پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1849995909
خاطرات ساواک
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خاطرات ساواک خاطرات حجت الاسلام والمسلمین "احمد سالک" از شکنجه گاه های پهلوی بنده در یک خانواده روحانی بدنیا آمدم و مانندهمه افراد جامعه، دورانی را پشت سر گذاشتم، که ذکر ویاد آن در این بحث نمیگنجد. پدرم روحانی سرشناسو فاضلی بود، و در جریانات و مبارزات آیتالله کاشانی،با ایشان در یک سنگر مبارزه میکرد. همچنین ایشانبا حضرت امام(ره) آشنایی و دوستی داشت و شبهاییکه بچهها دور هم جمع میشدند، ایشان از مبارزاتآیتالله کاشانی و ظلم و ستم رژیم پهلوی برایمانچیزهایی میگفت و از همان دوران نوجوانی نام آقایخمینی در ذهنمان نقش بسته بود. یادم هست موقعیکه در مدرسه انشاء مینوشتم، انشاء من بوی سیاسیمیداد.یکی از علتهایی که باعث تفکر و اندیشه در بندهشده بود، شخص پدرم بود. ایشان اولادش را وادارمیکرد که دنبال اندیشه و تفکر بروند و میدان میدادفرزند خودش را نشان بدهد، و این خود نکته مهمی بود.ایشان یک برنامهای در خانه تنظیم کرده بودند و همهبچهها را به سوی آن سوق میدادند.از مسائل خیلی مهم، احترام به پدر و مادر و رعایتحقوق فرزندان و مشارکت در همه امور زندگی بود مثلاًگاهی اوقات ایشان بعد از صرف غذا، خود مهیا میشدجهت شستن ظرفها. البته بچهها خودشان به وظایفیکه برعهدهشان بود، عمل میکردند و اصلاً عمل، عاملتربیت بود.در زمانی که بعضیها با خواندن دروس جدیدمخالف بودند، ایشان به ما میفرمودند که دروس جدیدرا حتماً بخوانید، با دخترها هم همینطور برخوردمیکرد و همیشه سعی داشت بچهها را با افراد اهلعلم و فضیلت و آنانی که شخصیت و چهره خداییداشتند، آشنا کند. این امر باعث میشد انسانشخصیت پیدا کند و این مهم است که یک پدر،فرزندش را با چه افرادی آشنا میکند. این را بگویم کهانگیزه اولیه، برای مبارزات سیاسی، نقش پدر و مادر درروحیه بنده بود و این باعث روشن و بیدار کردن ذهنمن بود.نکته دوم این است، که دوران جوانی، جهش خود رادارد. جوان میخواهد، خود را نشان بدهد و از زیباییهااستفاده کند؛ لذا لباس زیبا میپوشد و میخواهد اینزیبایی را نشان بدهد و از این میتوان خوب استفادهکرد، ولی اگر خلاف این عمل شود، حتماً فرد به انحرافکشیده میشود.نکته سوم، ارتباط ما با متن اسلام و فهم آیاتقرآن بود و این خیلی نقش داشت. به عنوان مثال آیاتیدر ارتباط با فرعون بود و فرعون کیست؟ توضیح دادهمیشد که فرعون زمان کیست و مصداقش بعد از فهمکلام توسط خود ما بود، که چه کسی فرعونه؟ و نکتهمهم اینجاست، که ذهن جوان صاف و پاک است، مثلآیینه و میتوان این آیینه را روشنتر کرد و برعکسمیتوان لکه جوهری بر روی آن ریخت و آن را سیاهکرد. این درست همان کاری بود که منافقین میکردندآخرین نکته، مسئله استاد و معلم بود، که بسیار نقشتعیین کنندهای در تربیت ما داشت. یعنی یک معلممیتواند یک کلاس 60 نفری را بیدین کند و یا اینکهبه راه راست هدایت کند و این امر موجب شد که وقتی بهقم برای تحصیل رفتم، به دنبال استادانی رفتم، که اهلدل و عرفان و مبارزه بودند.