تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس كاغذى را كه روى آن بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم نوشته شده است از روى زمين برد...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798352137




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دیدی بالاخره گول خوردی!!!


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دیدی بالاخره گول خوردی!!!
دیدی بالاخره گول خوردی!!!
روزی زبل خان در چایخانه‏ای نشسته بود که شخصی آشفته و عصبانی وارد شد و گفت: «عبدالله کیه؟...»زبل خان  دستش را بالا برد و گفت: «منم.»مرد با خشونت زبل خان را از چایخانه بیرون کشید و کتک مفصلی به او زد؛ طوری که از سر و صورت زبل خان  خون راه افتاد. دوستانش سراسیمه به سراغ او رفتند و گفتند: «چه شده‏!؟ آن مرد چرا این چنین کرد؟»زبل خان  در حالی که سعی می‏کرد به زور لبخند بزند، گفت: «او دنبال عبدالله می‏گشت که هفته گذشته به خانه‏اش دستبرد زده است.»یکی از دوستان زبل خان  گفت: «تو که از این جریان خبر داشتی، چرا خودت را عبدالله معرفی کردی؟»زبل خان  گفت: «من توانستم او را گول بزنم و برای آنکه او را دست بیندازم، خود را عبدالله معرفی کردم!»***مرد مغرور، فریب زبل خان را خورد.در شهر زبل خان  مرد مغروری بود که ادعا می‏کرد، خیلی عاقل و باهوش است و کسی نمی‏تواند او را گول بزند. زبل خان  پیش آن مرد رفت و گفت:
دیدی بالاخره گول خوردی!!!
«شرط می‏بندم، بتوانم تو را گول بزنم.»مرد که از این حرف خیلی عصبانی شده بود، گفت: «مگر در خواب ببینی، آن وقتی را که من از تو گول بخورم؛ اما اگر بتوانی این کار را بکنی، من صد سکه طلا به تو جایزه می‏دهم.»زبل خان  با خوشحالی گفت: «پس صد سکه را آماده کن و پیش قاضی بگذار تا من به قول خود عمل کنم.»مرد چون مطمئن بود از زبل خان  چنین کاری بر نمی‏آید، سکه‏ها را پیش قاضی برد تا اگر گول زبل خان را خورد، قاضی سکه‏ها را به او بدهد.زبل خان  وقتی خیالش از بابت سکه‏ها راحت شد، همانجا جلوی قاضی به مرد زرنگ گفت: «خب دوست من ... تو اینجا منتظر باش تا من بروم و برگردم و تو را فریب بدهم.»مرد هم در خانه قاضی منتظر شد.اما یک ساعت، دو ساعت... و چهار ساعت هم گذشت؛ ولی از زبل خان  خبری نشد.بالاخره مرد با خوشحالی رو به قاضی گفت: «جناب قاضی! زبل خان  شرط را باخت؛ چون برای فریب دادن من نیامد.»قاضی با خنده گفت: «اتفاقاً او برنده شد؛ زیرا او توانست تو را گول بزند و چهار ساعت اینجا معطل نگه دارد. او به قولش عمل کرد، تو هم باید به قول خود عمل کنی.»مرد زرنگ دیگر نتوانست چیزی بگوید و ناچار دست خالی از خانه قاضی بیرون رفت.زبل خان  هم روز بعد نزد قاضی رفت و صد سکه‏اش را با خوشحالی تحویل گرفت.***من با سبد خالی آمدم، با سبد...یک روز زبل خان  برای ماهیگیری به کنار رودخانه رفت. قلابش را آماده کرد و داخل آب انداخت. یک سبد هم پشت سرش
دیدی بالاخره گول خوردی!!!
گذاشت و با خیال راحت مشغول ماهی‏گیری شد. او ماهی‏ها را یکی یکی از قلاب جدا می‏کرد و در سبد می‏انداخت.اتفاقاً چند پسر بچه شیطان در آن اطراف سرگرم بازی بودند. آنها وقتی متوجه غفلت زبل خان  از سبد ماهی‏ها شدند، آرام آرام خود را به سبد رساندند و تمام ماهی‏ها را برداشتند و بردند.زبل خان  غافل از همه جا، با خود گفت: «خب دیگر برای امروز کافی است.»و از جایش بلند شد. قلاب را جمع کرد و خم شد تا سبد را بردارد، اما با حیرت دید سبد خالی است. هر چه به دور و اطراف خودش نگاه کرد، حتی یکی از ماهی‏هایی را که صید کرده بود، ندید. در این وقت جریان آب رودخانه تند شد و صدای آن بلند شد زبل خان  رو کرد به رودخانه و گفت:«من با سبد خالی آمده بودم و حالا هم که می‏روم، سبد همچنان خالی است؛ دیگر چرا بر سرم منت می‏گذاری؟!»بعد زبل خان  سبد خالی را در آب انداخت و گفت: «بیا این هم مال تو؛ دیگر غرغر نکن!»                                                                                                                             گروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطقوی‏ترین حیوان دنیا شکارچی و خرس-طنز نگران نباش برایت دعا می‏کنم تدبیر پدرانه خر طلبکار کیسه یخ کنار دیوار است نگاه به گلوی باد کرده انتقام گرفتن هیزم‏ها از زبل خان علت دویدن ماجراهای زبل خان(طنز)





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 285]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن