واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جناب مستطاب دریابندری!
محال است اهل کتاب و کتابخوانی باشید و اسم نجف دریابندری را نشنیده باشید. دریابندری 40 سال است که توی بازار کتاب ما حضور دارد و حالا دیگر در هر کتابخانهای جا دارد. توی کارنامه او از ترجمه رمان و معرفی نویسندگانی مثل ای.ال دوکتروف و کازوئو ایشی گورو پیدا میشود تا ترجمه کتب فلسفی و طنزنویسی و البته کتاب آشپزی! بله، نجف دریابندری کتاب «مستطاب آشپزی» هم نوشته؛ یک کتاب درجه یک درباره غذاها، تاریخچهشان، ارتباطشان با فرهنگ و ادبیات و البته دستور پختشان. تخصص او «درآوردن» لحن نویسنده اصلی است. معتقد است تنها مترجم کاردرست ایران محمد قاضی بوده. درعینحال از ذبیحالله منصوری، «شوهر آهوخانم» و مسعود کیمیایی هم خوشاش میآید. به هر حال مطلب زیر زندگی خودنوشته نجف دریابندری است که قبلا در همشهری جوان چاپ شده است. نجف دریابندری: تاریخ تولد من یک اشکالی دارد؛ در شناسنامه اول شهریور 1308 نوشته شده ولی گویا در زمستان 1309 در آبادان متولد شدهام.علتش هم این است که پدرم گویا خیلی عجله داشته مرا بفرستد مدرسه. 5 سالم بود که مرا فرستاد مدرسه ملی آبادان که خصوصی بود. این مدرسه ملی کمی بعد بساطش برچیده شد.نمیدانم، لابد اشکالی داشت و مرا برای کلاس دوم بردند یک جای دیگر. آنجا گفتند باید از من امتحان بگیرند. معلمها یک ابتکاری کرده بودند آنجا؛ یک کاغذی را سوراخ کرده بودند. این را میگذاشتند روی یک کلمهای و میگفتند این چیست؟ نوبت بنده که رسید - من شاگرد خیلی خوبی بودم، یک سال هم قبل از این رفته بودم مدرسه ملی - این کاغذ را گذاشتند و گفتند این چیست؟ من گفتم «آش سرد شد». کلمه «سرد» بود. ولی من چون قبلا خوانده بودم میدانستم این کلمه توی جمله «آش سرد شد» آمده.گفتم آش سرد شد. اینها به هم نگاه کردند که یعنی چی؟ یکی دیگر را نشان دادند؛ «سارا». گفتم «سارا از درخت پرید». به هم نگاه کردند و گفتند این شاگرد جملهها را یاد گرفته ولی کلمات را نمیشناسد، طوطیوار یاد گرفته. بههرحال بنده را رد کردند. گفتند یک سال دیگر باید کلاس اول را بخواند.من دانشکده ادبیات هم هیچوقت نرفتم. درس و مدرسه را همانطور که زود شروع کرده بودم، زود هم رها کردم. سال نهم مدرسه که بودم از بابت املای انگلیسی تجدید شدم. تابستان را شروع کردم به خواندن انگلیسی و از آن به بعد تا امروز که میبینید، مشغول حاضرکردن درسم هستمخانواده من نیامدند اصرار کنند یا بپرسند چرا آخر رد کردید. الان اگر یک بچهای را رد کنند... خبر ندارم... ولی فکر میکنم خانوادهاش بیایند بپرسند چرا رد کردید.من توی کلاس شاگرد برجستهای بودم. یک مدرسهای در آبادان بود به نام «فردوسی». خیال میکنم هنوز هم به همین اسم باشد؛ در محله «بوارده» آبادان؛ جزء شهرکهایی بود که شرکت نفت درست کرده بود. جشن فارغالتحصیلی ششمیها را اینجا گرفته بودند.خواهر من هم بینشان بود. یک روز رئیس فرهنگ و سه نفر دیگر آمدند به مدرسه ما و گفتند که شاگرد برجستهتان کیست؟ میخواهیم یک نفر باشد که یک شعری بخواند در آن جشن. خانم معلممان مرا معرفی کرد. گفت این شاگرد خوبی است و شعر هم میتواند بخواند.گفت چه شعری بخواند؟ یک شعری بود توی کتاب درسی کلاس اول: شب تاریک رفت و آمد روز / وه چه روزی چون بخت من پیروز و همینطوری الی آخر... این شعر مال یحیی دولتآبادی بود. گفتند این را از بر کن و روز جشن بخوان. من از بر کردم و روز جشن ما را برداشتند بردند مدرسه فردوسی. منتها اینها ظاهرا حواسشان نبود که این بچه باید یک نفر مواظباش باشد، نگهداری کند از این بچه.من 7 سال داشتم و قرار بود در مراسم شعر بخوانم؛ مرا بردند آنجا توی مدرسه ول کردند. من هم رفتم این طرف و آن طرف گشتم برای خودم. مدرسه بزرگی هم بود. رفتم یک جایی که توالت و اینها بود و درش هم بسته بود. پنجرههایش را نگاه کردم و دیدم یک نفر دارد ترومپت میزند. ترومپت دستش گرفته، بوق بلند میزند ولی در را بسته بود.آمد گوش مرا گرفت و حسابی پیچاند؛ بهطوری که من داشتم به گریه میافتادم دیگر. گفت: این مال این است که آن روز نبودی. بنابراین گوشت را پیچاندم که بعد از این وقتی قرار است یک جایی باشی، آنجا باشی واقعا. این دفتر و کاغذ هم جایزهات است، بگیر و بروحالا این شخص که بعدا من شناختماش، شخصی بود به اسم «الفی» که در آبادان یک کتابفروشی داشتند. دو سه تا برادر بودند اینها. یکیشان همینی بود که داشت اینجا ترومپت میزد. قرار بود توی همین مراسم ترومپت بزند. به هرحال من رفتم تماشای این «الفی» که ترومپت میزد توی دستشویی و دیگر یادم نیست که چی شد. بعدش جشن تمام شد و آمدم خانه.خواهرم به من گفت تو کجا بودی؟ قرار بود آنجا بیایی شعر بخوانی؟ گفتم من که آمده بودم آنجا ولی کسی به من نگفت بیا شعر بخوان! به هرحال آن شعر را ما نخواندیم در مدرسه. تا اینکه 3-2 هفته بعدش از اداره فرهنگ یکی را فرستادند مدرسه ما که این شاگردی که قرار بود شعر بخواند را رئیس اداره فرهنگ خواسته.اینها هم گفتند بفرما، این است ببریدش. دست ما را گرفتند بردند اداره فرهنگ. آنجا نشستیم و ما را صدا کردند. گفت: تو قرار بود شعر بخوانی توی مدرسه. چطور شد؟ گفتم: نمیدانم چطور شد؟ گفت: آنجا صدایت کردیم، این همه دنبالت گشتند نبودی. گفتم: من رفته بودم تماشای ترومپت.گفت: خب، آنجا یک جایزهای برایت معلوم کرده بودند که عبارت است از یک دفتری و یک دواتی و یک قلمی. اینجاست، اینها که جلوی من است. حالا من صدایت کردم این را به تو بدهم. منتها این شعر را برای من بخوان ببینم بلدی بخوانی یا نه.من هم گفتم: بله؛ «شب تاریک رفت و...» تا آخرش. خیلی هم بلند نبود. گفت: خیلی خب! خوب خواندی ولی چرا آن روز نبودی. گفتم: نمیدانم چرا نبودم. خلاصه آمد گوش مرا گرفت و حسابی پیچاند؛ بهطوری که من داشتم به گریه میافتادم دیگر. گفت: این مال این است که آن روز نبودی. بنابراین گوشت را پیچاندم که بعد از این وقتی قرار است یک جایی باشی، آنجا باشی واقعا. این دفتر و کاغذ هم جایزهات است، بگیر و برو.من هم دفتر را گرفتم و با چشم گریان برگشتم مدرسه دوباره. خلاصه، این از جایزه اولی که قرار بود به بنده بدهند. بعدا مدرسه ما باز جایش عوض شد، آمدیم به احمدآباد آبادان، کنار یک جایی که زندان آبادان بود که بعدها که من به زندان افتادم، همان جا بودم. این مدرسه که من 3-2 سال آنجا بودم تقریبا چسبیده بود به زندان. یک معلمی داشتیم آنجا به اسم آقای شاکری که معلم ورزش بود و موسیقی و یکی دو تا چیز دیگر. آدم خیلی شیک و جوانی هم بود. با معلمهای دیگر خیلی فرق داشت.به من گفته بودند که گوشت باشد وقتی صدایت کردند بیا جایزهات را بگیر. ما ایستادیم ولی هیچوقت صدامان نکردند. بعد معلوم شد جایزه مرا دادهاند به خواهرزاده رئیس فرهنگ آبادانبعد یک خانم مدیری هم داشتیم به اسم خانم رفیعی. زن خیلی خوبی هم بود. این آقای شاکری آمد به خانم رفیعی گفت که جشن نمیدانم چی هست در مدرسه «رازی» (که مدرسه بزرگی بود)، شما هم بهترین شاگردتان را معرفی کنید که آنجا جایزه بدهند بهاش.خانم رفیعی هم بنده را انتخاب کرد. آنجا که رفتیم، یادم هست که یک پیرهنی تن من کرده بودند که جلوش سبز بود، پشتش قرمز. یک عده دیگری هم بودند که جلوشان قرمز بود، پشتشان سبز. یک عدهای هم پیرهن سفید تنشان بود. اینها که میایستادند و میچرخیدند اینور آنور، پرچم ایران میشد.من توی صف ایستاده بودم با این پیرهن. به من گفته بودند که گوشت باشد وقتی صدایت کردند بیا جایزهات را بگیر. ما ایستادیم ولی هیچوقت صدامان نکردند. بعد معلوم شد جایزه مرا دادهاند به خواهرزاده رئیس فرهنگ آبادان.جایزه سوم قصهاش دیگر به مدرسه ربطی ندارد. یک روزنامهای چاپ میشد به اسم «چلنگر» (چلنگر به این آهنگرهای دورهگرد میگویند که در دهات و محلهها میگردند و آهنگری میکنند). مدیر این روزنامه یک شاعری بود (اسمش یادم نیست. بههرحال شاعر معروفی بود آن موقع). یک مسابقهای گذاشته بود که هرکس یک داستانی بنویسد برای روزنامه، جایزه میگیرد.بنده هم دیگر بزرگ بودم آن موقع؛ 81 - 71 ساله. من یک داستانی نوشتم، فرستادم برایشان بعد دیدم داستان من چاپ شده، منتها در واقع نصف داستان چاپ شده بود. داستان من دو تا محور داشت؛ اینها یک خط داستانی را گرفته بودند، بقیهاش را ریخته بودند دور. گفتند این برنده جایزه داستانی ماست.بعدا یک گلدان به من دادند. چیز مهمی نبود، روکش نقره داشت و بعد از سالها که نقرهاش پاک شد، زیرش مس بود. به هرحال این تنها جایزهای است که بنده بابت فعالیت ادبی تا به حال دریافت کردهام.من دانشکده ادبیات هم هیچوقت نرفتم. درس و مدرسه را همانطور که زود شروع کرده بودم، زود هم رها کردم. سال نهم مدرسه که بودم از بابت املای انگلیسی تجدید شدم. تابستان را شروع کردم به خواندن انگلیسی و از آن به بعد تا امروز که میبینید، مشغول حاضرکردن درسم هستم.تهیه و تنظیم: گروه کتاب تبیان - محمد بیگدلی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 379]