تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):اى على هر كس حلال بخورد، دينش صفا مى يابد، رقّت قلب پيدا مى كند، چشمانش از ترس خدا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816445854




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تا دولت است و بخت که دل‌ها از آن و اين


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تا دولت است و بخت که دل‌ها از آن و اين
تا دولت است و بخت که دل‌ها از آن و اين شاعر : مسعود سعد سلمان همواره تازه باشد و پيوسته شادمان تا دولت است و بخت که دل‌ها از آن و اين هر لحظه‌يي ز بخت نهالي دگر نشان هر ساعتي ز دولت شمعي دگر فروز تا خرمي بماند در خرمي بمان تا فرخي بپايد در فرخي بپاي اکنون تو داد خويش ز دولت همي ستان از هرچه خواستند بدادي تو داد خلق بخشايش آر بر من بدبخت گم نشان بنيوش قصه‌ي من و آن گه کريم وار تا مدح خوانمت به زباني همه بيان تا شکر گويمت ز دماغي همه خرد چون مدح من تو نشنوي از هيچ مدح خوان چون شکر من تو نشنوي از هيچ شکر گو آرم زبان به شکر و ثناي تو در دهان تا در دهان زبان بودم در زبان مرا اندر جهان چه فايده دارد مرا زبان؟ و آن گه که بي‌ثناي تو باشد زبان من اين مدح من بگير و به آن آستان رسان اي باد نوبهاري اي مشکبوي باد يا در سراش خواند يا نه به وقت خوان بوالفتح راوي آن که چو او نيست اين مديح قاضي خوش حکايت و للي ساربان دانم که چون بخواند احسنت‌ها کنند بر حبس و بند اين تن رنجور ناتوان مقصور شد مصالح کار جهانيان تا گرد من نگردد ده تن نگاهبان در حبس و بند نيز ندارندم استوار بايکدگر دمادم گويند هر زمان: هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من او از شکاف روزن پرد بر آسمان! خيزيد و بنگريد نبايد به جادويي کز آفتاب پل کند از باد نردبان! هين برجهيد زود که حيلت گريست او کاين شاعر مخنث خود کيست در جهان البته هيچکس بنينديشد اين سخن نه مرغ و موش گشته‌ست اين خام قلتبان چون برپرد ز روزن و چون بگذرد ز سمج؟ سمجي چنين نهفته و بندي چنين گران، با اين دل شکسته و با ديده‌ي ضعيف ز ايشان همي هراسد در کار، جنگوان از من همي هراسند آنان که سال‌ها بيرون جهم ز گوشه‌ي اين سمج ناگهان، گيرم که ساخته شوم از بهر کارزار شيري شوم دژ آگه و پيلي شوم دمان با چند کس برآيم در قلعه؟ گرچه من مر سينه را سپر کنم و پشت را کمان؟ پس بي‌سلاح جنگ چگونه کنم مگر چونان که چفته گشته‌ست از بار محنت آن زيرا که سخت گشته‌ست از رنج انده اين زين گونه شيرمردي من چون شود عيان؟! دانم که کس نگردد از بيم گرد من يارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است بر حال من دل ثقةالملک مهربان در حال خوب گردد حال من ار شود آن چرخ با جلالت و آن بحر بيکران خورشيد سرکشان جهان طاهرعلي يار است راي پير ترا دولت جوان اي آن جوان که چون تو نديده است چرخ پير ز آهنش ضميران دمد از خار ارغوان هر کو فسون مهر تو بر خويشتن دمد با زخم هيبت تو چه سندان چه پرنيان باجوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار ندهد زمانه رانده‌ي کين ترا امان دارد سپهر خوانده‌ي مهر ترا به ناز پهناي بسطت تو رسيده به هر مکان بالاي رتبت تو گذشته ز هر فلک يکروزه بخشش تو نديده است هيچ کان يک پايه دولت تو نگشته است هيچ چرخ خندد همي عطاي تو بر گنج شايگان گريد همي نياز جهان از عطاي تو نه ملک را ز راي تو رازي بود نهان نه چرخ را خلاف تو کاري همي رود زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان پيوسته تيره و خجل است ابر و آفتاب عزم ترا کفايت چون تيغ را فسان جاه ترا سعادت چون روز را ضيا از فصل‌هاي سال نبودي ترا خزان گر نه ز بهر نعمت بودي، بدان درست سازد همي حسام و طرازد همي سنان از بهر ديده و دل بدخواه تو فلک گر چون قلم نبندد پيشت ميان به جان بيمت چو تيغ سر بزند دشمن ترا ملک علاء دولت و دين صاحب قران از تو قرين نصرت و اقبال دولت است چون من نديده بنده و چون تو خدايگان والله که چشم چرخ جهانديده هيچ وقت بر مايه‌ي هوات چرا کرده‌ام زيان؟ اي بر هوات خلق همه سود کرده، من داني همي و داند يزدان غيبدان اندر ولوع خدمت خويش اعتقاد من تا کرد روزگار مرا اندر آشيان چون بلبلان نواي ثناهاي تو زدم با رنگ زعفران شد و با ضعف خيزران آن روي و قد بوده چو گلنار و ناروان بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان اندر تنم ز سرما بفسرد خون تن گشته چو نار کفته ز اشک چو ناردان آکنده دل چو نار ز تيمار و هر دو رخ هست اين دو ديده گويي از خون دو ناودان تا مر مرا دو حلقه‌ي بنده است بر دو پاي بسته شود دو پاي به يک تار ريسمان بندم همي چه بايد کامروز مرمرا مانم همي به صورت بي‌جان پرنيان چون تار پرنيان تنم از لاغري و من از روي مهرباني نز روي سوزيان چندان دروغ گفت نشايد، که شکر هست هر شب کند زيادت بر من دو پاسبان در هيچ وقت بي‌شفقت نيست کوتوال در چشم کاهت افتد از راه کهکشان! گويد نگاهبانم: گر بر شوي به بام نگذاردم که هيچ نشينم بر آن دکان در سمج من دکاني چون يک بدست نيست کاين خدمتم کنند هميدون به رايگان! اين حق بگو چگونه توانم گزاردن بي‌آلت و سلاح بزد راه کاروان دردا و اندها که مرا چرخ دزدوار بي‌گردن اي شگفت نبوده است گرد ران چون دولتي نمود مرا محنتي فزود خود راستي نهفتن هرگز کجا توان من راست خود بگويم، چون راست هيچ نيست راندم همي به دولت سلطان کامران بودم چنان که سخت به اندام کارها در حمله بر نتافتم از هيچ کس عنان بر کوه رزم کردم و در بيشه صف دريد در قصه‌ها نخواندم جز جنگ هفتخوان هر هفت روز کردم جنگي، به هفت روز امروز هرچه بود همه شد خلاف آن اقبال شاه بود و جواني و بخت نيک در روزگار جستن کاري است کالامان در روزگار جستم تا پيش من بجست هرچه آن ز وي بيافته بودم يکان يکان گردون هزار کان ستد از من به جور وقهر بر بند خود نشسته چو بر بيضه ماکيان اکنون در اين مرنجم در سمج بسته در خفتن چو حلقه‌هاش نگون است يا ستان رفتن مرا ز بند به زانوست يا به دست هر شام و چاشت باشم در يوبه‌ي دونان در يک درم ز زندان با آهني سه من جز چهره‌يي به زردي مانند زعفران سکباجم آرزو کند و نيست آتشي در سبز مرغزارم و در تازه بوستان ني ني نه راست گفتم کز ابر جود تو گويي همي دريغ که باطل شود فلان؟ خواهم همي که دانم با تو، به هيچ وقت مسعود سعد خدمت من کرد ساليان؟ آري به دل که همچو دگر بندگان نيک برکند و بر کشفت مرا بيخ و خانمان اين گنبد کيان که بدين گونه بي‌گناه نه بود و هست بنده‌ي تو گنبد کيان؟ معذور دارمش که شکايت مرا ز تست از بهر من بگوي مر او را که هان و هان! ور روزگار کرد نه او هم غلام تست؟ تو نيز بنده‌ي مني اين قدر را بدان مسعود سعد بنده‌ي سي ساله من است کو را به عمر محنتي افتد به هيچ سان کان کس که بندگي کندم کي رضا دهم اي کرده جود تو به همه نعمتي ضمان اي داده جاه تو به همه دولتي نويد چون من نشان نيارد گويا و ترجمان در پارسي و تازي،در نظم و نثر کس چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان بر گنج و بر خزينه‌ي دانش نديده‌اند اندر تن فصاحت گردد روان روان آنم که بانگ من چو به گوش سخن رسد من در مرنجم و سخن من به قيروان من در شب سياهم و نام من آفتاب جز تو که را رسد به بزرگي من گمان جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان آرايشي بود به ستايشگري چو من کرده است روزگار فراوانم امتحان اي آفتاب روشن تابان روزگار نه هيچ وقت خوانده‌ام از هيچ داستان گرچه ز هيچ حبس نديدم من اين عنا معزول از نوشتن اين گفته‌ها بنان معزول نيست طبع من از نظم اگرچه هست باري مرا اجازت باشد به دوکدان! چون نيست بر قلمدان دست مرا سبيل





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 363]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن