واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خنده با طعم اسارت خنده برای هر کسی معنا و مفهومی متناسب با زمان و موقعیت دارد .عده ای خنده برایشان حکم گذراندن عمر را دارد ، عده ای برای بروز شادیشان می خندند و عده ای هم ... ولی عده ای در اوج ناراحتی و غم در راه هدفی والا با خنده هایشان ،شیرینی خاصی را در جمع به وجود می آورند ، غم را برطرف می کنند و البته گاهی هم موجب دردسر می شود (شکنجه) . بله ، خنده در اسارت از همین جنس است . خنده هایی که از ته دل در اوج غربت با تمام سختی های خاص خود (که ما فقط گوشه هایی از آن سختی ها را شنیده ایم ) نه تنها التیام بخش درد ها و رنج های اسرا ، بلکه بعد از سال ها برای ما زمینیان هم شنیدنی و جذاب است و این نیست مگر به خاطر نیروی ایمان قوی در قلب این بزرگ مردان راه حق .
و اینک آنچه می آید فقط صرف خندیدن نیست بلکه باید عمیقا فکر کرد ،این انقلاب با چه سختی هایی برای ما حفظ شده ،مبادا چوب حراج به آن بزنیم.... حضرت علی علیه السلام می فرماید: «شادی مؤمن، به طاعت پروردگارش می باشد و حزنش بر گناه و عصیان است» و ما مفهوم این حدیث را در این خاطرات در می یابیم .• یکی از ساختمانهای اردوگاه را کردند مدرسه ، تا به این وسیله بچّه ها را بکشند آن جا و تبلیغات خوبی برای خودشان دست و پا کنند و در روزنامه هایشان بنویسند اسیران خردسال ایرانی زیر سایه ی صدام در عراق به مدرسه می روند. یک روز سرگرد آمد و عدّه ای از ریزه میزه ها را جدا کرد که ببرد مدرسه، اما هیچ کس حاضر نشد همراهش برود. سرگرد به زور متوسّل شد، اما باز هم کاری از پیش نبرد. ناراحت شد و با چشمانی سرخ شده، در حالی که عصای خیزرانش را در هوا تکان میداد، بعد از کلّی فحش و ناسزا، گفت: چرا نمی رین مدرسه؟یکی از بچّه ها بلند شد و با لهجه ی اصفهانی گفت : جناب سرگرد، ما به خاطر فرار از مدرسه اومدیم جبهه، اسیر شدیم؛ حالا شما می خواین دوباره ما رو بکشونین مدرسه؟ نه خیر، ما نیستیم. این را که گفت ، صدای خنده ی بچّه ها به هوا بلند شد؛ و سرگرد از خیر مدرسه بردن ما گذشت.• هر چند وقت، تکیه کلام جدیدی می افتاد سر زبان بچّه ها و می شد وسیله ای برای خندیدن و خنداندن. اگر کلّی برایشان حرف میزدی و خبر میدادی، طرف مقابلت سریع میگفت: خُب بعدش؟یک روز مسئول آسایشگاه سر صف اعلام کرد: ـ برادرا توجه کنین! خواهش میکنم نظافت رو رعایت کنید... همه با هم گفتند: خُب بعدش... ؟ ـ عراقیها گفتن فردا هم باید صورتشون رو اصلاح کنن. ـ خُب بعدش...؟ یکی از بچّه ها بلند شد و با لهجه ی اصفهانی گفت : جناب سرگرد، ما به خاطر فرار از مدرسه اومدیم جبهه، اسیر شدیم؛ حالا شما می خواین دوباره ما رو بکشونین مدرسه؟بیچاره مسئول آسایشگاه کم آورد و با جدیت گفت: برادرا، حالا ما یه چیزی گفتیم که توی اسارت شوخی لازمه، دیگر قرار نشد همه چیز رو مسخره کنید. میخواستم بگم امروز عراقیهای مسئولین آسایشگاهها رو احضار کردن مقر... ـ خُب بعدش...؟ این را حتی مظلومترینها هم گفتند؛ چون جایش بود. یکدفعه انفجار خنده پیچید توی آسایشگاه. همه میخندیدند، حتی خودِ مسئول آسایشگاه. مدّتی گذشت و این تکیه کلام عوض شد و تکیه کلام جدیدتری باب شد.
اینبار اگر از کسی سوال میکردی، مثلاً میپرسیدی: اخوی، فلانی رو ندیدی؟در میآمد که: نه به اون صورت... مدّتی هم «نه به اون صورت» افتاد سر زبانها. از هر کس، هر چیزی که میپرسیدی، جواب میشنیدی که: «نه به اون صورت» کمکم این یکی هم از مُد افتاد و یکی دیگر آمد روی کار. حالا اگر جرأت داشتی، میگفتی من فلان کار را کردم یا فلانی را دیدم، یا فلان کتاب را خواندم.در دم جواب میشنیدی: ساعتِ چند؟ توی همین ایام که «ساعتِ چند» مُد شده بود، یکروز صبح سرباز عراقی بعد از اینکه آمار گرفت، با عصبانیت رو کرد به اسرا که: مگه چند بار باید بهتون بگیم ایستادن پشت پنجره در شب ممنوعه، ها...؟ راستش رو بگید. دیشب کی بود که با پیراهن سفید پشت پنجره ایستاده بود؟ یکدفعه یک نفر از آخر صف بلند گفت: «ساعتِ چند؟»گفتن همان و شلیک خندهی بچّهها همان. البته با کابل به جانمان افتادن هم، همان.• مدّتها پشت میلههای خاکستری مانده بودیم و همه چیز که تا قبل برایمان آشنا و همدم بود، حالا غریب شده بود. یکروز صبح که برای گرفتن آمار به محوطه آمده بودیم، سرباز عراقی داشت اسرا را میشمرد که در میان سکوت بچّهها، صدای عَر عَر الاغی از راه دور، به گوش رسید. این را هم مدّتها بود که نشنیده بودیم. یکی از بچّهها همین که صدا را شنید، از سر شوخی گفت: آخ جون... همه زدند زیر خنده. سرباز عراقی که شمارش اسرا، آن هم توی ردیف آخر از دستش رفته بود، با عصبانیت به مسئول آسایشگاه گفت: چرا میخندن صبح اولِ وقت؟ مسئول آسایشگاه که خودش از آن معرکه بگیرها بود، گفت: بچّهها میگن چه قدر خوب عربی عَرعَر میکنه. سرباز عراقی که زیاد باجی به آن زبان بسته نمیداد، گفت: نَعم...فصیح...زینب سیفی مطالب خواندنی :دنیای اسارت با همه محدودیت هایش ماجرای فرار از اردوگاهمرجع تقلید وسواسی هاطنز در اسارتطنز در جبهه *عکس : آزاده سرافراز ناصر قره باغی به همراه تعدادی از همرزمان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 362]