تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 13 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):همه خوبى‏ها با عقل شناخته مى‏شوند و كسى كه عقل ندارد، دين ندارد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837518017




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حمید باکری به روایت همسرش - 2


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حمید باکری به روایت همسرش - 2
حمید باکری به روایت همسرش - 2 تا سال شصت و یک حمید كه می رفت ، اكثر اوقات من ارومیه می ماندم ، اما بعد از آن دیگر نماندم . هرجا می رفت ، می رفتم . دیگر فهمیده بودم كه هر چه هست همین سالهاست . بعدی وجود ندارد كه فكر كنم :« خب حالا جنگ كه تمام شد ، خوب زندگی می كنیم . » حمید می گفت: « فاطمه نیا ! اذیت می شوی .» گفتم :« اگر به من قول می دهی بیست سال ، سی سال ، مثل همه با من زندگی كنی ، باشد می مانم . »‌اولین بار هم برای عملیات فتح المُبین كه می رفت ، با او رفتم اهواز . احسان یك سالش بود . اهواز خانه گرفتیم . خانم آقا مهدی دو سه ماه قبل رفته بود اهواز . ما رفتیم پیش آنها ، اما خانه برای دو تا خانواده خیلی كوچك بود . مدتی پیشٍ یكی از دوستان حمید ماندیم و بعد خانه ای گرفتیم كه دو طبقه و جمع و جور بود . یك ایوان باصفا هم داشت كه من و حمید همیشه آنجا نماز می خواندیم . من بهترین نمازهایم را آن جا پشت سر حمید خوانده ام . وقتی خانه بود ، همیشه با هم نماز می خواندیم ؛ گاهی هم می رفتیم روی پشت بام . نمازشب هایش را بیشتر آنجا می خواند . یك بار به من گفت:« تو هم بیا .»اما من نمی توانستم مثل او طولانی بخوانم ، وسطش خوابم می گرفت. می گفت: «‌خودت را عادت بده ! مستحبات بیشتر آدم را به خدا نزدیك می كند . »بعضی وقتها هم ، نمازش كه تمام می شد ، سر سجاده اش می نشست ـ بدون این كه حرفی بزند . قدش هم بلند بود و انگار بخواهد تواضع كند ، سرش را كمی خم می كرد . این طور وقت ها من مثل بچه های شلوغ كاری كه قرار است تنبیه شوند ، منتظر می نشستم تا او حرف بزند .می دانستم وقتی این كار را می كند ، قرار است درباره چیزی از من توضیح بخواهد . خیلی هم جدی بود . به او می گفتم: «‌تو و مهدی فیلم لورل و هاردی را هم جدی نگاه میكنید و غش غش می خندید . »در عملیات بیت المقدس آقا مهدی زخمی شد . ما ارومیه بودیم ، من و احسان و صفیه . بعد كه خبر را شنیدیم ، صفیه آماده شد برگردد اهواز. گفتم: «‌ما هم با تو می آییم . » احسان را برداشتم و راه افتادیم سمت جنوب . وقتی رسیدیم . به صفیه گفتم: «‌تو مطمئنی كه آقا مهدی خانه است ، چون بنده خدا زخمی است ،‌ولی حمید الان كجاست ، خدا می داند »‌جلوی خانه یك موتور خاك و خلی گذاشته بودند كه آشنا نبود . در كه زدیم ، به زنگ دوم نكشید ، حمید خودش در را باز كرد . گفت: « فاطمه ! با بچه سخت بود . چرا آمدی ؟ من چند بار ارومیه زنگ زدم كه بگویم نیایی ، اما نتوانستم با تو صحبت كنم . » صفیه نگاه معنی داری به من كرد و خندید . تا مدتی ما بین اهواز و ارومیه در رفت و آمد بودیم ، بعد حمید رفت غرب ( سومار ) و من ماندم ارومیه . حمید سه ماه بعد آمد ؛ آمده بود كه خستگی در نكرده برود دزفول . من كه طاقتم طاق شده بود ، پاپیش شدم ؛ گفتم :« باید من و احسان را هم با خودت ببری. » زمانی كه دزفول بودیم طولانی تر بود ؛ هفت هشت ماه . بعد حمید زخمی شد ، سر دنیا آمدن آسیه . او را فرستادند تهران . من هم راهی ارومیه شدم . در واقع همه نقشه هایمان برای این كه كنار هم باشیم به هم خورد . حمید قبل از این كه برود عملیات گفت:« برای دنیا آمدن بچه نمی خواهد بروی ارومیه . همین جا بمان . خودم برمی گردم از تو مراقبت می كنم . » رفت زخمی شد . یادم هست ، صفیه بدوبدو آمد گفت :« فاطمه ! یك چیزی می گویم هول نكنی! » گفتم :« چی شده ؟»