واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تا دولت است و بخت که دلها از آن و اين شاعر : مسعود سعد سلمان همواره تازه باشد و پيوسته شادمان تا دولت است و بخت که دلها از آن و اين هر لحظهيي ز بخت نهالي دگر نشان هر ساعتي ز دولت شمعي دگر فروز تا خرمي بماند در خرمي بمان تا فرخي بپايد در فرخي بپاي اکنون تو داد خويش ز دولت همي ستان از هرچه خواستند بدادي تو داد خلق بخشايش آر بر من بدبخت گم نشان بنيوش قصهي من و آن گه کريم وار تا مدح خوانمت به زباني همه بيان تا شکر گويمت ز دماغي همه خرد چون مدح من تو نشنوي از هيچ مدح خوان چون شکر من تو نشنوي از هيچ شکر گو آرم زبان به شکر و ثناي تو در دهان تا در دهان زبان بودم در زبان مرا اندر جهان چه فايده دارد مرا زبان؟ و آن گه که بيثناي تو باشد زبان من اين مدح من بگير و به آن آستان رسان اي باد نوبهاري اي مشکبوي باد يا در سراش خواند يا نه به وقت خوان بوالفتح راوي آن که چو او نيست اين مديح قاضي خوش حکايت و للي ساربان دانم که چون بخواند احسنتها کنند بر حبس و بند اين تن رنجور ناتوان مقصور شد مصالح کار جهانيان تا گرد من نگردد ده تن نگاهبان در حبس و بند نيز ندارندم استوار بايکدگر دمادم گويند هر زمان: هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من او از شکاف روزن پرد بر آسمان! خيزيد و بنگريد نبايد به جادويي کز آفتاب پل کند از باد نردبان! هين برجهيد زود که حيلت گريست او کاين شاعر مخنث خود کيست در جهان البته هيچکس بنينديشد اين سخن نه مرغ و موش گشتهست اين خام قلتبان چون برپرد ز روزن و چون بگذرد ز سمج؟ سمجي چنين نهفته و بندي چنين گران، با اين دل شکسته و با ديدهي ضعيف ز ايشان همي هراسد در کار، جنگوان از من همي هراسند آنان که سالها بيرون جهم ز گوشهي اين سمج ناگهان، گيرم که ساخته شوم از بهر کارزار شيري شوم دژ آگه و پيلي شوم دمان با چند کس برآيم در قلعه؟ گرچه من مر سينه را سپر کنم و پشت را کمان؟ پس بيسلاح جنگ چگونه کنم مگر چونان که چفته گشتهست از بار محنت آن زيرا که سخت گشتهست از رنج انده اين زين گونه شيرمردي من چون شود عيان؟! دانم که کس نگردد از بيم گرد من يارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است بر حال من دل ثقةالملک مهربان در حال خوب گردد حال من ار شود آن چرخ با جلالت و آن بحر بيکران خورشيد سرکشان جهان طاهرعلي يار است راي پير ترا دولت جوان اي آن جوان که چون تو نديده است چرخ پير ز آهنش ضميران دمد از خار ارغوان هر کو فسون مهر تو بر خويشتن دمد با زخم هيبت تو چه سندان چه پرنيان باجوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار ندهد زمانه راندهي کين ترا امان دارد سپهر خواندهي مهر ترا به ناز پهناي بسطت تو رسيده به هر مکان بالاي رتبت تو گذشته ز هر فلک يکروزه بخشش تو نديده است هيچ کان يک پايه دولت تو نگشته است هيچ چرخ خندد همي عطاي تو بر گنج شايگان گريد همي نياز جهان از عطاي تو نه ملک را ز راي تو رازي بود نهان نه چرخ را خلاف تو کاري همي رود زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان پيوسته تيره و خجل است ابر و آفتاب عزم ترا کفايت چون تيغ را فسان جاه ترا سعادت چون روز را ضيا از فصلهاي سال نبودي ترا خزان گر نه ز بهر نعمت بودي، بدان درست سازد همي حسام و طرازد همي سنان از بهر ديده و دل بدخواه تو فلک گر چون قلم نبندد پيشت ميان به جان بيمت چو تيغ سر بزند دشمن ترا ملک علاء دولت و دين صاحب قران از تو قرين نصرت و اقبال دولت است چون من نديده بنده و چون تو خدايگان والله که چشم چرخ جهانديده هيچ وقت بر مايهي هوات چرا کردهام زيان؟ اي بر هوات خلق همه سود کرده، من داني همي و داند يزدان غيبدان اندر ولوع خدمت خويش اعتقاد من تا کرد روزگار مرا اندر آشيان چون بلبلان نواي ثناهاي تو زدم با رنگ زعفران شد و با ضعف خيزران آن روي و قد بوده چو گلنار و ناروان بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان اندر تنم ز سرما بفسرد خون تن گشته چو نار کفته ز اشک چو ناردان آکنده دل چو نار ز تيمار و هر دو رخ هست اين دو ديده گويي از خون دو ناودان تا مر مرا دو حلقهي بنده است بر دو پاي بسته شود دو پاي به يک تار ريسمان بندم همي چه بايد کامروز مرمرا مانم همي به صورت بيجان پرنيان چون تار پرنيان تنم از لاغري و من از روي مهرباني نز روي سوزيان چندان دروغ گفت نشايد، که شکر هست هر شب کند زيادت بر من دو پاسبان در هيچ وقت بيشفقت نيست کوتوال در چشم کاهت افتد از راه کهکشان! گويد نگاهبانم: گر بر شوي به بام نگذاردم که هيچ نشينم بر آن دکان در سمج من دکاني چون يک بدست نيست کاين خدمتم کنند هميدون به رايگان! اين حق بگو چگونه توانم گزاردن بيآلت و سلاح بزد راه کاروان دردا و اندها که مرا چرخ دزدوار بيگردن اي شگفت نبوده است گرد ران چون دولتي نمود مرا محنتي فزود خود راستي نهفتن هرگز کجا توان من راست خود بگويم، چون راست هيچ نيست راندم همي به دولت سلطان کامران بودم چنان که سخت به اندام کارها در حمله بر نتافتم از هيچ کس عنان بر کوه رزم کردم و در بيشه صف دريد در قصهها نخواندم جز جنگ هفتخوان هر هفت روز کردم جنگي، به هفت روز امروز هرچه بود همه شد خلاف آن اقبال شاه بود و جواني و بخت نيک در روزگار جستن کاري است کالامان در روزگار جستم تا پيش من بجست هرچه آن ز وي بيافته بودم يکان يکان گردون هزار کان ستد از من به جور وقهر بر بند خود نشسته چو بر بيضه ماکيان اکنون در اين مرنجم در سمج بسته در خفتن چو حلقههاش نگون است يا ستان رفتن مرا ز بند به زانوست يا به دست هر شام و چاشت باشم در يوبهي دونان در يک درم ز زندان با آهني سه من جز چهرهيي به زردي مانند زعفران سکباجم آرزو کند و نيست آتشي در سبز مرغزارم و در تازه بوستان ني ني نه راست گفتم کز ابر جود تو گويي همي دريغ که باطل شود فلان؟ خواهم همي که دانم با تو، به هيچ وقت مسعود سعد خدمت من کرد ساليان؟ آري به دل که همچو دگر بندگان نيک برکند و بر کشفت مرا بيخ و خانمان اين گنبد کيان که بدين گونه بيگناه نه بود و هست بندهي تو گنبد کيان؟ معذور دارمش که شکايت مرا ز تست از بهر من بگوي مر او را که هان و هان! ور روزگار کرد نه او هم غلام تست؟ تو نيز بندهي مني اين قدر را بدان مسعود سعد بندهي سي ساله من است کو را به عمر محنتي افتد به هيچ سان کان کس که بندگي کندم کي رضا دهم اي کرده جود تو به همه نعمتي ضمان اي داده جاه تو به همه دولتي نويد چون من نشان نيارد گويا و ترجمان در پارسي و تازي،در نظم و نثر کس چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان بر گنج و بر خزينهي دانش نديدهاند اندر تن فصاحت گردد روان روان آنم که بانگ من چو به گوش سخن رسد من در مرنجم و سخن من به قيروان من در شب سياهم و نام من آفتاب جز تو که را رسد به بزرگي من گمان جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان آرايشي بود به ستايشگري چو من کرده است روزگار فراوانم امتحان اي آفتاب روشن تابان روزگار نه هيچ وقت خواندهام از هيچ داستان گرچه ز هيچ حبس نديدم من اين عنا معزول از نوشتن اين گفتهها بنان معزول نيست طبع من از نظم اگرچه هست باري مرا اجازت باشد به دوکدان! چون نيست بر قلمدان دست مرا سبيل
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 369]