واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: این همان خاصیت فوق العاده زندگی است؛ این كه تصور ما از خودمان و دیگران هیچ وقت ثابت و دائمی نیست. و این كه میتوانی همیشه از خودت یا دیگران تعجب زده شوی. اما وقتی بازیگر شدی ... مزه نورافكنها را در دبيرستان چشيدم این روزها نام تام هنكس به عنوان تهیهكننده یك سریال 10 قسمتی تلویزیونی با نام «پاسیفیك» كه درباره وحشت نیروی دریایی آمریكا در نبرد با ژاپنیها در جریان جنگ جهانی دوم است، باز هم بر سر زبانها افتاده است. علاوه بر این انتشار كتاب «نماد گمشده» اثر «دن براون» كه قسمت سوم داستان مشهور رابرت لنگدان را مطرح میكند این انتظار را به وجود آورده تا «تام هنكس» را دوباره در نقش یك دانشگاهی كه به دنبال یافتن اسرار گمشده تاریخی است، بر پرده بزرگ نقرهای ببینند. حتما به یاد دارید كه او 2 بار در نقش این شخصیت در فیلمهای «كد داوینچی» و «فرشتهها و شیاطین» ظاهر شده است. این بازیگر 53 ساله آمریكایی كه در سال 1998 در نجات سرباز رایان اسپیلبرگ نقشی خاطرهانگیز از خود به جای گذاشت، در سال 2001 در كنار اسپیلبرگ تهیهكننده یك سریال مهم تلویزیونی درباره جنگ با عنوان «جوخه برادران» بود و اكنون هم با یك مجموعه فوقالعاده با عنوان «پاسیفیك» به ژانر دلهرههای جنگ جهانی بازگشته و چیزی بیش از یك چهارم میلیارد دلار، برای ساخت این فیلم و آوردن آن به خانههای مردم هزینه كرده تا قهرمانهای فراموش شده جنگ دوم جهانی را به خاطر بیاورد. اول از همه میخواهم نظرشما را درباره زرق و برق بدانم، درباره این كه یك بازیگر پیشرو و سرشناس بودن چه احساسی دارد. مخصوصا كه ستارههای این دوره دیگر خیلی دور از دسترس نیستند و مردمیتر به نظر میرسند و كمتر فانتزی هستند. در آن دوره چه كسانی برای شما چنین حالتی داشتند و حالا چه كسانی؟ به نظر من واقعا سنگ آسمانی ایكس ال ـ 5 فوقالعاده بود. بتمن هم بینظیر بود. فیلمهای آخر هفته با بازی برت لنكستر یا چارلتون هستون هم محشر بود. اینها آدمهایی بودند كه خیلی از خود زندگی بزرگتر به نظر میآمدند. مردهای مسنتر این میان یعنی كلارك گیبل و گری كوپر هم چهرههای شاخص پیش از جنگ را تشكیل میدادند و واقعا شمایلی برای نسل ما محسوب میشدند.اصلا این كه بتوانی یك ستاره یا مثل آنها باشی، غیرقابل باور بود. چطور میشد مثل این مردهای بزرگ بود؟ هیچ وقت فكر این كه چنین فریبندگی را داشته باشم، نداشتم. ارتباط من با این پروسه خلاق شاید در بهترین دوره فیلمهای آمریكا یعنی دهه 70 شروع شد. شما 90 درصد آن فیلمها را دیگر نمیتوانی امروز بسازی. دیگر نمیشود محله چینیها را ساخت یا خیلی سخت است كه بشود پدرخوانده را حالا ساخت. این فهرست میتواند خیلی از این طویلتر باشد.می توان از ستارههای سینمای امروزی به عنوان اموال عمومی یاد كرد. شاید به این دلیل باشد كه امروز كانالهای تلویزیونی زیادی هست و همیشه هم تلاش میشود آثار بیشتری تولید شود. به همین دلیل هم كانالهایی هستند كه فقط آنهایی را كه میخواهند دیده شوند، نشان میدهند. این از جذابیت تلویزیون ناشی میشود و رسانهها هم تمایل دارند این شمایلسازی را بیشتر بكنند... این به معنی شهرت، نوشتن زندگینامه، عینكهای سیاه و تعطیلات پرحاشیه و خانههای بزرگ با بادیگارد و دروازههای بزرگ است. برای دیدن برخی از آنها آدم تا سر حد مرگ ممكن است چنین آرزویی داشته باشد. در این میان برخی از آنها به ستارههای بزرگتری بدل میشوند و برخی ناگهان فراموش میشوند و تازه آن موقع مردم میخواهند ببینند آنها چه اشتباهی كرده بودند؟ برای همین خبر حضور آنها در یك رستوران یك خبر مهم میشود. یا این كه یكی از آنها در حال غیرطبیعی دیده شود كه نمیتواند تعادلش را حفظ كند، خبر میشود. چنین توجهی اصلا موجه نیست اما وجود دارد و نمیتوانی خودت را از این دایره بیرون بكشی. اصلا نمیتوانی جهت گیری تصورت نسبت به این ستارهها را كنترل كنی. ادامه بده...در چنین شرایطی تنها راهی كه بتوانی به عنوان یك ستاره همیشه دیده شوی این است كه همیشه صادقانه عمل كنی. ولی آیا معنی آن این است كه باید در هر برنامه تلویزیونی كه ظاهر شدی همه اسرار خانواده را رو كنی؟ این كه هر كاری را كه در جوانی انجام دادی، افشا كنی یا این كه همه دلایلی را كه موجب شد تا ازدواج قبلیات منجر به طلاق شود، توضیح بدهی؟ یا این كه به جای همه اینها فقط باید بگویی: خوب طبیعی است كه من هم در دوره رشد مشكلاتی داشتم. اما چه كسی این مشكلات را نداشته؟ این هم یك راه برای صادق بودن است. اما اگر قرار باشد دروغ بگویی و اطلاع غلط بدهی، دیگر نمیتوانی چیزی را كنترل كنی. دیر یا زود آنها متوجه میشوند و همه چیز رو میشود. اگر این اتفاق بیفتد تو دیگر نمیتوانی هیچ یك از آن چیزهایی را كه قبلا از خودت ساخته بودی، اثبات كنی. دیگر نمیتوانی به فیلمی نگاه كنی بدون این كه اشتباهها و دروغهای آن بازیگر را به یاد نیاوری.اولین بار كه این اتفاق میافتد مثل یك مخدر واقعی است كه میتوانی با سر توی آن بیفتی. این را در پایان همه جشنوارهها میتوانی ببینی كه همه نورافكنها روی یك نفر متمركز میشود. این میتواند منجر به یك خودآگاهی شود. اما اگر حس شهرت آدم را جوگیر كند، آن وقت یك بحران هویتی به دنبال آن از راه میرسد. و این همان خاصیت فوق العاده زندگی است؛ این كه تصور ما از خودمان و دیگران هیچ وقت ثابت و دائمی نیست. و این كه میتوانی همیشه از خودت یا دیگران تعجب زده شوی. اما وقتی بازیگر شدی چه چیزی برایت جالب بود و شگفتزدهات میكرد؟ آیا همیشه این رویا را داشتی؟نه. من در یك مدرسه بزرگ شهری كالیفرنیا در اوكلند درس خواندم. در میان 2هزار بچه و یك فرهنگ شدید از اعتیاد به مواد مخدر. همه چیز یكدست. دهه 70 بود و همه قوانین داشت باز تعریف میشد. اما فكر میكنم برای هر كسی فرصتی خاص وجود داشت. در سال دوم من فرصتی پیدا كردم تا از مسیر خارج شوم و سعی كردم تا فوتبال یاد بگیرم و شروع كردم به گروه جوانان كلیسا ملحق شوم كه خیلی از دوستان من هم در آن عضو بودند. میدانی من بیشتر میخواستم از خانه بیرون باشم، خانه جای خوبی برای بودن نبود و در مدرسه بچهها دو بازی داشتند: یك نمایش پاییزه و یك برنامه موسیقی بهاره. و یكی از دوستان من در نمایش آن سال نقش «دراكولا در دراكولا» را بازی میكرد. برای من تماشای او خیلی جالب بود و به او برای داشتن چنین تجربهای واقعا حسودی میكردم. من به تماشا مینشستم و فكر میكردم كه چطور من هم میتوانم چنین كاری را انجام بدهم؟ وقتی پرده بالا میرفت همه چیز سرشار از زندگی بود؛ دوستانم روی صحنه بودند و نور بر آنها میتابید و من بیشتر آدمهای پشت صحنه را میشناختم و تا آن موقع چنین حسی نسبت به بازیگری نداشتم. این گروه یك گروه خیلی خوب بود كه هنوز هم دوستی من با برخی از آنها ادامه دارد و من با آنها توانستم این رویا را تجربه كنم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 546]