‌گفت :«‌حمید آمده ولی زخمی است .» من گل از گلم شكفت، گفتم: « چه خوب ! كجایش هست ، پایش ؟ بهتر . دیگر نمی تواند از خانه برود بیرون . »‌مثل بچه ها ، با سر زانوهایش خزید تا نزدیك تشك او . گفت :« وای حمید !‌خیلی خوشحالم كه زخمی شده ای . » آن قدر از برگشتن او ذوق زده بود كه نفهمید این حرف كمی زمخت است . حمید صورتش را هم كشید . درد و خنده ای كه تا پشت لب هایش آمده بود و او نمی خواست به بیرون درز كند ، اذیتش می كرد . گفت: « دختر ! این چه طرز حرف زدن است ؟ آدم می گوید خدایا ! اگر حمید زخمی شد و رضای تو در این بوده ، من راضیم به رضای تو . اگر شهید هم بشود همین . » چشم های فاطمه برقی زد ؛ گفت : « این حرفها را جمع كن حمید ! خوب شد زخمی شدی . یك ماه پیش خودم هستی . »‌آن شب تب كرد . حالش آن قدر بد شد كه خودم همان شب زیر بغلش را گرفتم ؛ بردمش بیمارستان . بیمارستان افشار نزدیك خانه بود . پرستار كه آمد پانسمان پایش را عوض كند ،‌حمید به من گفت: « نگاه نكن ؛ سرت را برگردان ! » در آن هیر و ویر حواسش به همه چیز بود . فكر میكرد من جای زخم را ببینم ناراحت می شوم . آن جا پایش را گچ گرفتند وگفتند باید برود تهران جراحی كند . تركش ریز بود ،‌اما خورده بود توی زانو . خیلی اذیتش می كرد . این طور كه شد ، گفت: « تو باید بروی ارومیه . » هرچه التماس كردم بگذارد با او بروم تهران ، قبول نكرد . مرا ـ همراه یكی از دوستانمان ـ فرستاد ارومیه . دو هفته بعد از این كه من رسیدم ، او را هم ازتهران آوردند . پایش را عمل كرده بودند . چند روز بعد كه خودم داشتم می رفتم بیمارستان ، به حمید گفتم: « دارم می روم . اگر برنگشتم ، حلالم كن ! » او آمد توی گوشم دعایی خواند و صورتم را بوسید . گفتم :« حمید ! جلوی همه ؟ بد است ! » او دزدانه بقیه را نگاه كرد و گفت: « چرا بد باشد ؟ نیت مهم است . من هم كه نیتم خیر است . »به خواهرش گفته بود « دعا می كنم بچه مان دختر باشد. »‌دختر دوست داشت . وقتی از بیمارستان برگشتم ، خودش بچه را از من گرفت ؛ سرش را خم كرد و خوب نگاهش كرد ، بعد هم توی گوشش اذان گفت . بچه خیلی كوچك بود در دست های او گم شده بود . آدم دوست داشت آن لحظه ها هیچ وقت تمام نشوند .بعد هر كداممان یك جا ماندیم. من پیش مادرم ، او پیش خواهرش . نمی شد از هر دومان یك جا پرستاری كنند . وقتی خدا چیزی را نخواهد ، این طور می شود . روزی ده بار من آمدم پای تلفن كه با هم صحبت كنیم . روز دوم حمید آمد خانه مادرم . گفت «‌این طوری نمی شود .»‌اما خیلی اذیت می شد . دستشویی خانه طوری نبود كه برای او با آن پا راحت باشد . ازمن عذرخواهی كرد . گفت: « می ترسم پایم بدتر شود ، مجبورم برگردم پیش زهرا .» یك ماه ماند ، بعد هم خوب شده و نشده بلند شد رفت ؛ با همان پای چلاقش رفت . گفتم: «‌حمید زود برگردی ها ! من چشم به راهم » اما تا یك ماه برنگشت من دورادور با او قهر كردم . هرچه تلفن می كرد ، جواب نمی دادم . یك روز ـ دلم هم گرفته بود ـ با مادرم رفتم باغ . آن جا همین طور كه مشغول انگورچینی بودیم ، دیدم یك جفت پای بلند از روی دیوار باغ پرید این طرف . دویدم . بغض گلویم را گرفته بود . با این حال قبل از آن كه برسم صدایش كردم « حمید ! حمید آمدی ؟ » بیچاره مادرم . می گفت: «‌فاطمه ! من همه اش فكر میكردم تو اینقدر عصبانی هستی ، حمید بیاید چه كار می كنی ؟ می ترسیدم چیزی به او بگویی . » اما وقتی دیدمش همه اینها یادم رفت . گفت :« از مهدی دو روز مرخصی گرفته ام ، آمده ام شما را با خودم ببرم . »‌من همه چیز را جمع كردم ؛ بچه ها را برداشتیم وراها فتادیم . توی راه خیلی سخت بود . پایش هنوز خوب نشده بود . دكتر هم كه جراحی كرد، گفت :«‌درد این زانو تا آخر عمر با تو می ماند . » از ارومیه تا دزفول او رانندگی كرد ، من مدام گفتم :« بمیرم حمید . زانویت خیلی درد می كند ؟ »با هر سختی ای بود ، ما را رساند دزفول . خودش دوباره رفت . نزدیك دو هفته من با بچه ها آنجا بودم . بعد پیغام فرستاد كه خودم نمی توانم بیایم ؛« حجت فتوره چی» را می فرستم كه شما را بیاورد اسلام آباد ، حجت از بچه های ارومیه بود .جایی كه در اسلام آباد ساكن شدیم ، در اصل پادگانی بود كه زمان شاه افسرهای مجرد آن جا می ماندند . یك مجموعه بود با چندین خانوار كه هر كدامشان دو اتاق داشتند ، یك حمام و یك دستشویی . سرایداری هم داشتیم به اسم« مش محمد» كه آمده بود و با خانواده اش آن جا زندگی می كرد ؛ چون غالب اوقات مردهای ما نبودند . من با خانم همت آنجا آشنا شدم . آن ها طبقه بالای ما بودند و من صدای پوتین های حاج همت را می شناختم ؛ خودش را ندیده بودم . مردهامان آن قدر دیر دیر می آمدند و آمدنشان آن قدر كوتاه بود كه فرصت دیدن و آشنایی پیش نمی آمد . من فقط یك بار حاجی را دیدم . لباس های بچه ها را شسته بودم ، داشتم می بردم پهن كنم جلوی آ‏فتاب ؛ كار همیشگیم بود . اسم مرا گذاشته بودند بانوی سطل به دست . آن روز وقتی با سطل خالیم برمی گشتم ، دیدم «ژیلا »دارد پشت سر یك آقای خوش صورت كه سرش را زیر انداخته ، از پله ها می آید پایین . فهمیدم «همت» است . پسرشان« مهدی» بغلش بود و سطل آشغال هم آن دستش . من همیشه سر به سر« ژیلا» می گذاشتم . می گفتم « حاجی تو را لوس می كند . »خیلی های دیگر هم آن جا بودند : خانم دستواره ، خانم نورانی ، خانم عبادیان … هر چند وقت یك بار همهمه ای می شد ، بعد ناله ای ، گریه ای می پیچید توی ساختمان و بعد یكی شروع می كرد به جمع كردن وسایلش و ما می فهمیدم یكی دیگر یارش شهید شده و غمی می نشست روی دلمان . فكر می كردیم كی نوبت ما است ؟احساس می كرد همه دارند با یك حالت بحران زندگی می كنند ، اما او دوست داشت فكر كند زندگی طبیعی همین است و همین طور باید باشد . دوست داشت فكر كند حمید سالهای سال كنار او می ماند و بچه ها را با هم بزرگ می كنند .بالاخره آدمی زاد با امید زنده است ؛ با امید می شود زندگی كرد . حمید خودش به پنجره های این دو اتاق توری زده ؛ آنتن تلویزیون را راه انداخته كه احسان حوصله اش سر نرود . امروز حتی به او كمك كرد و با هم شیرینی پختند . پس امیدی هست . سرش را از روی خیاطیش برداشت و حمید را نگاه كرد . حمید هم داشت او را نگاه می كرد . هر دو خندیدند . فاطمه گفت :« حمید ! من یك شغل خوب برایت پیدا كرده ام .» حمید پتوی پلنگی ای را كه دم دستش بود تا زد و انداخت روی پاهایش . آسیه را گذاشت روی پتو و آرم آرام تكانش داد . گفت :« چه شغلی ؟ » فاطمه خیاطیش را گذاشت زمین و دو زانو نشست جلوی او ، سرش را كمی كج كرد ؛ گفت: «‌خب بیا جای مش محمد بمان همین جا . آن وقت همیشه پیش همیم . »‌این طور وقت ها عاقل اندر سفیه نگاهم می كرد یا می گفت: « فاطمه ! حرفهای بیخودی چرا می زنی ؟» یك بار كه از خط آمده بود ، اسلام آباد را خیلی می زدند . من گفتم: « خوشم می آید یك بار بیایی و ببینی اینجا را زده اند ؛ من كشته شده ام . برایم بخوانی فاطمه جان شهادتت مبارك ! » بعد دور اتاق چرخیدم ، سینه می زدم و این را تكرار می كردم ؛ داشتم با او شوخی می كردم ، اما از حمید صدایی درنیامد . برگشتم دیدم دارد گریه میكند . جا خوردم ؛ گفتم: «‌تو خیلی بی انصافی . هر روز می روی توی دل آتش و تیر ، من می مانم چشم به راه . طاقت اشك ریختن مرا هم پشت سرت نداری ؛ حالا خودت نشسته ای جلوی من گریه می كنی ؟ وقتی هیچ اتفاقی نیفتاده ؟ » گفت :« فاطمه ! به خدا قسم اگر تو نباشی ، من اصلاً از جبهه برنمی گردم . »آن سال برای اولین بار روز ازدواجمان دور هم بودیم . برایش یك پلوور هم بافتم كه آستینهایش باز كوتاه درآمد . خودش می گفت :«‌خوب است . نمی خواهد بشكافی . » و آستین هایش را كه به زور تا مچش می رسیدند ، می كشید پایین . این بار كه رفت خیلی زود ، سر هفده هجده روز برگشت . من كمی هم تعجب كردم . با مهدی آمده بود . داشتم می رفتم احسان را كه خانه همسایه بود بیاروم . گفت :« حالا بنشین ! می خواهم با خودت صحبت كنم . » اما من اصرار كردم ؛ گفتم :«‌مگر نمی گویی كم می مانی ؟ بگذار بیاورمش تو را بیشتر ببیند . » فردای آن شب مهدی فرستاد دنبالش وقتی برگشت گفت: « فاطمه ما آماده باش هستیم . باید بروم . » گفتم: «‌چیزی برایت بگذارم ؟»‌اول گفت: « نه ! » و بعد پشیمان شد: « یك لباس بدهی بد نیست . »‌برایش لباس را گذاشتم داخل ساك . یكی دو آیه از قرآن بود كه خانم همت سفارش می كرد كه توی گوششان بخوانیم تا سالم برگردند . گفتم « حمید وایستا ! دعا را نخوانده ام . »قدش نسبت به او كوتاه بود ؛ دست هایش را حلقه كرد دور گردنش و روی پنجه پا بلند شد ؛ می خواست دعا را درست در گوشش خوانده باشد . « اِنَّ الَّذی فَرَضَ عَلَیكَ القُرانَ لَرادُّكَ اِلی مَعادٍ قُل رَبّی اَعلَمُ مَن جاءَ بِالهُدی وَ مَن هُوَ فی ضَلالٍ مُبینٍ » حمید گفت: « تمام شد ؟ » و پشتش را كه موقع شنیدن دعا كمی قوز شده بود ، راست گرفت . ساكش را برداشت . فاطمه گفت: « بگذار توی آن گوشت هم بخوانم .» او خندید ، گفت: « باشد برای دفعه بعد » و رفت، اما طولی نكشید كه برگشت صورتش از سرما گل انداخته بود و برف نشسته بود نوك مژه هایش . گفت :« فاطمه ساك نمی خواهم . كوله پشتیم را می برم . » فاطمه كوله پشتی را آورد و كلاه اوركت او را كه از سرش افتاده بود ، كشید روی موهایش . پرسید :« از بچه ها خداحافظی نمی كنی ؟ » گفت :« نه ! بیدار می شوند ، تو را اذیت می كنند . » اما آسیه خودش بیدار شده بود . چهار دست و پا آمد نزدیك آن ها و پاهای حمید را چسبید ؛ احسان هم دنبالش . حمید نشست . احسان را بوسید و موهای آسیه را كه روی پیشانیش حلقه شده بود با سرانگشت به هم ریخت . گفت: « بابا اشك موفرفریش را نبیندها ! » بعد سرش را بالا آورد ، گفت: « فاطمه ! اگر بخواهی تا ظهر پهلویت می مانم . »‌او كه نگاهش را از چشم های حمید می دزدید ،‌خم شد و احسان را از پوتین های او جدا كرد . گفت: « احسان بند پوتین هایت را هم دوست دارد » و پشت دستش را مثل وقتی كه می خندید گرفت جلوی دهانش . دلش نمی خواست بغضش حالا و این جا بتركد . حمید دوباره نگاهش كرد . هنوز جوابش را نگرفته بود . فاطمه گفت: « پاشو ! پاشو ! مهدی بیرون منتظر است . »همین كه پایش را گذاشت بیرون ، با خودم گفتم من آیه را خواندم كه سالم برگردد ، خب برگشت . حالا باید دوباره می خواندم . چرا نخواندم ؟ و دویدم دنبالش ، اما دیگر رفته بود و كی می داند كه من چه حالی داشتم ، چقدر سختم بود. هر قدمی كه او به سمت در برمی داشت ، من احساس می كردم دارم می میرم . سینه ام تنگ شده بود . با كف دست می زدم به گونه هایم و عرض اتاق را می رفتم و می آمدم . آرام و قرار نداشتم . بعد یاد حرف خودش افتادم كه می گفت :« این طور وقت ها قرآن بخوان ؛ بی تابی نكن ! » من نشستم ؛ بی هوا قرآن را باز كردم و خواندم . آن قدر خواندم تا آرام شدم .یكی دو هفته بعد از رفتنش ،‌تماس گرفت و با هم صحبت كردیم . من از چیزهایی دلگیر بودم و كمی با او درد دل كردم . مثل همیشه خوب گوش داد . سعی می كرد مرا آرام كند . گفت مراقب خودم باشم و این كه در اولین فرصتی كه پیش بیاید برمی گردد . از بچه ها پرسید و من نگفتم هر دوشان تب دارند و حالشان اصلاً‌خوش نیست . اسلام آباد را هم مرتب می زدند . یك شب همانطور كه آسیه را روی پایم گذاشته بودم ، انگار خوابم برد و در خواب و بیداری احساس كردم جنازه حمید روی زمین است و یك عراقی با پا زد به او .صبح روز بعد ،‌همین كه تلفن همسایه بالایی مان زنگ زد من دویدم بالا ؛ گفتم :« مرا می خواهند.» صاحب خانه تعجب كرد . خانم همت داشت با تلفن حرف می زد . نمی دانم به ژیلا چی گفتند ، اما من آمدم پایین و شروع كردم به جمع كردن وسایلمان . دور و بری ها آمدند گفتند :« چی كار می كنی ؟ » گفتم: « امروز بابای ما شهید می شود . داریم اثاثیه مان را جمع می كنیم . » بعد خانم اسدی همراه یكی دو نفر دیگر آمدند ، اول كمی نشستند و بعد گفتند: « مهدی شهید شده . »‌من آلبوم عكس حمید را برداشتم كه بگذارم داخل چمدان . گفتم :« نه ! آقا مهدی شهید نشده اند . »‌آن وقت احسان خودش را رساند به چمدان ، گریه می كرد می گفت: « این بابای منه . این آلبوم عكس بابای منه . » انگار بچه احساس كرده بود همه چیز را . بعد آقا مهدی یك ماشین فرستادند و من و بچه ها همراه صفیه راه افتادیم سمت ارومیه .« دیگر هیچ كس را ندارد ». پیشانیش را چسباند به شیشه و دشت كه انگار تا آخر دنیا پهن شده بود دوباره در نگاهش لرزید و تار شد . فكر كرد «‌آخر دنیا …آخر دنیا مگر كجا است ؟ حمید شهید شده . دیگر هیچ كس نمی تواند مرا به اندازه او بفهمد . هیچ كس نمی تواند مرا به اندازه او دوست داشته باشد ؛ مثل او دوست داشته باشد . » سرش را از شیشه برداشت و چشمش افتاد به صورت خودش توی آیینه ماشین . دوست نداشت قیافه یك زن مصیبت زده شوهرمرده را داشته باشد ، اما زنی كه شوهرش ،‌برادرش ، دوستش ، هم صحبتش را با هم از دست داده باشد چی ؟چادرش را كشید توی صورتش و شانه هایش را كه می لرزیدند ، جمع كرد . دلش نمی خواست بچه ها گریه او را ببینند .وقتی به ارومیه رسیدیم ، تازه فهمیدم جنازه ای در كار نیست . بدنش مفقود بود . من همیشه از روزی كه باید با جنازه حمید روبرو می شدم ، می ترسیدم . حس می كردم دیدن چنین منظره ای خارج از طاقت من است و حمید خودش انگار این را می دانست .روزهای اول خیلی گریه می كردم ؛ یك شب خوابش را دیدم . گفت: « چرا این قدر گریه می كنی ؟ » گفتم «‌می خواهم بدانم چطور شهید شدی ؟ » گفت :« تو هم به چه چیزها فكر می كنی . یك تركش خورده به این جا …» اشاره كرد به پیشانیش « … و شهید شدم . »توی جزیره بوده اند ؛ جزیره مجنون . آن هایی كه آن لحظات یا كمی بعد با حمید بوده اند ، می گفتند « نزدیك پل و با انفجار یك خمپاره شصت شهید شده . »‌یكی از دوستانش تعریف می كرد كه «‌حمید تمام مدت در حالی كه فقط بی سیم چیش همراهش بود ، در طول سیل بند قدم می زد . دستش راهم گذاشته بود روی كمرش و چون قدش بلند بود ، سرش را كمی پایین گرفته بود كه عراقی ها نزنندش . انگار داشت توی یك باغ گردش میكرد . جلوی هر سنگری می ایستاد ؛ احوال پرسی می كرد ، وضع مهمات را می پرسید ، و می رفت جلوتر . بعد از منفجر شدن خمپاره ما دیدیم بی سیم چی حمید تنها برگشته . رفتیم سراغ حمید آقا . دیدیم پیكرش را كشیده اند توی یك گودی كه داخل سیل بند كنده بودند . سینه و سرش پر از تركش بود و یك پتوی سربازی كشیده بودند رویش كه به قد او كوتاه بود . پوتین هایش مانده بود بیرون و پاشنه هایش توی آب بود . از آن طرف عراقی ها آتششان را چند برابر كرده بودند . خیلی از بچه ها سعی كردند جنازه را بیاورند عقب ، اما هر كس می رفت می زدندش . ما تصمیم گرفتیم هرطور هست حمید را بیاوریم عقب كه آقا مهدی پیغام فرستادند اگر می شود جنازه های دیگران را هم آورد ، این كار را بكنید . اگر نمی شود ،‌حمید هم پیش بقیه شهدا بماند . »‌همه فكر می كردند چون حمید بچه دارد ، آقا مهدی نمی گذارد او برود جلو . بعد از شهادت حمید خواهرش با ناراحتی از مهدی پرسید: « مهدی ! چرا حمید ؟ » آقا مهدی گفته بود: « پس چه كسی ؟ حمید هم مثل بقیه چه فرقی می كند ؟ » وقتی بعد از چهل روز آقا مهدی آمد ارومیه از در كه وارد شد و چشمش افتاد به عكس حمید ، من احساس كردم الان می افتد روی زمین . خیلی سنگین حركت می كرد . انگار پاهایش وزنه داشت . احسان هم نامردی نكرد . رفت جلو ، گفت: « عمو ! آمده ای مرا ببری پیش بابا ؟ » آقا مهدی فقط او را بغل كرد و بوسید ؛ چیزی نگفت . از همه عجیب تر این بود كه آقا مهدی وقتی تصمیم مرا ـ كه می خواستم با بچه ها بروم قم ـ شنید ،‌اصلاً‌مخالفتی نكرد . از وقتی ما برگشته بودیم ارومیه ، همه در این فكر بودند كه شرایط را طوری ترتیب بدهند كه ما راحت تر باشیم . اما من خودم تصمیم گرفتم بروم قم . حال كسی را داشتم كه یك راه دراز را رفته و حالا دوباره برگشته سرجای اولش . احساس می كردم باید دوباره شروع كنم . این بار تنها و از قم ؛ جایی كه قرار بود با حمید بروم . برویم با هم درس بخوانیم و بشویم انسان كامل . همان روزها تلفنی با خانم همت صحبت كردم ـ حاجی به فاصله كمی از حمید شهید شد ـ او هم همین تصمیم را گرفته بود . بعد تصور كنید برخورد خانواده چه بود ؟ هم خانواده خودم ،‌هم خانواده حمید ، می گفتند: « یك زن تنها با دو تا بچه چرا می خواهد برود شهر غریب ؟ همین جا بماند تا خودمان كمكش كنیم . »‌با خودم بحث نمی كردند گفته بودند « صبر كنیم مهدی بیاید. » می دانستند حرف او را گوشمی كنم . حتی مادر به آقا مهدی سفارش كرده بود مرا پشیمان كند . بعد كه مهدی آمده بود و ماجرا را برایش تعریف كرده بودند ، گفته بود: « من تعجب می كنم چرا اصرار دارید منصرفش كنید ؟ آنجا بهتر می تواند بچه هایش را تربیت كند . » بعد به من گفتند: « ما هم می آییم قم . صبر كنید با هم برویم . »‌من گفتم: «‌آقا مهدی ! معلوم نیست جنگ چقدر طول بكشد . »‌گفت: «‌حالا كه این طور می گویید پس اجازه بدهید من برایتان خانه پیدا كنم . »‌خودشان با آقا مهدی زین الدین صحبت كرده بودند ؛ چون آن ها اهل قم بودند و خانه ای داشتند آنجا ؛ وسایلشان هم آنجا بود . ما هم اثاثمان را بردیم گذشتیم گوشه همان خانه . آقا مهدی خیلی نگران بود . همه جای خانه را وارسی كرد ؛ در پشت بام قفل دارد یا نه ؟ دیوار حیاط كوتاه است می شود بلندتر كرد ؟ به یك نفر سپرده بود نفت برایمان بیاورد . صفیه می گفت: « به من اصرار می كرد كه برو قم . گفتم مهدی ! آخر تو كه هنوز شهید نشده ای . چرا من بروم قم ؟ می گفت آنها تنها هستند برو كمك فاطمه،كمكش كن كه بچه هایش را بزرگ كند . »پاییز ، آمد آنجا به ما سر بزند . در آذربایجان همه در این فصل یك گونی پیاز و سیب زمینمی خرند . آقا مهدی اولین كاری كه كرد یك گونی پیاز و سیب زمینی برای ما خرید ، آورد خانه . یك ماه هم خانمش را فرستاد پیشمان . هر وقت زنگ می زد ، می گفت :« بلند شوید بیایید اهواز . » و من هر بار می پرسیدم :« چطور ؟ حمید را پیدا كرده اید ؟ » بعد صدای آقا مهدی پایین می آمد می گفت :« نه ! ولی دلم برای بچه ها تنگ شده . » نزدیكیهای عملیات بدر باز تماس گرفتند كه « بچه ها را بیاور اهواز » گفتم :« اولین سالگرد حمید را ارومیه می گیرم ، بعد بچه ها را می آورم ببینید . » ما بلیت هواپیما را تهیه كرده بودیم ، اما پروازها را به خاطر حملات هوایی قطع كرده بودند و ما برگشتیم . چند روز بیشتر نگذشته بود كه یكی از دوستان از اهواز زنگ زد . گفت «‌مهدی شهید شده» من شوكه شده بودم ؛ گوشی را گذاشتم . خواهرش پرسید: « چی شده ؟ »‌و من بی اراده گفتم: « مهدی شهید شد . »‌گاهی وقت ها حس می كند صدای پای همت را از توی راه پله می شنود . گاهی گوشی تلفن را ( كه ساكت است ) برمی دارد ، نكند مهدی زنگ زده باشد و بعد ، وقتی خسته می شود ، می رود توی حیاط . در را باز می كند ، سرك می كشد . با خودش فكر می كند «‌اگر حمید الان می رسید و مرا می دید اول می خندید ، بعد ابروهایش را كه گرد و خاكی بود و دمشان تا روی شقیقه هایش می رسید ، بالا می برد ، می گفت من كه هنوز درنزده بودم ، تو چطور می فهمی دارم می آیم ؟ »بعضی چیزها یافتنی است ؛ گفتنی نیست . این را هر وقت می خواهد برای بچه ها از حمید تعریف كند ، می گوید و بلافاصله قبل از آن كه آسیه دلخور شود و بگوید « اصلاً مامان من خشك است . »‌دست هایش را قلاب می كند دور آن ها ـ هرچند حالا دیگر شانه های احسان از حلقه دست های او بیرون می ماند ـ و می گوید « از بابا چی بگویم برایتان ؟ من شماها را دوست دارم ، چون بچه های حمید باكری هستید . »‌من نمی توانم حمید را بگویم . نمی دانم كدام گوشه اش را بگویم . از او فقط چشم هایش در خاطرم مانده كه همیشه از بی خوابی قرمز بود . انگار این چشم ها دیگر سفیدی نداشت . وقتی گفتند شهید شد ، گفتم « الحمدلله ، بالاخره خوابید . خستگیش در رفت . » خیلی وقت ها می نشینم ساعت ها و ساعت ها فكر می كنم كه بعد از شهادت این ها ، آیا زندگی مان با آن ها تمام شد ؟هنوز قم بودیم كه یك روز از طرف بنیاد شهید یك ارزیاب فرستادند و صورت اموال هر خانواده را برمی داشتند . یكی یكی این كاسه بشقاب ها را برمی داشتند می گفتند مستهلك ده تومان ؛ یخچال هزار تومان . ضبطی داشتیم كه حمید خریده بود و در بمباران از وسط نصف شده بود . آن را ورانداز كردند ، گفتند « بی مصرف ، صد تومان » آن شب من و خانم همت تا صبح گریه كردیم . فكر كردیم . « راستی ! آن هایی كه از بیرون نگاه می كنند همین قدر از ما می بینند و ما را همین طور می بینند ؟ ارزش این زندگی مشترك همین قدر بود كه این ها در عرض نیم ساعت قیمت زدند به آن و رفتند ؟ »روز بعد ، دوتایی دست بچه هامان را گرفتیم و رفتیم حرم . خانم همت چشمش كه افتاد به گنبد و گل دسته گفت :« فاطمه ! یك تكه از بهشت را به ما نشان دادند و بعد دوباره درها بسته شد . »‌یك تكه از بهشت ، مدینه فاضله . نمی دانم شاید دوره امام زمان آن طور باشد . همیشه احساس می كنم ما لذت هایی از آن زمان را در گذشته تجربه كردیم . هرچند سختی هم زیاد كشیدیم . غم و غصه در این جور زندگی ها ، مثل درد مزمنی است كه همه جا با تو است و بعد ناگهان آن چیزی كه بدتر از همه است ، اتفاق می افتد ؛ تو می مانی ، او می رود . تا وقتی هستند ، تا وقتی حس می كنی كه كنار تواَند ، همه چیز فرق می كند .بعد از شهادت حمید ، مدت ها نرفت آن طرف ها . از اهواز می ترسید ؛ از آن خانه دو طبقه جمع و جور ، از دزفول، از بیمارستان افشار، از طلاییه كه جنازه حمید در پیچ و تاب هورهایش گم شده بود و از اسلام آباد كه در خیابان هایش با او قدم زده بود ، خندیده بود . نمی توانست حالا تنها برود ، تنها ببیند ، تنها بخندد ؛ دلش نمی آمد… شده بود مثل كبوترهای جَلد ،‌دلش نمی آمد و دلش پر می كشید .اول بهار بود ، دست بچه ها را گرفتیم و رفتم جنوب ـ بعد از پانزده سال ـ و چقدر سخت بود . خاطرات ؛ همه چیز مو به مو در ذهنم مانده بود . این بیشتر عذابم می داد . خودم فكر نمی كردم همه چیز این طور در خاطرم مانده باشد . انگار این اتفاق ها همین دیروز افتاده بود . آخر همه ، رفتیم طلاییه . نرسیده به آن جا گفتند: « جاده را آب گرفته ، نمی شود جلو رفت » همه آن ها كه آنجا بودند ، نگاهی به هم انداختند و گفتند: « پس بر می گردیم » من دیدم اینها خیلی راحت می گویند « جاده بسته است ، برمی گردیم » اما من نمی توانستم برگردم . حالا كه آمده بودم باید می رفتم ؛ می رفتم جلو . حال من با آن ها فرق می كرد . در آن لحظه فقط به همین فكر میكردم . برای همین ، دیگر نفهمیدم چه كار می كنم . كفش هایم را كندم ؛ چادرم را سفت گرفتم و زدم به آب . آن هایی كه آنجا بودند ، لابد فكر كردند دیوانه شده ام . آب تا زانوهایم می رسید ، اما من می دویدم . می ترسیدم كسی پشت سر من بیاید و بخواهد مرا بگیرد و برگرداند . كمی كه جلو رفتم ،‌دیدم یك جیپ ارتشی دارد می آید سمت من . احسان را توی جیپ شناختم . با یكی از بچه های حفاظت ارتش آمده بود دنبال من . دستم را گرفت و كشیدم بالا . جلوتر كه رفتیم چادرهای بچه های تفحص معلوم بود . به من گفته بودند كه حاج رحیم صارمی ‍ـ كه از دوستان حمید بود ـ برای تفحص همین طرف ها است . ماشین ایستاده و نایستاده من پیاده شدم . دل توی دلم نبود . حس می كردم حمید همین نزدیكی ها است .گونه هایش گر گرفته بود ، قلبش تند تند می زد و باد كه به چادر خیسش می وزید پاهایش تیر می كشید . فكر كرد « مثل دخترهای چهارده پانزده ساله ، دست و پایم را گم كرده ام » و لبه یكی از چادرها را به آرامی كنار زد . اول چیزی ندید . داخل چادر نسبت به بیرون تاریك بود ، اما وقتی توانست عكس حمید را كه درشت كرده بودند و زده بودند آن روبرو تشخیص بدهد ، زانوهایش شل شد و همان جا پای جنازه هایی كه همه شان یك مشت استخوان بودند و یك پلاك ، نشست . خاك نمناك بود و او مثل بچه ها هق هق كرد « حمید ؛ حمید بدجنس ! باز هم مرا از سر خودت باز كردی . باز هم تنها آمدی . »‌آن عكس ، در اصل عكس دو نفره من و حمید بود . اوایل ازدواجمان كه برای عروسی دوستم رفتیم كرمانشاه ، آن را انداختیم . عكس را كه آنجا دیدم ،‌احسان را صدا زدم ، گفتم: «‌برو آقای صارمی را پیدا كن ؛ بگو مادرم با شما كار دارد . »‌احسان رفت ، حاج رحیم را آورد . حاج رحیم احسان را نشناخته بود و مرا هم كه دید به جا نیاورد . گفت: « بفرمایید ! » گفتم « من همسر حمید باكریم »‌او اول هاج و واج نگاهم كرد و بعد زد زیر گریه . گفتم :«‌از حمید چه خبر ؟ حمید را پیدا نكرده اید ؟ » و او كه جملاتش از گریه بریده بریده بود گفت: « خانم باكری رفتیم . بارها رفتیم . همه آن جاهایی را كه نشانی داده بودند گشتیم . اما چیزی پیدا نكردیم . شرمنده شما هستیم . » و بعد احسان را بغل گرفت . برایش اولین باری كه توی جبهه حمید را دیده بود تعریف كرد، می گفت :آقا مهدی پیغامی داد و گفت : « ببر به خط ساموپا ؛ برسان به حمید باكری . » من سوار موتور شدم رفتم محور ساموپا . اولین كسی كه دیدم جوان لاغر اندامی بود كه نشسته بود كنار یك سنگر و تو خودش بود . از او پرسیدم « آقا ! حمید باكری كجاست ؟ » او انگار خسته باشد با سستی گفت « دده بالام نه ایشین واردی ؟ [ بابا جان چه كار داری ؟] » من عجله داشتم گفتم « برو بابا ! من با تو كاری ندارم . من حمید باكری را می خواهم » و رد شدم ، آمدم داخل سنگر ، بعد دیدم یك نفر گفت: « حمید آقا ! بی سیم شما را می خواهد . » و رفت سمت همان جوان لاغر قدبلند . من جا خوردم . فكر می كردم حمید باكری یك آدم درشت هیكل خشنی است. اما این جوان خیلی مظلوم بود . چیزی توی صورتش داشت كه آدم را می گرفت . من رفتم پیغام را دادم به او و گفتم « حمید آقا! ما را ببخشید اگر بی ادبی كردیم . شما را نمی شناختیم . »‌به من تبسم كرد ؛ با همان لحن آرام خسته اش گفت :« دده بالام عیبی یخدی . جت سلامتلیق اینن .[ عیبی ندارد بابا جان . برو به سلامت ]»دلش نمی خواست برود دلش می خواست همین جا بماند ، برای همیشه وقتی كفشهایش را كند و زد به آب ، قلبش از این فكر به تپش افتاده بود . از این فكر كه راه بسته است ؛ كسی نمی تواند پشت سرش بیاید و او همان جا می ماند . حالا و همیشه.پلك هایش را كه داغ بود به هم فشرد و دوباره خیره شد به چادرها و آدم هایی كه پابرهنه و آفتاب سوخته ، لابلای آن ها می پلكیدند . یاد راننده ای افتاد كه آن ها را آورد جنوب ؛ و یاد نواری كه تمام راه توی ضبط صوت ماشین چرخید و از دل او خواند و خواند« سه غم آمد به جانم هرسه یك بارغریبی و اسیری و غم یارغریبی و اسیری چاره دارهغم یار و غم یار و غم یار . »منبع: سایت ساجد/س





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 564]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن