واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادندسرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم. حال مرخصی رفتن را نداشتم. راستش رویم نمیشد بروم. سید جواد یک لحظه از مقابل چشمانم کنار نمیرفت.«سید یک وقت فکر رفتن به سرت نزند؟ اصلاً با روزی دو تا تهمت، سه تا دروغ و چند تایی غیبت خودت را بیمه کن.» سید خندهای کرد و گفت: «دیگه؟»، گفتم: «همین، اگر باز هم نیاز شد دریغ ندارم.»
- «ببخشید برادر ،جای کسی است؟» قیافهاش برایم آشنا بود. گفتم: «نه خیر، بفرمایید.» گفت: «ببخشید، قیافه شما برایم آشناست.» گفتم: «کدام گردان بودید؟» گفت: «حبیب.»جگرم آتش گرفت. با حاج صادق صحبت میکردم که کدام گردان باشیم، وقتی گفت «حبیب» خوشحال شدم، بیشتر از اینکه با هم بودیم. رفتم تا زود خبرش را به سید بدهم. آن روز نوبت شهرداری جفتمان بود، ولی من فراموش کرده بودم. رفت لب رودخانه. سید جواد داشت ظرفها را میشست. گفتم: «شرمندهام، چرا منتظر من نشدی؟» گفت: «چی شد؟» گفتم: «با هم افتادیم گردان حبیب.» گفت: «خدا را شکر.»سریع دبههای آب را پر کردم و با هم رفتیم طرف چادرها. صدای راننده که مدام فریاد میزد: «تهران کسی جا نماند» رشته افکارم را پاره کرد. چهقدر بدون سید بیصفاست. احساس کردم چشمانم هوس باریدن کرده، دلم خیلی هوایش را کرده بود. این اولین بار بود که بدون او مرخصی میرفتم، دلم میخواست آخریش هم باشد. مدتی بود دنبال سید میگشتم، از هر کسی سراغش را میگرفتم اظهار بیاطلاعی میکرد. چند روزی بود تو خودش بود، بوی شهادت گرفته بود، تا اینکه زیر سایه درختی پیدایش کردم، با خودش خلوت کرده بود، رفتم طرفش، یک دفعه گفت: «چرا اومدی؟»«سید یک وقت فکر رفتن به سرت نزند؟ اصلاً با روزی دو تا تهمت، سه تا دروغ و چند تایی غیبت خودت را بیمه کن.» سید خندهای کرد و گفت: «دیگه؟» تعجب کردم، گفت: «خوب آمدم... آمدم.» یک دفعه سرش فریاد زدم «همه شهدا همین طورن؟»- برادر شما پایین نمیآیید؟ همه رفته بودند، با بیمیلی رفتم پایین. اتوبوس مقابل قهوه خانهای نگه داشته بود. هوا سرد بود. کودکی دستهایش را مقابل دهانش گرفته بود و «ها» میکرد. نگاهش کردم. فکر کرد کار بدی انجام داده، سریع دستهایش را از مقابل دهانش برداشت و رفت آن طرفتر. میل به چیزی نداشتم، برای اینکه از سرما فرار کنم رفتم تو اتوبوس نشستم.
درگیری روی تپه 233 زیاد شده بود، سوز و سرما تا مغز استخوان را میلزاند، از زمین و زمان آتش میبارید. با سید بودیم. او آر. پی. چی زن بود و من هم کمکش. پا به پایش میرفتم که یک دفعه یک تیر خورد به دستش، گفتم: «چی شد سید؟» گفت: «هیچی بابا، چرا هول میکنی؟» گفتم: تو بلند شو برو عقب بلند شو!» گفت: «چیزی نشده.» گفتم: «چی چی رو چیزی نشده! از اینجا ماندن که بهتره، یک ذره معطلش کنی شکلات پیچ میشوی.»با اصرار زیاد فرستادمش عقب، این طوری خیالم راحتتر شد. آر.پی. جی را برداشتم و رفتم سراغ تانکها. تا آمدن نیروهای جدید مقاومتکردیم. با سپردن منطقه به دست بچههای گردان کمیل به طرف عقب حرکت کردم. باید سریع میرفتم. مدام میکوبیدند، مخصوصاً سه راهی را، کمتر کسی از آنجا سالم رد میشد. آمبولانسها هم که به آن قسمت میرسیدند سرعتشان را زیاد میکردند. «وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند، گفت او امانتی بود که خداوند بازپس گرفت، خدا کند امانتدار خوبی بوده باشم.» از بابت سید جواد خیالم راحت بود، چون آمبولانسی که سید را میبرد را دیدم که سالم گذشت.به اردوگاه که رسیدم از نگاه بچهها که از من فرار میکردند، ترسیدم. رفتم طرف چادر، بچهها آنجا بودند. از آنها پرسیدم: «سید جواد کجاست؟ شما ندیدید؟» حاج صادق سرش را گذاشت روی شانهام و گریه کرد، فهمیدم. اشک مثل چشمه میجوشید. گفتند: « وقتی برگشت نماز صبح شده بود رفت پشت چادر نماز بخواند، همان جا ....» باورم نمیشد .- «شما حالتان خوب است؟»از اطرافم غافل شده بودم. صورتم را پاک کردم و گفتم: «بله، ممنون.»
تهران که رسیدم یک راست رفتم خانه سید. حجلهای زده بودند: عکس سید روی حجله میخکوبم کرد با آن چشمهای نافذش به من خوش آمد میگفت. پردهای سردر خانهشان نصب شده بود: «شهادت برادر رزمنده سید جواد قاسمی را تبریک و تسلیت میگوییم.»رفتم تو. پدرش بغلم کرد و گفت: «تو بوی سید را میدهی.» دلم لرزید و اشکم سرازیر شد. بعد از مراسم، مادرم گفت: «وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند، گفت او امانتی بود که خداوند بازپس گرفت، خدا کند امانتدار خوبی بوده باشم.»در دلم گفتم در دامن آن شیر زن سید جواد بزرگ شد.منبع :بر گرفته از نوشته ی زینب قیامتیون تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 308]