مجموعه این قضایا دست به دست هم داد و بندهمبارزات و فعالیتهای سیاسی خود را در دبیرستان، بایک گروه سه نفره شروع کردم و چون از نظر درسی رتبهخوبی داشتم و در رشتههای فوتبال و والیبال وکوهنوردی موفق بودم، همین امر پوشش خوبی جهتامر مبارزه شده بود.یک گروهی از بچههای خوب مذهبی در اصفهانفعالیت سیاسی میکردند، که ما وصل شدهبودیم به آنها.چون در رأس این گروه شهید بزرگوار و مظلوم دکتربهشتی بود، این نکته مثبتی برای من بود. چون ایشانبا پدر بنده دوست بودند و از این جهت به سوی اینهاگرایش داشتم.همان طور که گفتم ما گروه سه نفره در دبیرستانصارمیه اصفهان فعالیت میکردیم. از جمله کارهایی کهانجام میدادیم، این بود که اعلامیههای حضرتامام(ره) را که توسط دوستان به دستمان رسیده بود، بایک هماهنگی، در فرصتی مناسب، صبح زود به طوریکه کسی متوجه نشود، داخل دبیرستان میشدیم و درحالی که خادم مدرسه مشغول تمیز کردن کلاسها بود، ماهم پشت سر او، کلاس به کلاس داخل میزهای بچههااعلامیه میگذاشتیم. قبل از اینکه بچهها وارد مدرسهبشوند.باز هم با توجه به اینکه کسی متوجه نشود، ازمدرسه بیرون میرفتیم و آن روز هم دیر به مدرسهمیآمدیم و باید تنبیه دیر آمدن را که توسط مدیرمدرسه انجام میگرفت، به جان میخریدیم. زنگ اولکه بچهها به حیاط مدرسه میآمدند، ناگهان 750دانشآموز اطلاعیه به دست، توجه مدیر و ناظم مدرسهرا جلب میکردند. اینجا کار ما شروع میشد:چهچیزهای جالبی نوشته، حاج آقا روحالله کیه؟ و سعیمیکردیم توجه بچهها را به اعلامیه جلب کنیم، وموقعی که مدیر و ناظم مدرسه سعی در جمع کردناعلامیهها میکردند، میگفتیم شاید مثلاً 100اعلامیه را جمع میکردند و موقعی که بچهها به خانهمیرفتند، حدود 600 اعلامیه را با خود میبردند، و اینباعث میشد که ما، در خانهها هم نفوذ کنیم و اینخیلی برای ما جالب و شیرین بود.یک بار قرار بود. شاه ملعون به اصفهان بیاید. مدیرمدرسه بچهها را جمع کرد تا جهت استقبال حرکتکنیم. ما هم کار خودمان را شروع کردیم و یکی یکیبچهها را فراری دادیم، بدون اینکه کسی بفهمد. وقتیرسیدیم به جایی که باید مستقر میشدیم، حدود 100نفر از بچهها مانده بودند. وقتی که شاه آمد، بجای اینکهبگوییم: «جاوید شاه» همه صدا میزدند: «چاپید شاه»و یا «جوید شاه». در این لحظه چهره مدیر مدرسهخیلی جالب و دیدنی شده بود و ما هم احساس پیروزیمیکردیم.از کارهای دیگری که انجام میدادیم، سفارش بهگوش دادن و ساعت پخش برنامه صدای روحانیانمبارز بود که از رادیو بغداد پخش میشد، و پخش رسالهحضرت امام(ه) و شناسایی مقرهای ساواک و شهربانیبود. درست بیاد دارم، که خیلی از پاسبان میترسیدم واین برای من مشکلی شده بود، که چطور این ترس را ازخود دور کنم. سوار دوچرخهای شدم و با ترس و لرز ازکنار پاسبان گذشتم و با چندین مرتبه تکرار، این ترسرا از خود بیرون کردم و با ترفندی وارد کلانتری شدم وتمام اتاقهای آن را شناسایی کرده و نقشه را به دوستاندادم.دیپلم ریاضی را که گرفتم، تصمیم داشتم وارددانشگاه بشوم، ولی پدرم فوت کرد و تمام بار زندگی بردوش من قرار گرفت و مسائل دیگری باعث شد کهنتوانستم به دانشگاه راه پیدا کنم و ادامه دروس طلبگیرا در پیش گرفتم. بعد از مدتی جهت ادامه تحصیل واردقم شدم، در این اثناء فعالیتهای سیاسیام به اوج خودرسید.در طول مبارزه، چندین بار دستگیر و بازداشتشدم. از جمله جاهایی که دستگیر شدم، جوشقان میمه،سامان شهر کرد، بروجن استان چهارمحال و بختیاری ودارون اصفهان بود. ساواک بروجن و شهرکرد،خطرناکترین ساواک در استان بودند و خیلی قوی عملمیکردند. یک بار هم موقعی که از آباده به شیراز، جهتسخنرانی در مسجد یا دانشگاه شیراز میرفتم و چونقرار بود شاه به شیراز بیاید، من را دستگیر کردند.پس از دستگیری، اولین جایی که بنده را بردند،کمیته مشترک (شهربانی وساواک) بود. دو شکنجهگرمعروف ساواک شیراز بنام «آرمان» و «دهقان»، شروعبه بازجویی من کردند. هر دوی آنها، هم بیرحم و همدرنده بودند. هدف اینها این بود که اول حرف بگیرند،دوم روحیه را تضعیف کنند، و سوم اینکه بتوانند افراد راتسلیم خودشان بکنند و در نتیجه عامل آنها بشوند. اینشکنجه بخاطر همین بود و هر روز بنده را از زندانعادل آباد به شیراز میآوردند و هر دفعه یک چیزی کهلو رفته بود، همینطور به پروندهام اضافه میشد.از ساعت هشت و نه شب، شکنجه شروع میشد وگاهی اوقات تا دو بعد از نصف شب ادامه پیدا میکرد.یادم هست در اولین مرحله 12 شبانه روز بنده راشکنجه کردند و اجازه یک لحظه استراحت نمیدادند.با این کار، میخواستند من را از پا در بیاورند. در اینچند روز، انواع و اقسام شکنجه بر روی من اجراء کردند.بسته شدن به تخت و زدن شلاق یا باتوم برقی، آویزانکردن از سقف، سوزاندن بدن، زدندستبند قپانی و توپفوتبال شدن بین 14 نفر شکنجهگر و با مشت و لگدپذیرایی کردن، اینها نمونه کوچکی از برخورد عمالرژیم با مبارزین بود.خوب یادم هست به زور مرا بر روی تختی کهفنرهای آهنی داشت بستند. کف پاهایم از لبه تختبیرون بود. همه اینها برای آن بود که هر چه رامیپرسیدند، انکار میکردم و هیچگونه اطلاعاتیکسب نکرده بودند. (دهقان و آرمان) دو تن ازشکنجهگران معروف ساواک شیراز، شروع کردند به کارخود. نوبتی با کابل بر کف پاهایم که روی لبه تختبسته بود، میزدند. هر کدام خسته میشد، کار را بهدیگری واگذار میکرد. شروع کردم به شمردن ضرباتکابل: یک ـ دو ـ ... بیست... سی و پنچ... به هفتاد کهرسیدم، ناخواسته از فشار درد بیهوش شدم. لحظهاینگذشت که شوک سختی بر بدنم وارد شد. بعداً متوجهشدم که برای بهوش آوردنم، سرسیمهای مسی کابل رادر محل تورّم پاهایم فرو کردهاند. ناگهان مایعی کهفهمیدم آب نمک است، بر روی زخمهای کف پایمپاشیدند. پاهایم تا مچ باد کرده بودند و درد شدیدیوجودم را گرفته بود.دست و پایم را که باز کردند، مجبورم کردند که رویهمان پاها راه بروم. توانش را نداشتم. چند ساواکی، بالگد بر سر و صورتم زدند. مرا از تخت بلند کردند و به راهرفتن واداشتند. درد پاها به ستون فقرات کمرم نیز فشارمیآورد. پاهای متورمم که بر روی زمین کشیدهمیشد، به دنبال خود لختههای خون و تکههایپوست را جای میگذاشت. در مرحله بعدی شکنجه، دودست را از پشت، به زور بهم میرساندند و گاهی اوقاتشکنجهگر پایش را از پشت فشار میداد که این دودست بهم نزدیک شوند، در این موقع درد شدیدی درکتفها و قفسه سینه شروع میشد. بعد دستبندی به دودست میزدند و از سقف آویزان میکردند. حالت بدیبه انسان دست میداد. چون تمام امعا و احشاء و پردهدیافراگم کش میآمد. آنهایی که چاق بودند، حدود 10الی 20 دقیقه تحمل میکردند؛ ولی من چون لاغر اندامبودم و ورزش میکردم، کمی بیشتر تحمل کردم. در اینحین، کسی فندک روشنی را زیر محاسنم گرفت و تمامصورتم سوخت و از حال رفتم. در حالی بهوش آمدم کهشخصی کتف مرا که از حالت طبیعی خارج شده بود، بهحالت اولیه خود باز گرداند.از قضایای دیگر که در زندان عادل آباد شیرازاتفاق افتاد، این بود که یک روز بنده را آوردند و سؤالکردند قضیه صندوق چیه؟ خب این چیزی بود کهنمیشد انکار کرد. چون ما یک صندوقی داشتیم کهبچهها برای هزینههای مبارزه در آن پول میگذاشتندو این لو رفته بود، و چون بنده به عنوان مسئول صندوقبودم، باید جوابگو باشم. در مرحله اول بازجویی، با چندسؤال متوجه شدند که من حرف نمیزنم. بعد از آن،شخصی را که دارای محاسن بود و بر نهجالبلاغه مسلطبود، آوردند و شروع کرد از نهجالبلاغه گفتن. هر چهمیگفت، من هم دنباله آن را ادامه میدادم. درستیک ساعت من را نصیحت کرد. در این موقع آرمان واردشد. به او گفت: «آقای سالک سر عقل آمده.» و آرمانهم به حالتی مسخره گفت: «بارکالله آیتالله سالکآخرش قرار شد راستش را بگویی!»گفتم: «تا حالا به شما دروغ نگفتم.» در حالی کهاعتقاد من این بود که ساواک سرتاپایش کذب است واگر هم راست بگویی باور نمیکند. چون توی فضایسرتاپا کذب تربیت شده بودنـد. بعد از این، آرماناسلحه کلتی بر روی سر من گذاشت و گفت میکشمت.چون که من همه چیز را انکار کردم، دوباره شکنجه آغازشد.نورافکنی جلوی صورتم گذاشتند و دو بخاری در دوطرفم، و با شلاق بر بدنم میزدند. خیلی سختمیگذشت. در آن لحظات به یاد «بلال حبشی» افتادمکه در زیر شکنجه فقط میگفت: اَحد... احد و ایناستقامت مرا بیشتر میکرد. آن شب هم آنها نتوانستنداز من حرفی بگیرند.آنها میگفتند: «حرف نمیزنی، ما هم از راهشوارد میشویم اینکه غصهای ندارد، وقتی زنت راآوردیم، معلوم میشود. که چکاره هستی؟» البته از اینهابعید نبود. چون از این موارد زیاد اتفاق میافتاد و اینهازنها را به طرز فجیعی شکنجه میکردند.فردای آن روز مرا به سلولی دیگر بردند. آرمان واردشد و بدون مقدمه گفت: «حرف میزنی یا نه؟» من همبا همان حالتی که همیشه داشتم، گفتم: «حرفی برایگفتن ندارم و حرفهایم را زدهام» و در همین موقع گفت:«مادرت و زنت را گرفتهایم».ناگهان لرزهای بر اندامم افتاد. انگار دنیا روی سرمخراب شده است. البته من با همسرم قبلاً صحبت کردهبودم که اگر دستگیر شدی، خودت باید مقاومت کنی وشاید کاری از دست من ساخته نباشد. بعد صدای نواریدر محوطه پیچید. صدای ضجه و شیون زنی بود. خیلیناراحت کننده و آزار دهنده بود. بیاراده شده بودم.نمیتوانستم بر خود مسلط باشم. شیطان هر لحظه وسوسهام میکرد: «بگم... نگم؟»خدایا چکار کنم، خودت کمکم کن. در یک لحظهکمی دقت کردم، انگار صدای همسرم نبود. ولی باز همشک داشتم. آنجا بود که متوسل شدم به بی بی دو عالم،حضرت زهرا سلامالله علیها، و به حضرت عرض کردم ازاینجا به بعد خودت میدانی.در همین لحظه به آرمان گفتم: «من خدایی دارم وزنم هم خدایی دارد، هر غلطی میخواهی بکن...» و بهاو توهین کردم. در این اثناء چند تایی شروع کردند بهزدن که از هوش رفتم؛ وقتی به هوش آمدم، سجده شکربجا آوردم و از اینکه سرافراز از امتحان الهی بیرونآمدم، خوشحال بودم.البته اینها گوشه هایی از خاطرات بود که قابلگفتن بود چون خیلی چیزها و وقایع و شکنجهها بود کهشاید قابل وصف و تعریف نباشد.منبع: ساجد/س
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
خاطرات ساواک خاطرات حجت الاسلام والمسلمین احمد سالک از شکنجه گاه های پهلوی بنده در یک خانواده روحانی بدنیا آمدم و مانندهمه افراد جامعه، دورانی را پشت سر گذاشتم، که ذکر ...
شکنجه گاه مخفی ساواک نويسنده: قاسم حسن پور شکنجه و کشتارعلی رغم حضور ... (کاظمی محسن، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، خاطرات .31 ، خاطرات عزت شاهی، چاپ اول، ...
خاطرهای از امام: ماموران ساواک به مرد حمامی گفته بودند من دیوانهام!-سیاست > چهره ها - هاشمی رفسنجانی در خاطرات خود در 4مهر 1363 نوشته است: شب با سران قوا، مهمان احمد آقا ...
مظفر شاهدی - بسیاری از مخالفان رژیم پهلوی خاطرات بس ناخوشایندی از برخورد با ساواک داشته و دارند که به انحاء گوناگون آنان را مورد آزار و شکنجه روحی، روانی و جسمی ...
او و همسرش مهدی غیوران یکی از مبارزانی بودند که سخت ترین شکنجه های ساواک را تحمل کردند. اگرچه خاطرات زندان برای مادر شهیدی چون او که استقامتش مثال زدنی بوده و ...
تأسيس ساواك پس از كودتاي 28 مرداد 1332، آمريكا، فضا و شرايط را بهمنظور حضور و ... 10 پينوشتها:1ـ ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج 1; خاطرات ارتشبد سابق حسين ...
ناصر مقدم قریب ده سال در رأس مدیریت اداره کل سوم ساواک باقی ماند و چنانکه از خاطرات فردوست بر میآید در این دوران طولانی که مقارن با قائممقامی او بر ساواک بود، مقدم ...
شهيد محمد منتظري به روايت اسناد ساواک-شهيد محمد منتظري به روايت اسناد ساواک ... گذشته از آنها در خاطرات افرادي چون: علي جنتي، خانم دباغ، مرحوم خلخالي، عباس امير ...
تلاش ساواك براي تحديد امام خميني (ره) در پاريس-تلاش ساواك براي تحديد امام خميني ... ژيسكاردستن رئيسجمهور فرانسه در خاطرات خود نوشته است كه دستور اخراج امام از ...
خاطره ای از شکنجه شدن رهبر در ساواک-خاطره ای از شکنجه شدن رهبر در ساواکدر کتاب خاطرات آیت الله علی آل اسحاق که انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر کرده است، ...
-