واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: امضای نامه ایرادی نداشت
روزی کار میرزا به دست یک قاضی بدجنس و باجبگیر افتاد. میرزا که قاضی را خوب نمیشناخت، مدتی به دادگاه رفت و آمد کرد؛ ولی هر بار قاضی به یک بهانه از انجام کار میرزا طفره میرفت.تا اینکه بالاخره یکی از نزدیکان قاضی دلش برای او سوخت، و میرزا را به گوشهای برد و گفت: «دوست من! اگر میخواهی کارت درست شود، باید سیبیل قاضی را چرب کنی.» میرزا با شنیدن این حرف از منزل قاضی بیرون رفت.فردای آن روز با ظرفی از روغن حیوانی برگشت. قاضی که میرزا را دست پر دید، با احترام او را دعوت کرد که بنشیند. میرزا مقابل قاضی نشست و گفت: «بفرمایید قربان! این ظرف روغن را من به رسم تعارف برایتان آوردهام. البته خواهش کوچکی هم دارم که شما لطف کنید و آن را انجام دهید.»قاضی فوراً سند میرزا را امضا کرد. میرزا هم با خوشحالی به طرف خانهاش راه افتاد. فردای آن روز قاضی هوس کرد کمی روغن حیوانی با نان و نمک بخورد؛ برای همین دستور داد تا ظرف روغن را آوردند.او مقداری روغن برداشت که روی نان بمالد؛ اما متوجه شد ظرف پر از شن است و فقط به اندازه یک بند انگشت روی آن روغن است.قاضی وقتی که فهمید رودست خورده است، با عصبانیت دستور داد هر چه زودتر به دنبال میرزا بروند و به او بگویند: «سند اشتباهی امضا شده و برای اینکه میرزا به دردسر نیفتد، هر چه زودتر سند را برگرداند که اشتباه تصحیح شود.»ماموران قاضی هر طور بود میرزا را پیدا کردند و پیغام قاضی را به او رساندند.اما میرزا با خونسرد خاص خود گفت: «به قاضی بگویید امضای نامه ایرادی نداشت ایراد در ظرف روغن است، که آن هم چیز مهمی نیست.»نیازی به طبیب نیستیک روز همسرحرافی ناگهان دچار سردرد شدیدی شد؛ آنچنان که نالهاش به آسمان بلند شد. حراف که در حیاط بود، خود را سراسیمه به او رساند و علت ناراحتیاش را پرسید.زن گفت: «سرم یکباره درد گرفته.»حراف با ناراحتی گفت: «کمی طاقت بیاور. الان به دنبال طبیب میروم.»او این را گفت و سریع از خانه بیرون رفت؛ اما هنوز خیلی دور نشده بود، که زنش به دنبال او آمد و گفت: «سرم خوب شد. به طبیب نیازی نیست.»اما حراف بیتوجه به حرف زن، خود را به خانه طبیب رساند. طبیب که از دیدن قیافه نگران او ترسیده بود، پرسید: «اتفاقی افتاده، بلایی بر سر کسی آمده؟»حراف گفت: «زنم سردرد گرفته بود؛ اما حالا خوب شده و من آمدم بگویم لازم نیست شما زحمت بکشید و به خانه ما بیایید.»حق به حق دار میرسددو مرد با سرو صدای زیادی پیش حاکم آمدند. یکی از آنها گفت: «خواهش میکنم به حرفم گوش کن و حق مرا از این مرد متقلب بگیر.»حاکم گفت: «بگو گوش میکنم.»مرد با ناراحتی ادامه داد: «دیروز در بازار این مرد را دیدم. او یک بار سنگین روی زمین داشت و از من خواست آن را بلند کنم و بر پشتش بگذارم.از او پرسیدم: «در مقابل این کار چه مزدی به من میدهی؟»او گفت: «هیچ.»
من بار را بر دوشش گذاشتم؛ اما او از دادن هیچ به من، طفره میرود.حاکم گفت: «ایرادی ندارد. حالا بلند شو و این زیلو را که در کف اتاق پهن است، جمع کن و بیرون ببر تا من مزدت را بدهم.»مرد با خوشحالی زیلو را بیرون برد و برگشت.حاکم از او پرسید: «به من بگو در کف این اتاق چه میبینی؟»مرد گفت: «هیچ.»حاکم با لبخند ادامه داد: «خب حالا این هیچ را که مزد زحمتت بود، بردار و دیگر این مرد بیچاره را رها کن.» گروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطاگر من در حوض نمیافتادم تا ماه خفه نشده، نجاتش دهم تعارف آمد، نیامد دارد! خُرجین جدید نصف پنبه، نصف کتان حاضر جوابی میرزا کفشهای تازهام این به آن در لباسها به جای هیزم چهار پنجره بسته
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 325]