واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: زمزمه زهرایى سلام الله علیها
من كنت مولاه فهذا على مولاهباور كن! باوركن كه رفته ام. باور كن كه تنها مانده اى. باور كن كه بى فاطمه شدى. این را باور كن!باید باور كنى و مى دانم كه حق دارى اگر باور نكنى.من هم باور نكرده ام, آن روز را كه تو آمدى و در كنارم نشستى و گفتى كه چرا سلام مرا جواب نمى دهى! و چقدر برایم سخت بود. در دریاى چشمان توفانى تو غرق بودم و بغض گلویم را مى فشرد كه در دل هزار بار, سلامت را جواب مى دادم تا بدانى هنوز هستم... هستم كه دست مجروحم را به كمك دست دیگرم بالا بیاورم و اشك را از چشمان دریایى تو كه بر خاك قبرم مى ریزد, پاك كنم; هنوز هستم تا سرم را به دست بگیرى و درد دل كنى و من پهلویم درد بگیرد و رویم نشود كه به تو بگویم...على من! مولاى من! من فاطمه ام... همان فاطمه اى كه همراه تو بود. حتى آنگاه كه از مهاجر و انصار كمك مى خواستى و صد افسوس كه آنان حقیقت را بر مصلحت ترجیح ندادند و به خانه خزیدند و خورشید را به فراموشى سپردند و حتى یك بار هم سرى به تإثر تكان ندادند تا دلت آرام شود.على جان! رفیق خوب تنهایى هایم!امشب كه باز پیشم آمده اى, دیگر مى خواهم بگویم... فقط به تو! كه شبها از درد پهلوى شكسته خوابم نمى برد ولى حتى یك بار هم صدایم در نیامد تا احساس غربت نكنى و تنهایى ات بیشتر نشود.همسر عزیزم! من خوشبخت ترین زن دنیا بودم, چون تو را داشتم. من بهترین همسر عالم را داشتم. من مظلوم ترین و تنهاترین همسر عالم را داشتم. تو امیر مومنان بودى اما جاهلان این را نمى فهمیدند.از هرچه دلت گرفت, از هر كه دلت شكست با فاطمه ات بگو. همسر خوبم! سینه مجروح زهرا همیشه از آن توست و صندوق دار اسرار غربتت.مى دانى چرا مرگ فاطمه ات این قدرها به تاخیر افتاد؟ به خاطر تو... به خاطر تویى كه تنها شدى.تویى كه امشب زانوهایت تا شده اند و كنار قبر من نشسته اى و انگار فراموشت شده كه حسین, خوابش نبرده است و زینب مادرى مى كند و تو... تو تنهاى تنها, هم ناله چاه و نخلستانى!حق دارى... حق دارى كه با دستانت بر خاك مزارم چنگ زنى.ماه هم حق دارد كه چهره اش را از تو بپوشاند و خاك قبرم را تاریك كند و نگذارد كسى اشكهاى تو را ببیند. حق دارى, حق با توست و تو.با حق هستى.پسر عمو وجود تو مایه آرامش فاطمه است.على من! گریه كن! اما نه برخود كه بر من؛ برفاطمه ات كه بى على است, كه بى تو است.همسفر زندگى ام!آن روز حتى سلمان و مقداد را هم به كمك نخواستم تا ثابت كنم كه با پهلوى شكسته و با دست مجروح و صورت نیلى هم نباید دست از دامان امام زمان خود كشید, نباید حریم ولایت را بى دفاع گذاشت.تنها دفاع كردم تا همه بدانند كه در آن كوچه یك نفر هم به كمك من و تو نیامد.صورتم را از نگاهت پوشاندم تا مبادا احساس شرم كنى كه مبادا غصه بخورى. پهلوى شكسته ام را از چشم زینب پوشاندم و اشكهایم را از چشمان حسنین علیهم السلام.آن شب حتى ام كلثوم هم كنارم نشست و پیشانى ام را بوسید. چشم باز نكردم و گذاشتم فكر كند كه مادر آرام خوابیده است و توانسته مادر را غافلگیر كند.اما تو همه چیز را فهمیدى. این را از نگاهت دانستم, از زود به خانه آمدنت و تا دیروقت بیدار ماندنت.از نگاههاى نگران و مضطربت, از نواى امن یجیبت و از چشمهاى عذر خواهت كه به زبان بى زبانى مى گفت: اینها همه اش به خاطر من است)!عزیزم! على جانم! فاطمه ات كتك خورد اما اینها همه به خاطر تو بود.على جانم! على جان!دوست دارم تا صبح بر مزارم باشى اما باید بروى كه امشب حسین بهانه مرا گرفته است و تا تو نروى آرام نمى گیرد و زینبم كوچكتر از آن است كه آرامش كند.همسرم! امام مظلومم! برو دست خدا به همراهت. برو مهربان فاطمه تا سحر چیزى نمانده است! ماهنامه كوثر ـ شماره 42، نوشته حمیده رضایىشکوری - گروه دین و اندیشه تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 196]