واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دستی که بریده نشد
مردی را که دست بند زده بودند، با بدنی لرزان پیش قاضی آوردند. قاضی روی چهار پایهای چوبی نشسته بود. نگاهی جست وجو گرانه به چهره رنگ پریده مرد انداخت و او را به نشستن فرمان داد. مرد روی یک نیمکت چوبی رو به روی قاضی نشست و سرش را به زیر انداخت. با اشاره دست قاضی دست بندهایش را باز کردند. مرد جای دستبند را با کف دست مالش داد و چشمان ترسان خود را به اطراف چرخاند. چند نیمکت چوبی در وسط اتاق، دو مامور آماده به فرمان کنار دیوار. نگاههای مرد در گوشه دادگاه، به چهار پایه چوبی نسبتاً بلندی افتاد. روی آن چیزی نظرش را جلب کرد. گردن کشید و نگاه کرد. تختهای به پهنای دست انسان روی آن دید. جای انگشتان در آن خالی بود. مرد یک لحظه به خود لرزید. با خود فکر کرد. حتماً دست سارق را در این تخته میگذارند. با آن تسمه چرمی میبندند و با یک ضربت شمشیر انگشتان را جدا میکنند.قاضی با چهرهای مصمم رو به ماموران کرد. یکی از آنها جلو آمد قدی بلند و موهایی سفید در سر داشت. به قاضی گفت: سرورم، این جوان را به اتهام سرقت دستگیر کردهاند.بدن مرد لرزید. انگار سرمایی از پشت ستون مهرههایش شروع شد و تا انگشتان پایش رسید. انگشت پایش حرکتی کرد. شقیقههایش تند و تند میزدند. قاضی نگاهی به چهره مضطرب مرد انداخت و گفت: اتهامت سرقت است، میپذیری؟چه میتوانست بگوید؟ انگار زبانش به دروغ نمیگشت.- بگو دزدی کردی و خودت را از عذاب وجدان راحت کن.این را دلش میگفت.- نه! هرگز اقرار نکن. مگر این دستگاه را کنارت نمیبینی؟بهترین کار انکار است.نگاهی به دستش انداخت و نگاهی به دستگاه. حس کرد انگشتانش داغ شده است. انگار از آنها خون میچکید. با دست روی انگشتان کشید.- آیا امروز این ها را خواهند برید؟قلبش میزد. تردید و ترس به جانش افتاده بود. درونش جنگی به پا بود. سوال مجدد قاضی او را به خود آورد: شما متهم به سرقت هستید، آیا این اتهام را میپذیرید؟
با خود فکر کرد؛ گاه یک بله و نه گفتن سرنوشت عمر انسان را تعیین میکند. آیا چارهای جز پذیرش داشت؟ گاه برای گفتن یک دروغ، مجبور هستی زنجیرهای از دروغها را به هم ببافی. آیا با گفتن یک «نه» میتوانست خود را از چنگ قانون رها کند؟ اگر «نه» میگفت، آیا قاضی دست از سر او برمیداشت؟ آیا گواهانی به دادگاه احضار نمیشدند که شهادت دهند او را هنگام ارتکاب سرقت دیدهاند؟ همه اینها در یک لحظه بر ذهن پریشان مرد هجوم آورد. زیر لب با خود چیزهایی گفت. دوست داشت با کسی حرف بزند؛ انگار لایههای تیرهای روی دلش نشسته بود. دوست داشت با کسی درددل کند. به او بگوید، از کاری که کرده چقدر پشیمان است. اما آیا از او خواهند پذیرفت؟ آیا توبهاش را میپذیرفتند؟ - توبه گرگ مرگ است. تو یک گرگی. یک گرگ واقعی.- آیا به راستی من گرگم؟شاید این مدت که از قرآن فاصله گرفته بود، دلش سخت شده بود؛ اما هرگز دوست نداشت او را گرگ بخوانند. میخواست توبه کند؛ هر چند دستهایش را ببرند، هر چند تکه تکهاش کنند. خودش هم نفهمید چطور یک دفعه زیر و رو شد. به گذشته اندیشید. زمانی که با قرآن آشنا بود. نسیمی از صمیمیت و انس با قرآن به سراغش آمد. به یادآورد چه شبهایی را برای حفظ سورهها به سحر رسانده بود. دو قطره اشک پشیمانی بر دیدگان پر از حسرت و ناامیدیاش نشست. دلش گرم شد.- ای کاش باران اشکها میبارید!میخواست گریه کند. ببارد مثل ابر بهاران، تا زلال باران، شورهزار دلش را با خود ببرد و خار و خاشاکی را که در مدت دوری از قرآن، در سرزمین دلش روییده بود، به کناری بزند.ولی آیا امکان داشت؟ قاضی که کسی جز امیرالمومنین علیهالسلام نبود رو به جوان کرد و گفت: قرآن میدانی؟شاید میدانست که میداند.- چه میدانی؟ چه سورههایی؟فکر جوان به جستوجوی آیات رفت.
- سوره بقره را بلدم. میتوانم از حفظ بخوانم. همه بقره را.بقره کم نبود. بزرگترین سوره قرآن بود. به یادآورد چه زحمتهایی را برای حفظ این 286 آیه کشیده است. حس کرد قاضی به او میگوید بخوان! و خواند:«بسمالله الرحمن الرحیم *الم* ذلک الکتاب لاریب فیه هدی للمتقین؛ این کتاب بیشک راهنمای پارسایان و پرهیزکاران است.»بیش از همه، نام بخشنده و مهربان دلش را به خود گرفت. گرمش کرد. قاضی رنگ صداقت را در چشمانش دید. چشمانی که در عمق آنها سوسوی امید، دو دو میزد.- بس است. معلوم شد که اهل قرآن بودهای. چون سوره بقره را میدانی، این بار تو را مجازات نمیکنم.جوان سبکبال بود. انگار از آسمان به زمین آمده است. آرام آرام بیآنکه که کسی دنبالش کند، از دادگاه بیرون رفت، به یاد گذشتههای دور خود افتاد. آسمان کوفه صاف بود. کبوتری سفید رنگ پرواز کنان از پشت لایههای شفاف اشک، خود را به جوان نشان میداد.گروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطهشت نان و سه گرسنه داستان دو شتر فربه
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 337]