تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 1 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):فال بد زدن شرك است و هيچ كس ازما نيست مگر اين كه به نحوى دستخوش فال بد زدن مى شود، ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812111590




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شربت آلبالو


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شربت آلبالوداستانی زیبا و خواندنی با قلم  آقای  منوچهر رضایی ، برگزیده ی جشنواره ی داستان نویسی دفاع مقدس .نشسته بود روی پیت حلبی ، زیر سایه ی نارون زل زده بود به خانه ی مقابل . خانه ای که حالا خانه نبود . ویرانه ای بود با نخلی سیاه گیسو ، شکسته کمر میان آجر ها و آهن های عمود و لخت . با دری افتاده و دیواری پر از ترکش ها ی ریز و درشت .
آلبالو
اگر پلک نمی زد . حتی اگر حرکت نمی کرد نمی شد فهمید آن هیبت سیاه و در غبار نشسته زنده است . دو خط باریک از گوشه ی چشم ها ، غبار گونه ها را شسته بود و بعد از گذر از زیر گیسو های پریشان حنا بسته اش رسیده بود . به خال آبی چانه اش . صدا های دور را نمی شنید اما اگر صدای انفجار یا شلیک گلوله ای نزدیک بود خودش را جمع می کرد و پشتش را فشار می داد به آجرهای داغ دیوار . کفشی به پا نداشت . پاشنه و چند انگشتش از جوراب سیاه بیرون زده بود . مقابلش جعبه ی چوبی بود . روی جعبه لیوانی پر از شربت آلبالو . صدای تانک که آمد خودش را از دیوار کند و ملاقه را فرو برد توی سطل شربت . ملاقه را داخل شربت چرخاند . تانک آمد و از روی کفش ها و موتوری که توی خیابان افتاده بود گذشت. چند سرباز با گونی هایی پر و جعبه های نوشابه پی تانک دویدند . کمی بعد صدای موسیقی آمد . نزدیک و نزدیک تر شد . سربازی ضبط صوت روشن را آویخته بود به فرمان دوچرخه . تا رسید به آهن پاره های موتور نتوانست دوچرخه را کنترل کند . خورد زمین . ضبط خاموش شد . سرباز پا باز نشست روی آسفالت داغ .ضبط رو دو دستی بلند کرد . دکمه هایش را یکی یکی فشار داد . ضبط را چند بار تکان داد و زد روی بلند گویش . بعد چپاند به گوشش . بلند شد و ضبط را خاموش کرد و برد بالای سر و کوبید روی آسفالت . تانک را رکاب زد . کمی بعد جیپی آمد که سرنشینانش با دیدن او توقف کردند . پیاده شدند . آن که زودتر پیاده شد درجه داری بود با کلاه بری قرمز ، دیلاق و بلند بالا. با چشم های ریز و سیبیلی باریک پشت لب . نوک دماغ خطی و باریکش را با انگشت خاراند . از بین سربازها که کلاه کاسکت روی سر داشتند راه افتاد سمت او . با صدای یک انفجار که از طرف اسکله آمد هر سه ایستادند ، سربازها نه افسر اما سر چرخاند به انتهای خیابان . جایی که صدای مرغان دریایی با صدای گلوله ها در هم آمیخته بود . افسر چیزی زیر لب گفت . دست گذاشت روی اسلحه ی کمری اش . بعد تف کرد جلوی پایش . تف افتاد روی صورت عروسکی که چشم هایش آبی بود و موهای بورش جابه جا سوخته بود. با لگد زد به عروسک . عروسک رفت روی هوا . چرخید و با سر خورد به تنه ی نارون . بعد برگشت افتاد توی آب سیاه و راکد جوی . افسر پاگذاشت لب جدول .یونیفورمش رو بیرون آورد . سیگار را که گوشه ی لب گذاشت شروع کرد به کند و کاو جیب هایش . یکی از سربازها که چاق بود و کوتاه قد از روی جوی پرید و شعله فندکش را گرفت زیر سیگار افسر . افسر تکیه داد به تنه ی نارون ، دود سیگارش را فوت کرد سمت پیر زن . بعد زبانش را کشید روی لب های سیاه و کبودش . تلخ و کج خندید . گفت : _ " نه به کارمون نمی آد . "
خرمشهر
سربازها زدند زیر خنده . پیرزن اما هنوز نگاه به مقابل داشت . ملاقه را آرام توی سطل می چرخاند . افسر با سرفه ای خلط دار نشست مقابل پیرزن . چشم دوخت به نگاه خشک او . به پلک ها و مژه ها ی غبار گرفته اش . به خطوط ریز و درشت صورتش ، به خال میان ابروها. بعد دستش را بالا آورد. چند بار بشکن زد . پیرزن دست از چرخاندن ملاقه برداشت . آرام سرش را برد عقب . افسر در همان حال که با انگشت هایش گیس های نرم پیرزن را به بازی گرفته بود چرخید سمت سربازها . گفت : -" چه نازی هم می کنه " افسر با سرباز چاق زدند زیر خنده . سرباز که کنار جوی بود خنده اش نگرفت . سیگار روشن کرد و نشست روی جدول . پیرزن از بالای سر او چشم دوخته بود به کاکل سیاه نخل مقابل . سرباز کخ لب جوی نشسته بود گفت :-" بدبخت جامونده . نتونسته فرار کنه " افسر زل زد به چشم های پیرزن . چشم هایی که حالا کمی خیس شده بود و یاد دورها بود . گفت : -" جا نمونده این عجوزه . شرط می بندم نخواستن با خودشون ببرند. سربارشون بوده . به دردشون نمی خوره . "سرباز چاق گفت: -" بدبختانه به درد ما هم نمی خوره "سرباز لاغر که لب جوی نشسته بود بلند شد و آمد پشت افسر ایستاد . سایه اش سیاهی چند ترکش را روی دیوار پوشاند . سرش را خم کرد روی سطل . -" چی را دارد به هم می زند این ام سکوت "افسر با دست زد روی باسن سرباز. صدایش را پیرزنانه کرد .گفت : -" مگه تو فضولی ای ابن خبیث" این بار هر سه خندیدند . طولانی و کش دار. افسر سوت زد و با هر دو دست علامت سکوت داد . بعد انگشت اشاره را مقابل لب های کبودش عمود کرد : -" هیس . این طرز رفتار با یک خانم نیست احمق ها . "دست انداخت مچ پیرزن را گرفت پرسید :-" اسمت چیه خوشگله ؟"پیرزن کند و بی رمق تقلا کرد تا مچش را از بین انگشت ها ی افسر رها کند . نتوانست . سرش را پایین انداخت . افسر مچش را بیش تر فشار داد . سر پیرزن لرزش خفیفی کرد اما بالا نیامد . افسر مچ پیر زن را رها کرد . سرباز لاغر ننشست کنار افسر. لبه ی کلاه کاسکتش را از روی ابرو ها بالا زد . پرسید :-" این جا ، تو این ویرانه ها چه کار می کنی ؟"
آزادی خرمشهر به روایت تصویر
پیرزن آرام آرام سرش را بالا آورد و دوباره خیره شد به  ویرانه های مقابل . چیزی هم نگفت . نگفت توی شلوغی شهر گم شده است . نگفت از میان انفجارها گذشته اما دیر رسیده بالای سر جسد عزیزانش . نگفت هنوز ناله های دردناک نجمه و هاجر را از میان ویرانه ها می شنود. نه چیزی نگفت . لب هایش لرزید اما حتی آه داغ سینه اش را هم بیرون نداد . نیازی هم نبود . افسر کیف دستش را مقابل چشم های پیرزن بالا پایین کرد . زیر لب گفت : -" کور نباشد این ام سکوت " و زد روی بازوی پیرزن - " بلدی برقصی ؟"سرباز چاق گفت :-" مثل جمیله " افسر دود سیگارش را رها کرد داخل سطل شربت . گفت : -" هر کس ساقی باشد رقص هم بلد است مگر نه ام سکوت "بعد با انگشت های بلند و باریکش روی جعبه ضرب گرفت و خواند . چشمکی هم به سرباز چاق انداخت که سرباز شروع کرد به تکان دادن خودش . اسلحه را روی سینه رها کرد و با هر دو دست بشکن زد و چند بار دور خودش چرخید . سرفه کرد .ایستاد . هر دو دست را روی کمر گذاشت و نفس تفس زنان گفت :-" این طوری باید برقصی حالیت شد ؟"پیرزن ملاقه را از شربت پر کرد . بالا آورد و ریخت توی سطل . سرباز چاق پرید :-" این شرابه ؟"افسر گفت :-" شربته احمق "زن پلک زد . دوباره ملاقه پر از شربت کرد و بالا آورد و این بار سرباز آرام ریخت داخل سطل . حال هر سه نشسته بودند مقابل پیرزن . سرباز لاغر گفت : -" تو این ویرانه ها مانده پی کسب و کار ؟"سرباز چاق گفت : " چی کار کنه بدبخت ، سرشو بگذاره زمین بمیره ؟"افسر دست برد به جیب یونیفورمش . بسته ای اسکناس بیرون آوردو  یکی را کشید و گذاشت روی جعبه . گفت : -" رقص که خواستیم ناز کردی لا اقل از مهمانات پذیرایی کن !" سرباز لاغر گفت :-" پول خودتونه "و اسکناس را برداشت انداخت به دامن پیرزن . افسر دست برد داخل جعبه . لیوانی برداشت و آورد بالا. -" پاک و تمیز . معلومه با سلیقه هستی ام سکوت "
فتح خرمشهر
لیوان را جلو برد .-حالا بریز پیرزن ملاقه را در سطل شربت فرو برد و لیوان ها را پر کرد . سرباز هابه هم نگاه کردند. لیوان های شربت را به هم زدند و در حال خنده سر کشیدند . افسر لیوانش را مقابل پیر زن گرفت . داد زد . -" یکی دیگه عجوزه "شربتش را یک نفس سر کشید و لیوان را کوبید به دیوار . خطاب به سربازها گفت :-" دیر شده باید راه بیافتیم "بلند شد و رفت سمت جیپ . سربازها هم لیوان ها را کوبیدند به دیوار . سرباز چاق گفت :-" ناراحت نباش . پول شو دادیم به تو " بعد هر دو از جوی پریدند و رفتند سمت جیپ . افسر اما دوباره برگشت با گام هایی بلند و صورتی افروخته . بالا سر پیرزن که رسید خم شد روی پیرزن . گفت :-" تنهایی دیگه نه ؟! زنی ، دختری تو این خرابه ها قایم نکردی که ؟"پیرزن چیزی نگفت . لب هایش سفال بودند و چشمه ی نگاهش خشک . افسر لگدی به جعبه زد و از جوی پرسد و رفت سمت جیپ روی صتدلی نشست و با دست علامت حرکت داد و در همان حال نگاه کرد به پیرزن . زیر لب گفت : -" بدبخت بی چاره "پیرزن بلند شد. داشت به آن ها نگاه می کرد . افسر داد زد . " گفتم راه بیفت احمق " سرباز اما به جای فرمان با هر دو دست گلوی خودش را گرفته بود و به شدت سرفه می کرد . افسر دید که کف و خون از دهانش بیرون زد و با سر افتاد روی فرمان . افسر چرخید به پشت سر . سرباز عقب در خودش مچاله شده بود و از گوشه ی دهانش خون می ریخت توی یقه اش . افسر دست برد به اسلحه ی کمری اش . داد زد :- پیر زن لعنتی "خواست پیاده شود که سرش گیج رفت و خورد زمین . عق زد و خون بالا آورد . با دست لرزان اسلحه را سمت پیرزن نشانه گرفت . اما دیگر دیر شده بود . تنها توانست ببیند که پیرزن سیاه پوش ، با سطل شربت و جعبه ی چوبی اش آرام آرام دور می شود . نویسنده : منوچهر رضایی تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 410]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن