واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: بیت المال در نگاه شهید برونسیقسمت : 26سید کاظم حسینییک بار با هم آمدیم مرخصی. او رفت دنبال کارش و من هم رفتم خانه. به قول معروف، خستگی راه هنوز توی تنم بود که آمد سر وقتم. گفت: استراحت دیگه بسه.گفتم: خیره ان شاءالله، جایی می خوایم بریم؟لبخندی زد و گفت: آره، اومدم که هم خودت رو ببرم، هم ماشین رو. منتظر جواب نماند. زد پشت شانه ام و گفت: زود حاضر شو که بریم. دیدم کم کم قضیه دارد جدی می شود. پرسیدم: کجا؟
گفت: همین قدر بدون که چند ساعتی کار داریم.به شوخی گفتم: بابا ما همه اش چهار روز مرخصی داریم، همینم به مون نمی بینی که یک استراحتی بکنیم؟بلند شد. دست مرا هم گرفت و بلند کرد. با خنده گفت: این حرف ها رو بگذار کنار، زود باش که دیر می شه.سریع حاضر شدم و با هم راه افتادیم.بین راه به چند تا فروشگاه سر زدیم. چیزهای زیادی خرید. همه را هم می داد کادو می کردند. بار آخر که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم، گفتم: بالاخره می گی کجا می خوایم بریم حاج آقا، یا نه؟لبخندی زد و گفت: می ریم دیدن شهدا.گفتم: دیدن شهدا؟!گفت: می ریم دیدن خانواده های شهدا، به هر حال اونا هم بوی شهدا رو می دن، می دونی که روح شهید متوجه خانواده اش هست؛ بنابراین ما در حقیقت به دیدن خود شهدا می ریم.گردان ما چند تا شهید داده بود. آن روز به خانواده ی تک تک شان سرزدیم. توی هر خانه هم می رفتیم، عبدالحسین به یکی از بستگان نزدیک شهید، یکی از آن هدیه ها را می داد.کارمان تا غروب طول کشید و هنوز هم تمام نشده بود. اذان مغرب را که گفتند، تو یکی از محله های جنوب شهر مشهد بودیم. رفتیم مسجد همان محل. نماز را به جماعت خواندیم. بعد از نماز و مختصری تعقیبات داشتم آماده رفتن می شدم که یک دفعه عبدالحسین " الهی به امید تو!" گفت و بلند شد. یک راست رفت پهلوی پیش نماز. چند لحظه ای کنارش نشست. نمی دانم به هم چه گفتند و چه شنیدند. ولی دیدم یک هو بلند شدند. آن روحانی، عبدالحسین را گرم تحویل گرفته بود و احترامش را خیلی داشت. با هم رفتند پای تریبون.آقای روحانی رو کرد به جمعیت و بعد از گفتن مقدماتی، ادامه داد: امشب افتخار این رو داریم که خدمت یکی از فرماندهان عزیز جبهه و جنگ هستیم؛ حاج آقای برونسی که حتماً چیزهایی از دلاور مردی های ایشون شنیده اید.همهمه ای از بین جمعیت بلند شد و بعد هم صلوات فرستادند. عبدالحسین، خونسرد و آرام ایستاده بود.این افتخار دیگه رو هم داریم که از صحبت های این رزمنده عزیز استفاده کنیم و ان شاء الله همه مون بهره ببریم.جمعیت دوباره صلوات فرستادند. عبدالحسین رفت پشت تریبون. بعد از مقدماتی، بنا گذاشت به صحبت. از جبهه و جنگ گفت و از این که نباید جبهه ها را خالی گذاشت. خیلی پرشور حرف می زد و مسلط. بی اختیار یاد لحظه های قبل از عملیات افتاده بودم، و یاد حال و هوای عبدالحسین؛ وقتی که تو نقطه رهایی 1سخنرانی می کرد برای بچه ها، واقعاً نقطه رهایی، نقطه رهایی می شد از دنیا و از تمام تعلقات دنیایی؛ در اثر صحبت او.در آن لحظه ها وقتی به خودم آمدم، دیدم عبدالحسین رفته تو فاز معنویات، و دیدم مسجد یک پارچه شور و هیجان شده. تاثیر صحبتش، تو چهره خیلی ها واضح و آشکار بود.خوب یادم هست بعد از سخنرانی، خیلی ها، مخصوصاً جوان ها، بلند شدند. همان جا ثبت نام کردند برای رفتن به جبهه ها. بعضی هاشان حتی بعداً جذب سپاه شدند.آخر شب، وقتی برمی گشتیم خانه، به اش گفتم: حاج آقا شما چرا در خواست ماشین نمی کنین برای این جور کارها؟خندید و گفت: می خوام اجری هم به شما برسه.گفتم: لااقل هدیه هایی رو که به خانواده شهدا می دین، پولش رو که می شه از سپاه گرفت.گفت: ارزش این کارها به همینه که آدم از جیب خودش مایه بگذاره.وقتی این حرف را می زد به حقوق کم او فکر می کردم، و به افراد تحت تکفلش 2.شمع بیت المالسید کاظم حسینیفرمانده تیپ که شد، یک ماشین، اجباراً، تحویل گرفت. یک راننده هم می خواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد. به اش گفتم : شما گواهینامه که نداری حاجی، پس راننده باید باهات باشه.
گفت: توی منطقه که شرعا عیبی نداره من خودم پشت فرمون بشینم.پرسیدم: تو شهر می خوای چه کار کنی؟کمی فکر کردم و گفت: تو شهر چون نمی شه بدون گواهینامه رانندگی کرد. اگر خواستم برم، با راننده می رم.چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم. گفت: یک فکری برای این گواهینامه ی ما بکن سید.به خنده گفتم : شما که دیگه راننده داری، گواهینامه می خوای چه کار؟گفت: همه مشکل همین جاست که یک راننده بند من شده، اونم راننده ای که حقوق بیت المال رو می گیره و مخارج دیگه هم زیاد داره.خواستم باب مزاح را باز کرده باشم. گفتم: خوب این بالاخره حق یک فرمانده تیپ هست.گفت: شوخی نکن سید! همین ماشینش هم که دست منه، برام خیلی سنگینه، می ترسم قیامت نتونم جواب بدم، چه برسه به راننده.3 تصمیمش جدی بود و مو لای درزش نمی رفت. پرسیدم: حالا شما چند روز مرخصی داری؟گفت: هفت، هشت روز.کمی فکر کردم و گفتم: مشکل بشه کاری کرد،4 ولی حالا توکل بر خدا می ریم ببینیم چی می شه.رفتیم اداره راهنمایی و رانندگی. هر طور بود کارها را رو به راه کردیم. دو، سه تا از آن افسرهای خیّرو با حال خیلی کمک مان کردند. عبدالحسین اول امتحان آئین نامه داد و بعد هم تو شهری، و بالاخره به اش گواهینامه را دادند. البته همین هم خودش یک هفته ای طول کشید. وقتی می خواست راهی جبهه بشود، برای خدا حافظی آمد. بابت گواهینامه ازم تشکر کرد و گفت: بالاخره این زحمتی رو که کشیدی بگذار پای بیت المال، ان شاء الله خدا خودش اجرت رو بده.گفتم: حالا خودمونیم حاج آقا، شما هم زیاد سخت می گیری ها.لبخندی زد و حکایتی برام تعریف کرد؛ حکایت طلحه و زبیر که در زمان خلافت حضرت مولی (سلام الله علیه) رفتند خدمت ایشان که حکومت بگیرند. آن وقت حضرت شمع بیت المال را خاموش کردند و شمع شخصی خودشان را روشن کردند. طلحه و زبیر هم وقتی موضوع را فهمیدند، دیگر حرفی از گرفتن حکومت نزدند و دست از پا درازتر برگشتند. وقتی اینها را تعریف می کرد، لحنش جور خاصی شده بود. با گریه ادامه داد: خدا روز قیامت از پول و از اموال خصوصی و حلال انسان، که دسترنج خودشه، حساب می کشه که این پول و اموال رو در چه راهی مصرف کردی؛ چه برسه به بیت المال که یک سر سوزنش حساب داره!پاورقی ها:1- آخرین محلّی که رزمندگان اسلام در آن مستقر می شدند و از آن جا به مواضع دشمن یورش می بردند.2- بعد ها که بیشتر توفیق همراهی اش را داشتم، حتی به شهر ستان های دور و نزدیک هم می رفتیم و از خانواده شهدا و مفقودین، و از مجروحان خبر می گرفتیم. بعضی وقت ها اگر ماشین من خراب می شد، یکی دیگر از رفقا را پیدا می کرد و با وسیله شخصی و هدایای شخصی، به وظیفه اش، به قول خودش، عمل می کرد.3- این در حالی بود که وقتی می آمد مشهد، پول بنزین و روغن و خرج های دیگر ماشین را از جیب خودش و از حقوق شخصی می داد.4- آن وقت ها گرفتن گواهینامه به آسانی میسر نبود، بر اساس حروف فامیل نوبت بندی می کردند و حداقل، سه ماه طول می کشید تا بشود گواهینامه گرفت.برای مطالعه قسمت های قبل ، کلیک کنید .تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 150]