واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: 150 روز در گرگان "ریگی"در دیدار خانواده شهدا با "ریگی" چه گذشت؟پروردگار همواره در كمین است چون آه مظلوم تا عرش بالا میرود و در ملکوت شنیده میشود و به همین دلیل در حدیث است که از ظلم بر کسی که جز خداوند پناهی ندارد، بترس!روز جمعه بیست و هشتم خرداد ماه 1389 دو روز قبل از اعدام عبدالمالک ریگی، تعدادی از خانوادههای شهداء و قربانیان، با این تروریست شرور دیدار و گفتگو کردند.
به گزارش "تابناک" آنچه در پی میآید نوشته «رضا لکزایی» است که عبدالمالک، برادرزاده او (شهید مسلم لکزایی) و شوهر خواهر او (شهید نعمت ا... پیغان) را به شهادت رساند و خودش را 150 روز به گروگان گرفت و پس از پنج ماه در مقابل مبلغ هنگفتی پول آزاد کرد، که در خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا ـ منتشر شده است: عبدالمالک را روز جمعه بیست و هشتم خرداد ماه 1389 دوباره دیدم. آخرین باری که او را دیده بودم به اواخر اردیبهشت 1385 برمیگشت؛ زمانی که در دست یاران مسلح او گروگان بودم، و نمیدانستم زنده خواهم ماند یا به شهدای مظلوم تاسوکی خواهم پیوست... از در که وارد میشود نگاهی به او میاندازم، مثل کسی راه میرود که انگار بدترین خبر زندگیاش را شنیده است؛ ناامید و درمانده و تنها، در میان چند نفر که احتمالاً محافظ بودند. روی صندلی مینشیند، و نگاهش را به پایین میدوزد. با کمی فاصله از سمت چپ، تقریباً روبروی من نشسته است. دمپایی آبیرنگی پوشیده، بدون جوراب، با یک زیرشلواری آبی، که البته به پررنگی دمپاییاش نیست. موهایش هم کوتاه است، با ریشی که احتمالاً با نمرهی یک ماشین شده، و پیراهنی که روی زمینه سفیدش پر از چهارخانههای ریز مشکی است. دکمه آخری یقهاش باز است و زیر پوش سفید رنگش خودش را نشان میدهد.چشمهایش از شدت شرمندگى به پایین افتاده و ذلت از سراپایش مىبارد؛ و این آیهی شریفه را به یادم میآورد که خاشِعَة ابصارُهُم تَرهَقُهُم ذِلَّة (سوره معارج، آیه44) ...از اینکه خدا بار دیگر یکی از هزاران معجزهاش را به من نشان میداد، شاکر بودم؛ الحمدلله. دنیا چقدر کوچک است؛ و وعدههای خدای قادر متعال چه زود محقق میشوند. دیروز «صدام»، امروز «عبدالمالک» و فردا سایر ظالمان ریز و درشت دنیا. برای خدا که فرقی نمیکند. دور فلکی همه بر منهج عدل است / دل خوش دار که ظالم نبرد راه به مقصودمن 150 روز گروگان عبدالمالک بودم ... و دیگر حاضران، هریک عزیزی را با تیغ و تیر او از دست داده بودند... و این اولین و آخرین رویارویی ما با او بود، قبل از اعدامش...• شخصی به او میگوید: «ببین این افراد را میشناسی؟»مرا میشناسد. بقیه را هم که نمیشناسد، من معرفی میکنم. دوباره سرش را شرمسارانه پایین میاندازد و نگاه مأیوسانه و درهمشکستهاش را به زمین میدوزد. مادر «شهید نعمت پیغان» ـ از شهدای فاجعه تاسوکی ـ محکم و استوار او را مورد عتاب قرار میدهد و میگوید: «نفرین شده خدا! سرت را بلند کن! سرت را بلند کن و بگو چرا خون بیگناهان را بر زمین ریختهای؟ مگر نمیفهمیدی که آن شب، عزیزانی را که تو خونشان را بر زمین ریختهای مادرانشان سفره انداخته بودند و منتظر عزیزانشان بودند؟ چرا چشمشان را بر در منتظر گذاشتی؟»• میپرسیم: «مردم استان ما جداً معتقدند که حرمت وطن، مثل حرمت مادر است. تو چطور حاضر شدی ادعای تجزیهطلبی کنی و خون بیگناهان را بر زمین بریزی و بگویی باید از این استان بروید؟ آیا کار خوبی کردهای؟».با صدایی آرام پاسخ میدهد: «ما در پاکستان درس خوانده بودیم و دچار تعصبات بودیم.» سکوت میکند و دوباره گردنش پایین میرود، انگار سرش روی گردنش سنگینی میکند.میگوییم: «قبلاً میگفتی با آمریکا رابطه ندارم، الان خلافش ثابت شده و روشن شده که با دشمنان اسلام همکاری میکنی. این همه جنایت را به اسم خدا، به اسم اسلام، به اسم پیامبر رحمت و به اسم سنت پیامبر مرتکب شدهای، آیا این کار ظلم و خیانت به خدا نیست؟ آیا این کار ظلم و خیانت به پیامبر رحمت نیست؟ آیا این کار ظلم و خیانت به اسلام نیست؟ آیا این کار ظلم به شیعه و سنی نیست؟».میگوید: «درست است.» و میپذیرد که به خدا و پیامبر و اسلام و نظام و مردم شیعه و سنی ظلم کرده است... و نتیجه اینکه: إِنَّهُ لا یُحِبُّ الظَّالِمینَ؛ خداوند ستمكاران را دوست ندارد (سوره شوری، آیه40)...
میگویم: إِنَّ رَبَّكَ لَبالمِرصادِ؛ پروردگار همواره در كمین است (سوره فجر، آیه 14) ... چون آه مظلوم تا عرش بالا میرود و در ملکوت شنیده میشود و به همین دلیل در حدیث است که از ظلم بر کسی که جز خداوند پناهی ندارد، بترس! و خداوند علاوه بر اینکه راجع به ظلم «سریع الحساب» است، «سریع العقاب» هم هست و به سرعت طعم تلخ ستم را به ظالم میچشاند.میپرسیم: «شهید جابر قویدل» پانزده ساله بود. پدر و مادر هم نداشت و یتیم بود.» چرا شهیدش کردی؟ و در تقدیر این یادآوری این کریمه بود که: فاما الیَتیمَ فَلا تَقْهَرْ؛ یتیم را میازار و با او تندی مکن (سوره ضحی، آیه9) ... حالا هم اگر واقعاً پشیمانی و حقیقتاً معتقدی که کارهایت غلط بوده، با شیوه دستگیر شدن خودت، حقانیت، اقتدار و عزت ایران را دیدهای، پس باید تمام اطلاعاتی را که داری در اختیار نظام قرار بدهی و حرفی را ناگفته نگذاری».دوباره با صدایی آرام میگوید: «من هرچه که بوده گفتهام»...* * * میگویم: « ما در راه خدا حاضریم جان خودمان را هدیه کنیم نه یک بار و دوبار بلکه هزاران بار. وقتی در چنگال شما هم اسیر بودیم این حرف را با زبان دیگری گفتهایم، یادت هست؟»...* * * مادران شهدا ـ که تا آخر ملاقات هم گریه نکردند ـ او را دوباره مورد عتاب و مؤاخذه قرار میدهند و از جمله میگویند: «تو را امام زمان از آسمان بر زمین نشاند. ما برای امام زمان نذر داده بودیم که خدا تو را به جزای کارهای ننگینت برساند، پلید! چرا گلوی نعمت را پاره کرده بودی؟ ... چرا با قنداق تفنگ مسلمم را زده بودی؟ ... چرا؟ »در تمام این مدت، عبدالمالک، مستأصل و ناامید و خجالت زده، در لباسی از خواری و ذلت و شرم، سر به زیر افکنده بود و هیچ حرفی برای گفتن نداشت؛ خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ ... یکی دو باری نفسی عمیق می کشد و با انگشتهایش دستش را میفشرد...* * * مادر شهیدی نگاهی خشمناک به عبدالمالک میاندازد و تحقیرآمیز میگوید: من برای تو به اندازه یک پوسته تخمه هم ارزش قائل نیستم... کسی بطری آب معدنی را از روی میز قهوهای رنگ کوچکی که در وسط صندلیهای متعدد اتاق قرار دارد برمیدارد و در لیوان شفاف یکبار مصرفی آب میریزد و به مادر شهید تعارف میکند و میگوید: مادر شما فقط برای ما دعا کن! مادر آب را با دستی لرزان میگیرد و چند جرعهای مینوشد و خطاب به ریگی میگوید: «خدا نسلت را مثل نسل خار بسوزاند»... در سیستان ما ، خار را از ریشه درمیآورند تا هیچگاه سبز نشود و دوباره نروید. حالا این مادر شهید از خدا میخواهد که نسل عبدالمالک را نیست و نابود کند...از خودم میپرسم: چرا انسان کاری کند که دیگران چنین سوزناک نفرینش کنند؟ ... ای انسان! چقدر میخواهی سقوط کنی؟ تا کجا؟* * * باید برود... عبدالمالک زود بلند میشود و با روحی سرافکنده که با دستان قدرتمند حقیقت، مچاله و درهم کوبیده هم شده است، راهی میشود. یکی از رفقا میگوید: «خودش گفته اعدامش کنند.»میپرسم: «چرا؟»پاسخ میدهد: «احتمالاً به خاطر اینکه طاقت روبرو شدن با خانوادههای شهدا و شنیدن حرفهایشان را ندارد.»از دلم میگذرد: «دوزخیان هم فرشته عذاب را صدا میزنند و به او میگویند: از خدا بخواه كه ما را بمیراند تا از عذاب نجات پیدا کنیم و جواب میشوند که: هرگز! ؛ وَ نادَوْا یا مالِكُ لِیَقْضِ عَلَیْنا رَبُّكَ قالَ إِنَّكُمْ ماكِثُونَ (سوره زخرف، آیه 77) ... بخش هنرمردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 472]