واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دید! دید! یک پیام جدید قسمت چهارماین مجموعه برای آن است که کمی به خود بیاییم و تصمیم بگیریم که دهانمان را آب و جارو کنیم.حرف زدن نعمتی است که به اصطلاح قهوه خانه ای کنتور ندارد و نمی دانم با چه انرژی کار می کند که هیچ وقت خاموش نمی شود.اما باید بگویم که ما تا چیزی جلوی چشممان نباشد باورمان نمی آید. ولی این طور نیست، بلکه خیلی چیزها کنتورش جای دیگری نصب است درست مثل کنتور تلفن خانه شما که توی مخابرات است (تلفن ما هم مثل تلفن شماست). و سر برج که می شود قبضش می آید و باید حسابش را پس بدهی!خیلی ساده حرف می زنم؛ می دانم. اما حواست باشد که دارم حرف حساب می زنم!کنتور زبان حضرت عالی هم در مرکز کتنرل نصب است و حساب همه حرفهایت را ضبط می کند. و خوب است بدانی که ریز مکالمات را هم می دهد. اما فرقش با مخابرات این است که کمی باحوصله است نه اینکه مثل همراه اول و اپراتورهای دیگر، کم طاقت باشد و تا پولش را ندهی قطع کند.آدمها شانس آورده اند؛ که اگر اینطور بود، فکر نکنم برای کسی زبانی باقی می ماند! بلکه همه، همان برج اول زبانشان قطع می شد. (خدایا شکرت که رحم کردی)خلاصه آنکه من هم مثل ایرانسل دست به ابتکار زده ام، و خواستم قبل از اتمام فرصت و رسید صورت حساب، یک تذکری به شما بدم. (دیده اید که ایرانسل راه به راه پیامک می زند که چیزی نمانده اعتبار شما تمام شود.)بله این مجموعه که با عنوان "دید! دید! یک پیام جدید" تقدیم حضور می شود، حکایت همان پیامکها را دارد، برای یادآوری صورتحساب وسیله ارتباطی که همه شما یکی از آنها را در دهان مبارکتان دارید.حسین عسگری – گروه دین و اندیشه سایت تبیان
موضوع پیام: یکی بود یکی نبودفرستنده: مرکز کتنرل اونور آبیگیرنده: مشترک اینور آبی یکی بود، یکی نبود (حکایات) جاسوس راستگوهنگامی که مأمون خلیفه عباسی، طاهر بن حسین را به جنگ علی بن عیسی فرستاد، چون لشکرها به هم نزدیک شدند، طاهر پیوسته جستوجو میکرد و هرگاه جاسوسی میگرفت، بیدرنگ او را میکشت و بر او رحم نمیکرد و میگفت: «یک جاسوس به تنهایی لشکری را زیر و زبر میکند». روزی در جستوجوهای خود، زید شجاع را دید که با غلامی بر شتری تیزرو نشسته بود و میآمد. او را خواست و از او پرسید: تو کیستی؟زید گفت: من جاسوسم!طاهر خندید و گفت: این مرد دیوانه است!زید گفت: نه دیوانه نیستم، جاسوسم.طاهر پرسید: برای جاسوسی چه کسی آمدهای؟زید گفت: طاهر بن حسین.طاهر پرسید: تو را چه کسی فرستاده است؟زید گفت: علی بن عیسی.طاهر پرسید: چرا این راز را پنهان نمیکنی؟زید گفت: بدان جهت که من در همه عمر خود دروغ نگفته ام.طاهر گفت: پس چرا به علی بن عیسی نگفتی؟زید گفت: زیرا علی اخلاق مرا میداند و مرا فرستاده است تا هر چه ببینم، راست بگویم.طاهر دستور داد او را به لشکرگاه بردند و در جایی نیک فرود آوردند. سپس به او گفت: راست بگو، چه قصدی داری؟ آیا میخواهی بگریزی؟زید گفت: اگر فرصت یابم، این کار را میکنم.به دستور طاهر، او را گرد لشکرگاه گردانیدند و یکیک سرهنگان را به او نشان دادند. پس از آن پرسید: لشکر مرا دیدی؟ زید گفت: دیدم.طاهر پرسید: لشکر من بیشتر است یا لشکر علی بن عیسی؟زید پاسخ داد: هر دو بسیارند.سرانجام، طاهر به او جایزهای گرانبها داد و اجازه داد تا برگردد و گفت: من به خاطر راست گوییات، جانت را بخشیدم. پس زید به سبب راستی در گفتار نجات یافت و به لشکرگاه خود بازگشت». 1 پیمان راستیمردی به حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله شرفیاب شد و اسلام آورد. سپس عرض کرد: یارسول الله! من به گناهانی آلودهام که نمیتوانم از آنه دست بردارم. چه کنم؟ رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: آیا با من پیمان میبندی که دروغ نگویی؟ عرض کرد: آری. پس با آن حضرت پیمان بست که دروغ نگوید و سپس به دیار خود بازگشت.مرد در راه با خود میگفت: پیامبر چه چیز آسانی از من خواست. پس از آن چون پیمان بسته بود که در میان همه گناهان تنها دروغ نگوید، وقتی خواست دزدی کند، با خود گفت: اگر من دزدی کردم و رسول خدا صلی الله علیه و آله درباره آن از من پرسید، چه پاسخی بدهم. اگر بگویم دزدی کردهام، سزاوار کیفر خواهم بود و اگر بگویم نکردهام، دروغ گفتهام، در حالیکه پیمان بستهام دروغ نگویم و باید به پیمان خود وفادار بمانم. پس بهتر آن است که دزدی نکنم. با این اندیشه، دزدی را ترک کرد. پس از آن نیز به هر گناهی که نزدیک میشد، پیمانش را با رسول خدا صلی الله علیه و آله به یاد میآورد و از آن گناه خودداری میکرد. به این ترتیب، کمکم از آلودگی به گناهان پاک شد و از نیکان روزگار گشت». 2 نجار راستگو و تیشه طلا«روزی نجاری بر لب رودخانه نشسته بود که تیشه اش در آب افتاد. بنای تضرّع و زاری به درگاه حضرت باری بنهاد. فرشتهای تیشهای طلایی از آب برآورد و به دست او داد. نجار راستگو گفت: این از آن من نیست! تیشه نقرهای آورد، باز قبول ننمود. بالاخره تیشه او را از آب برآورد و تسلیم او کرد و آن دو دیگر را هم به او بخشید و نجار به این واسطه دولتمند و آوازه این حکایت در شهر بلند گردید! نجار دیگر در همان محل رفته تیشه خود را در آب انداخت و به دعا پرداخت. فرشته تیشه طلا برآورد و از او سؤال کرد که آیا تیشه او این است؟ گفت: آری همین تیشه است! فرشته گفت: ای بیخرد آیا میتوانی بفریبی آنکه اسرار قلب تو را میداند و مستورات ضمیرت را میخواند؟ و تیشه را در آب انداخت و از نظر غایب شد و نجار دانست که اگر راست گفته بود، مثل آن دیگر غنی و متمول میگشت». 3 راستگویی دل دزد را هم نرم میکندگویند جوانی آرزوی رفتن به خانه کعبه را در سر داشت، اما به سبب عشق و محبت زیادی که به مادرش داشت، نمیتوانست او را ترک کند. تا اینکه پس از مرگ ِمادر پولی فراهم آورد و راهی سفر حج شد. هنوز راه زیادی نرفته بود که راهزنی به او رسید و گفت: چقدر سکه همراه خود داری. جوان که بسیار ساده و پاک نهاد بود، گفت: درست پنجاه دینار با خود دارم که توشه سفر من است. راهزن گفت: هر چه داری بر زمین بگذار. مرد جوان تمام پنجاه دینار را به او داد. راهزن سکهها را برداشت و شمرد و همه آن را به جوان پس داد و گفت: راستگویی تو باعث شد که من از کار ناپسند خود شرمنده شوم و از این پس دست به راهزنی نزنم. اکنون حاضرم اسب خود را در اختیار تو قرار دهم تا با آن به سفر حج بروی. مرد جوان پذیرفت که با او هم سفر شود و پس از آن، سالهای سال مانند دو دوستِ صمیمی و یکدل، همراه و همنشین بودند. 4 حسن اینجاست؛ راست میگویم!آوردهاند زمانی حجاج بن یوسف که در بیرحمی و خونریزی کم نظیر بود، قصد کرد عارف و زاهد مشهور، حسن بصری را بگیرد. افرادی را برای دستگیری او فرستاد. حسن بصری از بصره بیرون رفت و سر به صحرا گذاشت. رفت تا به صومعه عابدی رسید و داخل شد و گفت: از دست حجاج گریختهام و آمدهام که در امان تو باشم. عابد به او گفت: در صومعه بنشین و خود بر درِ صومعه سجاده انداخت و به نماز ایستاد. ساعتی گذشت مأموران حجاج رسیدند و گفتند: حسن بصری را دیدی؟ گفت: دیدم. گفتند: کجاست؟ گفت: در صومعه. مأموران داخل شدند و خداوند حسن را از چشم آنها پوشیده داشت و او را ندیدند. بیرون آمدند و گفتند: مرد زاهد! چرا دروغ میگویی؟ این را گفتند و رفتند. حسن بصری به عابد گفت: چرا میخواستی مرا به کشتن دهی؟ عابد گفت: اگر من دروغ میگفتم، شومی دروغ، دامن تو را هم میگرفت و آنان بدون اجازه من وارد صومعه میشدند و تو را بیرون می آوردند، اما به برکت صدق و راستی من، آفریدگار عالم پردهای پیش چشم ایشان افکند که تو در سلامت ماندی و دروغی هم بر زبان من نرفت. 51. حکایتهای دلنشین (بازنویسی جوامع الحکایات)، صص 108 ـ 110.2. دروغ، ص 83.3. میرزا ابراهیم صنیع السلطنه و محمد جواد صاحبی، امثال و حکم برای همه، مؤسسه انتشارات احیاگران، 1382، ص 56.4. علیاکبر احمدی دارانی و مرتضی رشیدی اشجردی، زنجیره زرّین، تهران، اهل قلم، 1381، چ 1، ص 108.5. حکایت های دلنشین، صص 105 و 106.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 142]