-
ديروز که چشم تو بمن در نگريست شاعر : ابوسعيد ابوالخير خلقي بهزار ديده بر من بگريست ديروز که چشم تو بمن در نگريست ميبايد مرد و باز ميبايد زيست هر روز هزار بار در عشق تو ام بي يار و ديار اگر بود خود غم نيست عاشق نتواند که دمي بي غم زيست هجران و وصال را ندانست که چيست خوش آنکه بيک کرشمه جان کرد نثار چه پنداري که گورم از عشق تهيست گر مرده بوم بر آمده سالي ب