تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بهشت را درى است كه ريّان ناميده مى شود از آن در، جز روزه داران وارد نشوند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820957617




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پیکر شهدا را این طور پس گرفتیم


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پیکر شهدا را این طور پس گرفتیم سال 67 بعد از پذیرش قطعنامه و به دنبال آن آتش بس بین ایران و عراق، به همراه دیگر نیروها به عنوان پدافند در خط شلمچه بودم. آنجا به عنوان تخریبچى در خط حضور داشتم. آن زمان بحث تبادل به این صورت امروز سازمانى و منظم مطرح نبود. خود نیروهاى حاضر در خط دو طرف پیکرها را با هم تبادل مى کردند و این حاصل گفتگوهاى رودررو بود.
شهدا
صحبت با نیروهاى عراقى مستقر در خط راحت بود. البته نه براى همه. اجساد سربازان عراقى را جمع مى کردیم و مى بردیم خاکریز و آنها را صدا مى کردیم، مى آمدند و با مترجمى که همراهمان بود صحبت مى کردیم. گاهى که جنازه عراقى نداشتیم سیگار و مواد غذائى کار راه انداز بودند. آن زمان برخلاف زمان جنگ، نیروهاى عراقى مستقر در خط از نظر غذایى و تدارکاتى در وضع بدى بسر مى بردند.یکى از روزها همراه مسئول محور، توى میدان مین پیش مى رفتیم تا راه کاری باز کنیم و سنگرهاى کمین را کمى جلوتر ببریم. متوجه بوى بسیار بد و متعفنى شدیم که منطقه را گرفته بود. دنبال بو را گرفتیم رسیدیم به یک چاله انفجار خمپاره. نگاه که کردیم دیدیم یک جنازه عراقى آنجا افتاده، جلوتر که رفتیم از درجه هاى روى شانه اش فهمیدیم که سرهنگ عراقى است. جنازه پوسید بود و بد جورى کرم گذاشته بود. دو ماهى از پذیرش قطعنامه مى گذشت و فصل گرما هم بود.مسئول محور خوشحال شد و گفت: «این چیز خوبیه و خوب مى شه باهاش تبادل کرد، بگذاریم همین جا باشد تا بعد.» یک مترجم داشتیم که از مجاهدین عراقى بود. او را برداشتیم و رفتیم طرف سنگر عراقى ها. صدایشان که کردیم مسئول محور عراقى ها که سرهنگ بود آمد جلو. کارت شناسایى جنازه سرهنگ را که نشان مى داد عضو حزب بعث بوده، نشانش دادیم و گفتیم که جنازه او پهلوى ماست. یک خورده به کارت نگاه کرد، هاج و واج مانده بود. باورش نمى شد. یک دفعه شروع کرد به التماس کردن که شما را به خدا هرجورى هست جنازه او را بیاورید و...ظاهر امر نشان مى داد که با او نسبتى داشته. دقایقى بعد شروع کرد با مترجم ما صحبت کردن و سوال از اسم و آدرس او. مترجم هرچه که او مى پرسید مى گفت: «لا... لا...» و به من گفت: «سریع از اینجا برویم. من نمى خواهم اینجا بمانم». گفتم: «مگه چى شده؟» سریع صورتش را با چفیه پوشاند. سرهنگ عراقى هى سوال مى کرد ولى او همچنان مى گفت نه و جواب منفى مى داد. هرچه گفتم «بمان الان کار تمام مى شه» قبول نکرد. سرهنگ عراقى هم مدام التماس مى کرد که جنازه را بیاوریم. گفت:«من 18 جنازه ایرانى در اطراف خاکریزمان دارم که مى توانم آنها را برایتان بیاورم.» ما که فهمیدیم یارو خیلى مصّر است که جنازه سرهنگ را تحویل بگیرد گفتیم: «نخیر ما حداقل پنجاه تا شهید مى خواهیم». همچنان التماس مى کرد که: «به خدا نمى تونم اینجا حد و حدود داره من نمى تونم از توى محور خودم اون طرفتر برم.»برگشتیم و آمدیم به قرارگاه خودمان، قرار بر این شد که اطراف خطشان را بگردد و هر چه شهید یافت برایمان بیاورد. به قرارگاه که رسیدیم، مترجم گفت: «من دیگه براى ترجمه با شما نمى آیم» پرسیدیم که چى شده؟ گفت: «اون سرهنگ مرا شناخت، خانواده من توى عراقند. او آنها را اذیت مى کنه» هرچه بهش گفتم که: «باباجان کارى ندارند. زیاد فکرش را نکن...» مى گفت: «شما اینها را نمى شناسین اینها بعثى هستند. پدر سوخته اند. خانواده ام را سر مى برند...».
تفحص
کلى التماس کردیم به مترجم عراقی که حداقل فقط توى این تبادل که مهم بود با ما بیاید و قبول کرد. روز بعد دو سه تا پاسدار وظیفه برداشتیم و بردیم بالاى سرجنازه سرهنگ عراقى. گفتیم که آن را بردارند. قبول نمى کردند. مى گفتند: «شما خودتون اینو برنمى دارین اون وقت به ما مى گین!» به هر مصیبتى که بود و بینى مان را گرفتیم که بوى تعفنش اذیتمان نکند، جنازه را برداشتیم و گذاشتیم داخل پلاستیکى که کنارش پهن کرده بودیم. یعنى پلاستیک را بلغش پهن کردیم و کشیدیم تا زیر جنازه. کیسه را بستیم و گره زدیم که بویش بچه ها را اذیت نکند. هوا بد جورى گرم بود. دوسه نفرى اطراف کیسه را گرفتیم و بردیم. خیلى سخت بود. مدام از دستمان که عرق کرده بود سُر مى خورد روى زمین. با هر مکافاتى که بود جنازه را بردیم. مترجم را هم راضى کردیم که بیاید. سر و صورتش را محکم با چفیه بست و رفتیم دم سنگر عراقى ها. بیست پیکر شهید آورده بودند. اول روترش کردیم. شروع کردند به قسم خورن که: «به خدا همه این اطراف را گشتیم، بیشتر از این پیدا نکردیم». البته یک روز بیشتر فرصت نبود. مدام مى گفت که: «منطقه ما همه اش میدان مینه و آلوده است نمى شد رفت وسط آن را گشت».جنازه سرهنگ عراقى را تحویل دادیم و بیست شهید را گرفتیم و آوردیم به مقر. پیکر شهدا سالم بود. سه ماه از شهادتشان مى گذشت ولى بدن متلاشى نشده بود. آنها را بردیم به تعاون سپاه که آنها هم به شهرها انتقال دادند.بعدها شنیدم شهید «عباس بیات» از بچه هاى تخریب لشکر 10 سیدالشهدا - که خودم هم مدتى در آن لشکر بودم - جزو پیکرهایى بوده که ما تبادل کرده ایم. او در آن منطقه مفقود شده بود و حالا پیکرش بازگشته بود.ما کارى به شناسایى شهدا نداشتیم، همین که تحویل مى گرفتند، چون هوا گرم بود، سریع تحویل تعاون سپاه مى دادیم. مطالب مرتبط :تفحص در فرهنگ ماشهید ایرانی و جنازه عراقی درتفحصشهیدی که گمنام ماندآب قمقمه شفایش دادخاطراتی از تفحص نشان در بی نشانینشانی برای هشت سال بعد خاطرات تفحصاینجا کجاست؟!اولین شهید تفحصاز خود شهید كمك طلبیدم فرود فرشتگانغریب خلوت تنهاییلیلی ام را برده اند مرتضى شادکامبخش فرهنگ پایداری تبیان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 304]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن