تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 10 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خانه اى كه در آن قرآن فراوان خوانده شود، خير آن بسيار گردد و به اهل آن وسعت داده ش...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1847178168




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سنگر ساندويچي و تركش فلفلي


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: سنگر ساندویچی و تركش فلفلیاین تصویر مرتبط با این قصه است
سنگر ساندویچی و تركش فلفلی
از راست نفراول: شهیدحبیب عبدالحسینی،نفردوم نگارنده،نفر سوم: فرمانده من شهید اصغر عبدالحسینینویسنده: ابوالفضل عبدالحسینی صبح یک روز بهاری، توی حال خودم بودم که یک نفر از پشت، چشمم را محكم گرفت. بوی عطرش دلم را بی‌تاب، درونم را منقلب و روحم را می‌گداخت.دست بردم روی انگشتانش، همه گرمای عالم ریخت توی دلم. صورتش را چسباند به صورتم و مرا بوسید. محاسن بلندش، گونه‌ام را نوازش می‌داد. هفت ماه، هفت ماه بود که ندیده بودمش. با همة وجودش، در دلم جای گرفته بود. هفت ماه برایم خیلی زیاد بود؛ یعنی دویست‌وده روز. تازه از عملیات فتح‌المبین برگشته و خیلی دل‌تنگش شده بودم. گفتم: «کجایی مرد؟»خندید و پیشانی‌ام را بوسید. من هم چپ و راست، محکم بوسیدمش. قدم به بلندی قدش نمی‌رسید، دستش را انداخت دور پهلویم و سرم را به سینه‌اش چسباندم، محکم. توی دلم گفتم: «فرمانده دلم، مرا به خودت بدوز، هر جور كه دوست داری. فقط مرا به خودت بدوز... می‌شوم باد، دود می‌شوم که در باد‌، بازی‌ام دهی. می‌شوم رود که جاری‌ام کنی. می‌شوم خاک، تا شکلم بدهی، هر طورکه می‌پسندی.»آ‌ن‌قدر بزرگ نشده بودم که بفهمم عاشقی یعنی چه؟ فقط دوستش داشتم؛ مثل مهر مادری. پا به پایش دویده بودم، همه‌جا.تنومند بود و بلندقامت. اسمش علی‌اصغر بود. بچه‌تر که بودم، پادویی‌اش را می‌کردم. توی شالیزار داد می‌کشید: «آهای پسر! چایی بذار.»بزرگ‌تر که شدم، او شد بنّا، من شدم شاگرد بنّا، توی آفتاب وگرما و سرما. از تاریکی می‌ترسیدم. دستم را كه می‌گرفت، دلم قرص می‌شد.جنگ که شد، شدم همه کاره‌اش. هر ‌جا که بود، مرا که می‌خواست، در دم پیش پایش زانو می‌زدم.او هم همه‌ جا در پی من می‌دوید.تا گم می‌شدم، از جایش بلند می‌شد و همه جا سرک می‌کشید. من از پشت پایش، آرام می‌زدم روی پنجه‌هایش، می‌گفتم: «فرمانده، این‌جا هستم، من کجا را دارم که بروم؟» او كه می‌خندید، پر می‌شدم از شوق.بعد از روبوسی حبیب هم آمد. شدیم سه نفر. من از هر دویشان کوچک‌تر بودم. حبیب، پسرعمویش بود و برادر زنش. هر سه، همسایه بودیم و نسبت فامیلی هم داشتیم.فرمانده یک دوربین عکاسی با خودش آورده بود. همان‌جا جلوی ورودی مقر، یك رزمنده را صدا زد. ایستادیم و یك عکس یادگاری گرفتیم. نمی‌دانم چه شد كه من وسط قرار گرفتم؟ انگار می‌دانستند که من می‌مانم و خودشان دو نفر شهید می‌شوند.عکس را که گرفتیم، کمی زیر سایة نخل از دل‌تنگی‌های جنگ حرف زدیم، از این‌كه کِی عملیات می‌شود. از فتح‌المبین حرف زد که تازه از آن برگشته بود. مقرشان توی پادگان شهید بهشتی بود. و او فرمانده.گفتم: «حالا چی؟ تا کی این‌جا بشینیم؟ بریم داخل اتاق، یه چایی، صبحانه‌ای. تا ناهار پیش ما باش، بعد ما را با خودت ببر خط.گفت: «نه بریم اهواز، میگو خوری، هوا خوری.»از جایش که بلند شد، من تعجب کردم. توی دلم گفتم: «میگو خوری؟» راه‌ افتادیم.طولی نکشید که روی چمن‌های کنار کارون ولو شدیم. آب یخ و شربت آب لیمو خوردیم و خنک شدیم. راه افتادیم داخل بازار. اولین چرخی را که دید، ایستادیم. روی چرخ‌ دستی، چیز عجیبی بود که من برای اولین بار می‌دیدم. داخل یك کاسة نیمدار، روی پیک‌نیک جز و ولز می‌كرد، دلم بالا آمد، حالم بهم خورد. حبیب گفت: «این را بگیر، میگو ندیده!»با خودم گفتم: «سوسک» علی‌اصغر گفت: «مگه تا به حال میگو نخوردی؟»دستم را جلوی دهانم گرفتم و عقب عقب رفتم. از بوی میگو، از شکلش و از آن کاسه فلزی نیم‌سوخته، حالم به هم خورد. با دست اشاره کردم: «نه نه نه، نمی‌خورم.»بعد دماغم را کیپ گرفتم و دور شدم. دو نفری آمدند طرفم و کلی سربه‌سرم گذاشتند. گفتم: «آخه دست خودم که نیست.» حبیب گفت: «این اصلاً آدمیزاد نیست. کی را دیدی از کباب کوبیده بدش بیاد.» اصغر گفت: «راست میگه؟»راست می‌گفت. من هرگز توی عمرم كباب کوبیده نخورده بودم.اصغر گفت: «باشه، پس بریم ساندویج بندری. حالت که به هم نمی‌خوره؟»گفتم: «باید ببینم.»آخر من هیچ وقت، ساندویچ هم نخورده بودم. یکی زد پشت گردنم و خندید، من هم خندیدم. حبیب گفت: «بابا این بی‌چاره دهاتیه، تقصیر نداره!»گفتم: «چی؟ ها، تو بچة وسط پایتختی؟»سر نماز بودم که بسته را باز کرد و جلویم گذاشت. روی جلدش نوشته بود: «صحیفه سجادیه»حبیب خندید و گفت: «آخه یه بار از دهات اومدی شهر و رفتی بسیج، برگة اعزام گرفتی و بعد یه راست رفتی غرب. از جبهه که برگشتی، باز یه راست رفتی بسیج، تسویه‌حساب و برگة اعزام دوباره گرفتی و با هم آمدیم جنوب. دروغ می‌گم، بگو دروغه.»اصغر لبخندی زد و من باز خندیدم. سه نفری داخل ساندویچی شدیم.مرد چاقی با یک روسری عربی چرک، روی دوشش، عرق‌هایش را خشک می‌کرد. کمی حالم بد شد، ولی اعتراضی نکردم. حبیب رو به مرد ساندویچ‌فروش کرد و گفت: «سه تا بندری، ساندویچ بندری.»دلم تاب‌تاب می‌زد. با خودم فکر کردم: «حالا این بندری چی هست؟ ساندویچ را چه‌طوری می‌شه خورد؟ توش چی هست؟» خواستم بپرسم که جلوی خودم را گرفتم و شکمم را سپردم به دست سرنوشت. گفتم الآن اگر حرفی بزنم، این‌ها آماده‌اند برای دست انداختن. روی یك تختة ده سانتی، کنار دیوار توی یك کاسة فلزی، چیزی بود به رنگ سرخ و زرد كه به طلایی می‌زد. با نوک انگشت، پس و پیش کردم و گفتم: «حبیب اینا چی‌اند، کنجی‌اند؟»حبیب لحظه‌ای مکث کرد و بعد به اصغر نگاه کرد. لبخندی زدند و بهم خیره شدند! گفتم: «چیه، باز سوتی دادم؟»اصغر خندید و دو قدم جلو آمد. دستش را گذاشت روی سرم و خیلی جدی و با آب‌وتاب، توضیح داد که این همان کنجی‌های خودمان است. هر پاییز، زیر سه پایه‌ها از توی خوشه‌ها، هورت می‌کشیم.»کاسه را برداشت، حبیب که همیشه از خودش ادا و اطوارهای عجیب درمی‌آورد، این‌بارمثل بچة آدم، یك لیوان پر آب ریخت و گذاشت کنار دستم. اصغر کاسة کنجی را خالی کرد تو مشتش. حبیب لیوان آب را آماده به رزم، گرفت توی دستش. اصغر همیشه ته لبخندی روی لبش بود. دستش را گذاشت پشت گردنم و گفت: «دهانت را بازکن!» دهانم را تا بناگوش باز کردم و از این همه رفاقت، قند توی دلم آب شد. اصغر همة کنجی‌ها را یک جا فرو کرد تو حلقم و یکی زد پشتم. حبیب آب را دستم داد و گفت: «هورت بکش، تو گلوت گیر نکنه.» لیوان آب را چسباندم به لبم و هورت کشیدم بالا‍. کنجی‌ها، همه یک راست رفتند پایین. حبیب و اصغر زل زده بودند به من. چند ثانیه بعد، انگار بمبی وسط معده‌ام منفجر شد. از نای و مری و معده و روده‌ها تا همه جای وجودم آتش گرفت. داد زدم: «آی سوختم، سوختم.»انگار كسی روی تنم بنزین ریخته و آتشم زده بود. مرد عرب یك مرتبه متوجه شد و عربی و فارسی را با هم قاطی کرد: «چی شد چی شد؟» حبیب و اصغر می‌خندیدند. من به مرد ساندویچی اشاره کردم و کاسة روی پیشخوان را بهش نشان دادم؛ خالی بود. گفت: «همه را خوردی؟»نمی‌توانستم حرف بزنم. حبیب گفت: «چیزی نیست، عادت داره، سر زمین باباش، کارش همینه.»مرد ساندوچی گفت: «پسر! این فلفل تند بندری آدم را می‌کشه، اینهمه بخوره.»متوجه شدم که رو دست خوردم و هوار هوارم بلند شد. مرد عرب شروع کرد سروصدا کردن با اصغر و حبیب. داشتم بالا می‌آوردم.دویدم لب جوی و شروع کردم به داد و فریاد. همسایه‌های مغازه و رهگذران توی خیابان، جمع شدند دورم و من بیش‌تر سروصدا راه انداختم. حبیب چسبید به من و گفت: «خره، هی الاغ‌جان! فلفل بود دیگه، گلوله که نخوردی.»هم می‌سوختم و هم می‌خواستم یك جوری حالشان را جا بیاورم، ولو شدم وسط پیاده‌رو. هر دویشان کُپ کرده بودند. اصغر بلندم کرد. خودم را شل کردم تو بغلش و نالیدم: «آخ سوختم! آخ سوختم!»سرم را چسباند به سینه‌اش، انگشتش را کرد توی حلقم و گفت: «ترسیدی، ترسیدی؟ هیچی نیست، هیچی نیست. بالا بیار، بالا بیار.»بدجوری ترسیده بودند. كمی بالا آوردم، ولی باز از درون می‌سوختم. اصغر و حبیب، دست و پایشان را گم کرده بودند. داد زدم: «آب می‌خوام، آب، آب، آب. سوختم خدا، سوختم.»خودم را مثل کسی که دارد می‌میرد، انداختم گوشة دیوار. یاد روزی افتادم كه توی پادگان امام حسین(ع) حبیب سرماخورده بود و من بردمش درمانگاه. یك آمپول ضد درد زد و آمد توی چمن‌ها و شروع كرد به هوار هوار كردن. بچه‌ها دورمان جمع شدند. من واقعاً ترسیده بودم. نشستم و سرش را گذاشتم روی پاهایم و داد زدم: «آخه بی‌انصافا! همین‌طور تماشا می‌کنین؟ رفقیم داره می‌میره.»همه می‌خندیدند. بعد فهمیدم كه همه سرکاری بود. كلی جلوی بچه ها سرخ شدم، یکی زدم توی سرش و رفتم بالا.الکی شلوغش کرده بودم؛ البته حالم هم بد بود، ولی این‌قدر که شلوغش کرده بودم، نبود.مردم جمع شده بودند و هر کس چیزی می‌گفت. مرد عرب، یك سطل آب آورد. من دست گذاشته بودم روی شکمم، می‌مالیدم و داد می‌زدم. حبیب ترسیده بود. اصغر سطل آب را محکم ریخت روی تنم. توی دلم گفتم: «ای بی‌رحم! یك ذره یواش‌تر، سرم درد گرفت.»چشمم نمی‌دید. گفت: «خنک شدی؟»حبیب گفت: «نه، یکی دیگه بیار.»نالیدم و گفتم: «نه، نمی‌خوام، یخ کردم، سردمه.»اصغر خندید و گفت: «هیچی‌ات نمی‌شه، چیه الکی شلوغش کردی؟ آرپیچی می‌خورن و این‌همه هوار هوار نمی‌کنند.»نالیدم: «آخه بابا، بی انصافا! من که از شهید شدن نمی‌ترسم، صد تا گلوله هم كه بخورم، صد بار هم كه شهید شم، باکی نیست.»داد کشیدم: «خدا من می‌خوام شهید شم، من را این‌جوری نکش!»دو نفری زدند زیر خنده، مردم تعجب کرده بودند.«آخه بی‌انصافا! اگه الآن بمیرم، مردم به ننه‌ام می‌گن پسرت رفته جنگ، دله‌بازی درآورده و فلفل خورده و مرده...» حالا نخند، کی بخند. یك مرتبه ترس برم داشت. نكند واقعاً بمیرم. از این فكر خنده‌ام گرفت.دادی کشیدم و دویدم طرف رود کارون، از بس كه از درون می‌سوختم. اصغر و حبیب هم به دنبالم. مرد عرب از پشت سر داد می‌کشید: «آهای پول ساندویچام.»اصغر ایستاد و پول ساندویچ‌ها را داد و دوید طرف ما. حبیب می‌دوید و داد می‌زد: «بابا به خدا نمی‌میری.»من داد می‌کشیدم: «من می‌میرم خدا... می‌خوام شهید بشم. من را این‌جوری نکش.»اصغر می‌ایستاد، دولا می‌شد و نفس نفس می‌زد. دستش را می‌گذاشت روی زانوهایش و قاه‌قاه می‌خندید.رسیدم لب کارون، پهن شدم رو چمن‌ها و زار زار شروع کردم به گریه کردن؛ الکی. حال عجیبی پیدا کرده بودم. اصغر نشست و سرم را گذاشت روی زانوهایش، گفتم: «باهاتون قهر، قهرم تا روز قیامت.»هر کاری کرد، ساندویچی را كه با خودش آورده بود، نخوردم. دلم می‌خواست بخورم، ولی آن‌قدر هوارهوار کرده بودم که رویم نمی‌شد بخورم.هیچ‌کدام آن روز ناهار نخوردیم، رفتیم مقر. با هیچ کدامشان حرف نزدم. از دست حبیب خیلی عصبانی بودم. هنوز نم‌نمک می‌سوختم، گرسنه هم بودم. اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد. طرف‌های عصر بود، دیدم كسی دارد روی سرم دست می‌کشد. بلند شدم. فرمانده بود. یك ساندویچ دیگر آورده بود كه همراه بسته‌ای، گذاشت توی بغلم.نماز ظهرم را هنوز نخوانده بودم، گفتم: «فرمانده بروم وضو بگیرم، نمازم را بخوانم، بعد.» هنوز تب داشتم.سر نماز بودم که بسته را باز کرد و جلویم گذاشت. روی جلدش نوشته بود: «صحیفه سجادیه»بخش هنرمردان خدا - سیفی





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 542]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن