تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):زكات قدرت، انصاف است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1834920095




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ديروز که چشم تو بمن در نگريست


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ديروز که چشم تو بمن در نگريست
ديروز که چشم تو بمن در نگريست شاعر : ابوسعيد ابوالخير خلقي بهزار ديده بر من بگريست ديروز که چشم تو بمن در نگريست ميبايد مرد و باز ميبايد زيست هر روز هزار بار در عشق تو ام بي يار و ديار اگر بود خود غم نيست عاشق نتواند که دمي بي غم زيست هجران و وصال را ندانست که چيست خوش آنکه بيک کرشمه جان کرد نثار چه پنداري که گورم از عشق تهيست گر مرده بوم بر آمده سالي بيست آواز آيد که حال معشوقم چيست گر دست بخاک بر نهي کين جا کيست مي‌گفتم عشق و مي‌ندانستم چيست مي‌گفتم يار و مي‌ندانستم کيست ور عشق اينست چون توان بي او زيست گر يار اينست چون توان بي او بود وي جان بدرآ اينهمه رعنايي چيست اي دل همه خون شوي شکيبايي چيست ناديده به حال دوست بينايي چيست اي ديده چه مردميست شرمت بادا آغشته به خون عاشق افگاريست اندر همه دشت خاوران گر خاريست ما را همه در خورست مشکل کاريست هر جا که پريرخي و گل‌رخساريست گرداب درو چو دام و کشتي نفسيست در بحر يقين که در تحقيق بسيست هر موج اشاره‌اي ز ابروي کسيست هر گوش صدف حلقه‌ي چشميست پر آب امن و راحت به ذلت و درويشيست رنج مردم ز پيشي و از بيشيست گر با خرد و بدانشت هم خويشيست بگزين تنگ دستي از اين عالم ماييم به درد عشق تا جان باقيست ما عاشق و عهد جان ما مشتاقيست مي خون جگر مردم چشمم ساقيست غم نقل و نديم درد و مطرب ناله زو داد مکن گرت به هر دم ستميست چون حاصل عمر تو فريبي و دميست گردي و شراري و نسيمي و نميست مغرور مشو بخود که اصل من و تو پيوسته نه تخم خرمي کاشتنيست دايم نه لواي عشرت افراشتنيست جز روشني رو که نگه داشتنيست اين داشتنيها همه بگذاشتنيست همراه درين راه درازم کس نيست دردا که درين سوز و گدازم کس نيست اما چه کنم محرم رازم کس نيست در قعر دلم جواهر راز بسيست چون زنده نمايد او ولي جانش نيست در سينه کسي که راز پنهانش نيست درديست که هيچگونه درمانش نيست رو درد طلب که علتت بي‌درديست آنجا همه کاهشست افزايش نيست در کشور عشق جاي آسايش نيست بي جرم و گنه اميد بخشايش نيست بي درد و الم توقع درمان نيست آگاه ز حال چهره‌ي زردم نيست افسوس که کس با خبر از دردم نيست درياب که تا درنگري گردم نيست اي دوست براي دوستيها که مراست از گفت نکوي بي عمل عارم نيست گفتار نکو دارم و کردارم نيست آسان بسيار و هيچ دشوارم نيست دشوار بود کردن و گفتن آسان دردي بتر از واقعه‌ي هجران نيست هرگز المي چو فرقت جانان نيست تو جان مني وداع جان آسان نيست گر ترک وداع کرده‌ام معذورم ور نيز بدست هم ز تقصير تو نيست گر کار تو نيکست به تدبير تو نيست چون نيک و بد جهان به تقدير تو نيست تسليم و رضا پيشه کن و شاد بزي بگذر ز ولايتيکه آن زان تو نيست از درد نشان مده که در جان تو نيست لاف از گهري زني که در کان تو نيست از بي‌خردي بود که با جوهريان آسايش جان زار ميبايد و نيست در هجرانم قرار ميبايد و نيست يعني که وصال يار ميبايد و نيست سرمايه‌ي روزگار مي‌بايد و نيست کش با من و روزگار من کاري نيست جانا به زمين خاوران خاري نيست دردادن صد هزار جان عاري نيست با لطف و نوازش جمال تو مرا کش با من و روزگار من جنگي نيست اندر همه دشت خاوران سنگي نيست دردادن صد هزار جان ننگي نيست با لطف و نوازش وصال تو مرا کز خون دل و ديده برو رنگي نيست سر تا سر دشت خاوران سنگي نيست کز دست غمت نشسته دلتنگي نيست در هيچ زمين و هيچ فرسنگي نيست برداشتن سرم به آساني نيست کبريست درين وهم که پنهاني نيست اين کافر را سر مسلماني نيست ايمانش هزار دفعه تلقين کردم در کار جهان که سر به سر سوداييست اي ديده نظر کن اگرت بيناييست تنها خو کن که عافيت تنهاييست در گوشه‌ي خلوت و قناعت بنشين اي دوست بيا و بگذر از هرچه گذشت سيمابي شد هوا و زنگاري دشت ور راي جفا داري اينک سر و تشت گر ميل وفا داري اينک دل و جان آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت آنرا که قضا ز خيل عشاق نوشت از خويش گذشته را چه دوزخ چه بهشت ديوانه‌ي عشق را چه هجران چه وصال کو با گل نرم پرورد خار درشت هان تا تو نبندي به مراعاتش پشت کو بر لب بحر تشنه بسيار بکشت هان تا نشوي غره به درياي کرم وز صحبتشان کنار ميبايد داشت از اهل زمانه عار ميبايد داشت اميد به کردگار ميبايد داشت از پيش کسي کار کسي نگشايد دوران نشاط و کامراني بگذشت افسوس که ايام جواني بگذشت کز جوي من آب زندگاني بگذشت تشنه بکنار جوي چندان خفتم شب در هوس بوده و نابوده گذشت روزم به غم جهان فرسوده گذشت القصه به فکرهاي بيهوده گذشت عمري که ازو دمي جهاني ارزد در يست گرانبها نمي‌يارم سفت سر سخن دوست نمي‌يارم گفت شبهاست کزين بيم نمي‌يارم خفت ترسم که به خواب در بگويم بکسي يک موي ندانست و بسي موي شکافت دل گر چه درين باديه بسيار شتافت آخر به کمال ذره‌اي راه نيافت گرچه ز دلم هزار خورشيد بتافت وين شربت شوق رايگان نتوان يافت آسان آسان ز خود امان نتوان يافت يک جرعه به صد هزار جان نتوان يافت زان مي که عزيز جان مشتاقانست بگذاشت مرا و جستجوي تو گرفت از باد صبا دلم چو بوي تو گرفت بوي تو گرفته بود خوي تو گرفت اکنون ز منش هيچ نمي‌آيد ياد جان گوهر همت سر کوي تو گرفت دل عادت و خوي جنگجوي تو گرفت آن هم طرف روي نکوي تو گرفت گفتم به خط تو جانب ما را گير از دل هوس روي نکوي تو نرفت آني که ز جانم آرزوي تو نرفت کس با دل خويشتن ز کوي تو نرفت از کوي تو هر که رفت دل را بگذاشت وز ديده‌ي خون گرفته بيرون شد و رفت آن دل که تو ديده‌اي زغم خون شد و رفت ليلي صفتي بديد و مجنون شد و رفت روزي به هواي عشق سيري ميکرد دايم به اميد بسته مي‌دار دلت يار آمد و گفت خسته ميدار دلت ما را خواهي شکسته ميدار دلت ما را به شکستگان نظرها باشد جودي نه که از اصل کريمان نهمت علمي نه که از زمره‌ي انسان نهمت يا رب بکدام تره در خوان نهمت نه علم و عمل نه فضل و احسان و ادب صحت گل عشق ريخت در پيرهنت صد شکر که گلشن صفا گشت تنت آن تب عرقي شد و چکيد از بدنت تب را به غلط در تنت افتاد گذار از طرف بناگوش سمن سيمايت دي زلف عبير بيز عنبر سايت سر تا پايم فداي سر تا پايت در پاي تو افتاد و بزاري مي‌گفت روي دل مقبلان عالم سويت اي قبله‌ي هر که مقبل آمد کويت فردا بکدام روي بيند رويت امروز کسي کز تو بگرداند روي محراب جهانيان خم ابرويت اي مقصد خورشيد پرستان رويت سررشته‌ي دلهاي پريشان مويت سرمايه‌ي عيش تنگ دستان دهنت محراب نشين گوشه‌ي ابرويت زنار پرست زلف عنبر بويت روي دل کافر و مسلمان سويت يا رب تو چه کعبه‌اي که باشد شب و روز پندار يقين‌ها و گمانها همه هيچ اي در تو عيانها و نهانها همه هيچ کانجا که تويي بود نشانها همه هيچ از ذات تو مطلقا نشان نتوان داد با لعل تو سلسبيل و کوثر همه هيچ اي با رخت انوار مه و خور همه هيچ ديدم که همه تويي و ديگر همه هيچ بودم همه بين، چو تيزبين شد چشمم گفتم دهنت گفت منه دل بر هيچ گفتم چشمت گفت که بر مست مپيچ باز آوردي حکايتي پيچا پيچ گفتم زلفت گفت پراکنده مگوي شکرا لک في کل مساء و صباح حمدا لک رب نجني منک فلاح افتح لي ابواب فتوح و فتاح من عندک فتح کل باب ربي نازک بود آن قدر که هر شام و صبوح رخساره‌ات تازه گل گلشن روح از سايه‌ي خار ديده گردد مجروح نزديک به ديده گر خيالش گذرد از درد بدان که هر گزت درد مباد گر درد کند پاي تو اي حور نژاد از بهر شفاعتم بپاي تو فتاد آن دردمنست بر منش رحم آيد در عشق تو ترک خانمان خواهم داد در سلسله‌ي عشق تو جان خواهم داد آن روز يقين بدان که جان خواهم داد روزي که ترا ببينم اي عمر عزيز از بهر مجردان آفاق نهاد هر راحت و لذتي که خلاق نهاد آسايش خويش بر دو بر طاق نهاد هر کس که زطاق منقلب گشت بجفت در هجر زدرد ناصبوري فرياد در وصل زانديشه‌ي دوري فرياد فرياد زدرد ناصبوري فرياد افسوس ز محرومي دوري افسوس از مسجد و دير و کعبه بيزار افتد با کوي تو هر کرا سر و کار افتد اسلام بدست و پاي زنار افتد گر زلف تو در کعبه فشاند دامن کاري بکنم که پرده از کار افتد گر عشق دل مرا خريدار افتد کز هر تاري هزار زنار افتد سجاده‌ي پرهيز چنان افشانم کام دو جهان ترا ميسر گردد با علم اگر عمل برابر گردد زان روز حذر کن که ورق بر گردد مغرور مشو به خود که خواندي ورقي بايد که زتيغ عشق بسمل گردد آن را که حديث عشق در دل گردد برخيزد و گرد سر قاتل گردد در خاک تپان تپان رخ آغشته به خون خود بر سر کوي ما طرب کم گردد ما را نبود دلي که خرم گردد چون بر سر کوي ما رسد غم گردد هر شادي عالم که بما روي نهد غم با الم تو شادماني گردد دل از نظر تو جاوداني گردد آتش همه آب زندگاني گردد گر باد به دوزخ برد از کوي تو خاک فردا به قيامت اين عمل خواهي برد اي صافي دعوي ترا معني درد ننگت بادا اگر چنان خواهي مرد شرمت بادا اگر چنين خواهي زيست غبنا که درين دايره‌ي غم پرورد دردا که درين زمانه‌ي پر غم و درد هر لحظه وداع همدمي بايد کرد هر روز فراق دوستي بايد ديد وز بيم حساب رويها گردد زرد فردا که به محشر اندر آيد زن و مرد گويم که حساب من ازين بايد کرد من حسن ترا به کف نهم پيش روم دلهاي پراکنده به يک جو نخرد دل صافي کن که حق به دل مي‌نگرد گويي ز همه مردم عالم ببرد زاهد که کند صاف دل از بهر خدا وين پرده‌ي تو پيش جهاني بدرد گويند که محتسب گماني ببرد دريابد قطره‌اي به جاني بخرد گويم که ازين شراب اگر محتسبست يا مرغ بگرد سر کويت بپرد من زنده و کس بر آستانت گذرد کو از پس مرگ من برويت نگرد خار گورم شکسته در چشم کسي وز چشم ترم هميشه آذر بارد از چهره‌ي عاشقانه‌ام زر بارد کز ابر محبتم سمندر بارد در آتش عشق تو چنان بنشينم اشک گلگون و چهر زردي دارد از دفتر عشق هر که فردي دارد قربان دلي رود که دردي دارد بر گرد سري شود که شوريست درو همت هوس پلاس پوشي دارد طالع سر عافيت فروشي دارد استغنايم سر خموشي دارد جايي که به يک سال بخشند دو کون ما را به سراپرده‌ي اسرار برد دل وقت سماع بوي دلدار برد بردارد و خوش به عالم يار برد اين زمزمه‌ي مرکب مر روح تراست وز روي تو آيينه دل روشن برد گل از تو چراغ حسن در گلشن برد خورشيد چو ذره نور از روزن برد هر خانه که شمع رخت افروخت درو خوشدل بحديثي که ز رويت گذرد شادم بدمي کز آرزويت گذرد بوسم کف پايي که به کويت گذرد نازم بدو چشمي که به سويت نگرد منت دارم ازو که بس برجا کرد گر پنهان کرد عيب و گر پيدا کرد کو چشم مرا به عيب من بينا کرد تاج سر من خاک سر پاي کسيست وز يار بدآموز حذر بايد کرد گفتار دراز مختصر بايد کرد و آنگاه نگار را خبر بايد کرد در راه نگار کشته بايد گشتن وين مفرش عاشقي دو ته بايد کرد دردا که همه روي به ره بايد کرد در رحمت و فضل او نگه بايد کرد بر طاعت و خير خود نبايد نگريست چشمت چشمم چو چشمه‌ها پر نم کرد قدت قدم زبار محنت خم کرد زلفت کارم چو تار خود در هم کرد خالت حالم چو روز من تيره نمود احسان ترا شمار نتوانم کرد من بي تو دمي قرار نتوانم کرد يک شکر تو از هزار نتوانم کرد گر بر تن من زفان شود هر مويي و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد از واقعه‌اي ترا خبر خواهم کرد با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد با عشق تو در خاک نهان خواهم شد کس را ز درون خويش آگاه نکرد خرم دل آنکه از ستم آه نکرد وز دامن شعله دست کوتاه نکرد چون شمع ز سوز دل سراپا بگداخت يا اينکه بغور او رسيدي که چه کرد آن دشمن دوست بود ديدي که چه کرد ديدي که چه ميگفت و شنيدي که چه کرد ميگفت همان کنم که خواهد دل تو يعني ز همه روي بما خواهي کرد جمعيت خلق را رها خواهي کرد محکم مکن اين رشته که واخواهي کرد پيوند به ديگران ندامت دارد زهري که رسد همچو شکر بايد خورد عاشق چو شوي تيغ به سر بايد خورد دريا دريا خون جگر بايد خورد هر چند ترا بر جگر آبي نبود يا دامن کوه و لاله‌زاري گيرد عارف بچنين روز کناري گيرد تا عالم شوريده قراري گيرد از گوشه‌ي ميخانه پناهي طلبد مشتي خاک لطمه بر دريا زد من صرفه برم که بر صفم اعدا زد شد کشته هر آنکه خويش را بر ما زد ما تيغ برهنه‌ايم در دست قضا رضوان بعجب بماند و کف بر کف زد حورا به نظاره‌ي نگارم صف زد ابدال زبيم چنگ در مصحف زد آن خال سيه بر آن رخ مطرف زد وين روز جواني به شبي برخيزد گر غره به عمري به تبي برخيزد در زير لبي به يا ربي برخيزد بيداد مکن که مردم آزاري تو مپسند که از تو بر کس آزار رسد خواهي که ترا دولت ابرار رسد کين هر دو بوقت خويش ناچار رسد از مرگ مينديش و غم رزق مخور اين صورت قبر از کجا پيدا شد اين گيدي گبر از کجا پيدا شد اين لکه‌ي ابر از کجا پيدا شد خورشيد مرا ز ديده‌ام پنهان کرد هر اسم عطيه‌اي جدا مي‌بخشد انواع خطا گر چه خدا مي‌بخشد يک اسم فنا يکي بقا مي‌بخشد در هر آني حقيقت عالم را وز هستي خويش پاک مي‌بايد شد دلخسته و سينه چاک مي‌بايد شد چون آخر کار خاک مي‌بايد شد آن به که به خود پاک شويم اول کار شوري برخاست فتنه‌اي حاصل شد از شبنم عشق خاک آدم گل شد يک قطره‌ي خون چکيد و نامش دل شد سر نشتر عشق بر رگ روح زدند عقل و خرد و هوش فراموشم شد تا ولوله‌ي عشق تو در گوشم شد سيصد ورق از علم فراموشم شد تا يک ورق از عشق تو از بر کردم مقبول تو جز مقبل جاويد نشد از لطف تو هيچ بنده نوميد نشد کان ذره به از هزار خورشيد نشد مهرت بکدام ذره پيوست دمي تا آتش دل به حيلتي بنشاند صوفي به سماع دست از آن افشاند از بهر سکون طفل مي‌جنباند عاقل داند که دايه گهواره‌ي طفل بي‌درد کجا لذت دردي داند کي حال فتاده هرزه گردي داند مردي بايد که قدر مردي داند نامرد به چيزي نخرد مردان را و آن گوهر بس شريف ناسفته بماند اسرار وجود خام و ناپخته بماند آن نکته که اصل بود ناگفته بماند هر کس به دليل عقل چيزي گفتند اين ديده به سيل کوهساران ماند اين عمر به ابر نوبهاران ماند انگشت گزيدني به ياران ماند اي دوست چنان بزي که بعد از مردن جان و دل و ديده در تماشاي تواند چرخ و مه و مهر در تمناي تواند ابجد خوانان لوح سوداي تواند ارواح مقدسان علوي شب و روز از جمله‌ي کاينات سر يافته‌اند آنها که ز معبود خبر يافته‌اند مردان همه از قرب نظر يافته‌اند دريوزه همي کنند مردان ز نظر وين بارگه سپهر مينا زده‌اند زان پيش که طاق چرخ اعلا زده‌اند بي ما رقم عشق تو بر ما زده‌اند ما در عدم آباد ازل خوش خفته وين منطقه بر ميان جوزا بستند آن روز که نور بر ثريا بستند عشقت به هزار رشته بر ما بستند در کتم عدم بسان آتش بر شمع ترکيب سهي قدان موزون بستند آنروز که نقش کوه و هامون بستند مردم سخني به پاي مجنون بستند پا بسته به زنجير جنون من بودم و ندر طلب حور و قصور افتادند قومي ز خيال در غرور افتادند از کوي تو دور دور دور افتادند قومي متشککند و قومي به يقين در کاسه بجاي لوت سنگم دادند در تکيه قلندران چو بنگم دادند ريشم بگرفتند و به چنگم دادند گفتم ز چه روي خاست اين خواري ما اين کج کلهان مو پريشان بردند هوشم نه موافقان و خويشان بردند والله که من ندادم ايشان بردند گويند چرا تو دل بديشان دادي يعني ز شراب ساغري آوردند در دير شدم ماحضري آوردند بردند مرا و ديگري آوردند کيفيت او مرا ز خود بيخود کرد آنجا که به خلد يادگار از تو برند سبزي بهشت و نوبهار از تو برند ايران همه فال روزگار از تو برند در چينستان نقش و نگار از تو برند مرغان هوا ز آشيان دگرند مردان خدا ز خاکدان دگرند فارغ ز دو کون و در مکان دگرند منگر تو ازين چشم بديشان کايشان گويم که مزن ستيزه را بيش زند يارم همه نيش بر سر نيش زند ميترسم از آنکه نيش بر خويش زند چون در دل من مقام دارد شب و روز خود را به دم آه سحرگاه زند آن کس که به کوه ظلم خرگاه زند راهي که زني ترا همان راه زند اي راهزن از دور مکافات بترس در بند دعاي اشک ريزان باشند خوبان همه صيد صبح خيزان باشند آهو چشمان ز تو گريزان باشند تا تو سگ نفس را به فرمان باشي در ميکده لذت ازل مي‌بخشند در مدرسه اسباب عمل مي‌بخشند سرمايه‌ي ايمان به سبل مي‌بخشند آنجا که بناي خانه‌ي رندانست معشوق کرشمه‌اي که نيکوست کند عاشق همه دم فکر غم دوست کند هر کس چيزي که لايق اوست کند ما جرم و گنه کنيم و او لطف و کرم نقش دهن تنگ تو دشوار کند نقاش اگر ز موي پرگار کند ترسم که نفس لب تو افگار کند آن تنگي و نازکي که دارد دهنت از تير دعاي فقر پرهيز کند با شير و پلنگ هر که آميز کند گر خود نبرد برنده را تيز کند آه دل درويش به سوهان ماند ني کام و زبان که گفتگويش نکند ني ديده بود که جستجويش نکند گر پيش سگ افگنند بويش نکند هر دل که درو بوي وفايي نبود پيش تو فغان و ناله سودي نکند در چنگ غم تو دل سرودي نکند سوزيم به آتشي که دودي نکند ناليم به ناله‌اي که آگه نشوي ارواح ملايک همه رو با تو کند خواهي که خدا کار نکو با تو کند يا راضي شو هر آنچه او با تو کند يا هر چه رضاي او در آنست بکن يا همچو مني فکر وصال تو کند زان خوبتري که کس خيال تو کند ايزد که تماشاي جمال تو کند شايد که به آفرينش خود نازد شبها که به کوي تو نيايد چه کند عاشق که تواضع ننمايد چه کند ديوانه که زنجير نخايد چه کند گر بوسه دهد زلف ترا رنجه مشو
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 589]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن