واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خاطرات یك رزمنده گمنامیادداشت های روزانه رزمندگان همیشه جذاب و خواندنی بوده است. جبهه جنگ ، میدانی است كه مرگ هر لحظه در آن جولان می دهد و مرزهای زندگی و مرگ به نزدیك ترین فاصله خود می رسند. در چنین شرایطی، نوشتن شاید كار چندان ساده ای نباشد، آن هم به شكل روزانه اش.
اما «محمدرضا فردوسی» این دشواری را به جان خریده و یادگاری ارزشمند برای آیندگان- بخصوص آنهایی كه جنگ را ندیده اند- به جا گذاشته است.محمدرضا فردوسی درباره چرایی یادداشت نویسی اش در جبهه های جنگ تحمیلی گفت: از بچگی به نوشتن علاقه داشتم و در همان دوره راهنمایی دو كتاب به نامهای «یك ریالی دزدی» و « نماز برای دوچرخه» را كه در مورد خاطرات خودم بود نوشتم و با حمایت برادرم منتشر شد. در مدت 80 ماه حضور در جبهه در كنار انجام عملیات جنگی به فعالیتهای فرهنگی و هنری از قبیل نقاشی و نوشتن خاطرات می پرداختم.در ادامه قطعه هایی از کتاب « روی نقطه پراكندگی» را با هم مرور می كنیم.• جمعه 18/11/1361اولین گلوله ای بود كه این قدر نزدیك من می خورد؛ یك گلوله توپ درصد و پنجاه متری من. وحشت زده، داخل سنگر پریدم. مجید، خونسرد، بالای سنگر نشسته بود و تخمه می خورد. وقتی نگاهش كردم، سری به علامت تأسف برایم تكان داد. خودم خجالت كشیدم.• سه شنبه 7/1/1363انگارخانه بخت راهش عوض شده است و من برای رسیدن به آن باید انتظار بكشم. جنگ است؛ جنگی كه ما درگیرش شده ایم. جنگ رحم و مروت نمی شناسد. همه برنامه هایم را زیرو رو كرده. دلم می خواست اول ازدواج می كردم، بعد به جبهه می آمدم. اما برعكس شده و حالا عشق جبهه به هر عشق دیگری می چربد.جبهه جنگ ، میدانی است كه مرگ هر لحظه در آن جولان می دهد و مرزهای زندگی و مرگ به نزدیك ترین فاصله خود می رسند. در چنین شرایطی، نوشتن شاید كار چندان ساده ای نباشد، آن هم به شكل روزانه اش. ساعت شش بعدازظهر با برادرم، محمدعلی، به ترمینال رفتیم. خوشحالم كه خانواده همسر آینده ام را تا حدودی متقاعد كرده ام كه برای مدتی كوتاه صبر كنند. آن بندگان خدا هم البته چاره ای جز صبر ندارند. وقتی سوار اتوبوس شدم، فكر كردم شاید دیگر برنگردم و با این فكر اشك در چشمانم حلقه زد.• جمعه 7/2/1363شب، درگیری داشتیم. با كالیبر 50 تیراندازی می كردم كه گیر كرد. با كمك یكی از سربازانم تیربار را برای رفع گیر به سنگر استراحت بردیم. به محض اینكه از سنگر پایین آمدیم، صدای مهیب انفجار ما را زمین گیر كرد. برگشتم، نگاه كردم. سنگر ناپدیده شده بود. اگر اسلحه گیر نمی كرد الان ما هم ناپدید شده بودیم. بارها از این گیرها دیده بودم. خدا اگر بخواهد، این طوری گیر می دهد.
• دوشنبه 27/3/1364به سختی مریض شد ه ام. یك نوع مریضی عجیب و غریب. چیزی بین مرگ و زندگی با روحی بی تاب كه احساس می كنم بین رفتن و نرفتن شك و تردید دارد. بچه ها كه با من حرف می زنند، انگار با میخ به سرم می كوبند. از جا كه بلند می شوم چشمم سیاهی می رود و به زمین می افتم. توی این هوای گرم احساس سرما می كنم. عرق سرد به تنم می نشیند و مثل یك مرده می افتم. روی خودم پتو می كشم اما باز می لرزم.احمد ایرانمنش و حسین شجاعی مثل دو برادر دورم می چرخند. احمد یك پارچ شربت آبلیمو درست كرد و به من داد. هرچه بیشتر می خوردم جگرم بیشتر می سوخت. انگار كه بخواهی با یك پارچ آب جلوی مواد مذاب را بگیری. تب و لرز امانم نمی دهد و زیر آفتاب داغ سومار مرا مثل جیوه می لرزاند. نامه نامزدم رسید، به زحمت آن را خواندم، انگار كلمات سوزنی بود و مستقیماً به چشمم می خورد. نوشته بود: «مادرم عمل كرده و حالش خوب است.» خوشحال شدم.• شنبه 9/9/1364امروز روزی است كه احمد قرار بود ازدواج كند. ازوضعیتش هیچ خبری در دست نیست. خانوده اش چه می كشند؟ نامزدش درچه حالی است ؟ احمد كجاست؟ بهشت است یا در یكی از اردوگاه های بی نام و نشان دشمن؟ اما احمد همیشه می گفت: «من از اسارت نفرت دارم.» نمی دانم زنده است یا...با كالیبر 50 تیراندازی می كردم كه گیر كرد. با كمك یكی از سربازانم تیربار را برای رفع گیر به سنگر استراحت بردیم. • سال 1368 - كرمانپس از سال ها دوری، بار دیگر به خانه برگشته ام و به نقطه شروع زندگی نظامی ام؛ پادگان 05 كرمان.هر چه داشتم و نداشتم، وسایل زندگی ام را كه پخش و پراكنده بود جمع كردم و با یك وانت به خانه پدری برده و در دو اتاقی كه بالای مغازه پدر است با همسر و دخترك خردسالم زندگی مستقلی را آغاز كرده ام. انگار همین دیروز بود كه نامه انتقالم را به گردان همیشه پیروز 808 كرمان كه درجبهه مهران مستقر بود گرفتم.دلم می خواست به آرزوی دیرینه ام كه فیلم سازی است برسم و بتوانم از طریق فیلم ساختن، از جنگ بیشتر و بهتر حرف بزنم. برای همین در كلاس های فیلم سازی انجمن سینمای جوان كرمان شركت كردم. یك روز كه از پادگان به سمت خانه می رفتم به یكی از دوستانم برخوردم كه لطف كرد و مرا سوار ژیان قرمز رنگ مدل 53 كرد.
بین راه صحبت از خرید و فروش ماشین شد و دوستم تا تنور را داغ دید با مهارت و زبان بازی خاص خودش نان را... یعنی ژیانش! را بچسباند و به من قالبش كرد. از بخت بد من دسته چكم همراهم بود و معامله را در همان برخورد اول تمام كردم و خوشحال با اتومبیل سواری ام! تخته گاز به خانه می رفتم كه صدای انفجاری! همه رویاهایم را پراند. ....• وی درباره این یادداشت ها توضیح داد: روش نوشتنم به این صورت بود كه بعد از پایان هر عملیات و برگشتن به سنگر بلافاصله شروع به نوشتن می كردم.این نوشته ها از سال 1361، یعنی قبل از حضورم د ر جبهه، شروع شده و تا پایان جنگ ادامه دارد. با وجود تمام سختی های دوران جنگ، میل عجیبی مرا به نوشتن و ثبت آنچه بر من و همرزمانم می گذشت، سوق می داد و من هر شب و روز وقایع و وماجراهای جبهه را، حتی اگر شده در چند خط می نوشتم. یادداشتهای روزانه من از تاریخ 13 خرداد 1361 شروع شده و آخرین نوشته مربوط به جنگ، كه تاریخ دقیق آنرا ثبت كرده ام، مربوط به 28 تیر 1361 است. در ادامه یادداشتهای روزانه، نوشته های مربوط به سال 1366 تا پایان جنگ را گنجانده ام و از آنجا كه تاریخ دقیق این نوشته ها را ثبت نكرده ام، آنها را به ترتیب زمانی، در فصلی جداگانه و با عنوان خاطرات، پس از یادداشتهای روزانه قرار داده ام. در بخش پایانی این كتاب نیز شرح مختصری است از وقایع و اتفاقاتی كه پس از جنگ بر من گذشت و گوشه ای از خاطرات آن روزها به صورت پراكنده در هفته نامه محلی كرمان بنام فردوس كویر با عنوان «خاطرات یك رزمنده گمنام» منتشر شد كه به صورت كاملتر در این كتاب آورده شده است.محمدرضا فردوسی اهل كرمان است و در سال 1360 در حالی كه 18 ساله است وارد ارتش و یك سال بعد، پس از طی دوره آموزشی راهی جبهه های جنوب می شود. جذابیت یادداشت های فردوسی در جبهه خلاصه نمی شود و سرگذشت او پس از جنگ نیز خواندنی است .فردوسی درباره رویكرد ادبی یا تاریخی این كتاب افزود: كتاب «روی نقطه پراكندگی» بدلیل اینكه بصورت روزانه نوشته شده، تمام نوشته ها بر مبنای واقعیت بوده و اتفاق افتاده و من شاهد آنها بوده ام و به همین دلیل این كتاب را می توان یك مستند تاریخی دانست و از آن جهت كه سعی شده جذاب و خواندنی باشد به جذابیت های ادبی هم توجه شده است.كتاب 250 صفحه ای «روی نقطه پراكندگی» در 10 بخش تنظیم شده و مبنای این تقسیم بندی زمان یادداشت های نویسنده است. در انتهای كتاب نیز آلبومی از عكس های این رزمنده به چشم می خورد.محمدرضا فردوسی اهل كرمان است و در سال 1360 در حالی كه 18 ساله است وارد ارتش و یك سال بعد، پس از طی دوره آموزشی راهی جبهه های جنوب می شود. جذابیت یادداشت های فردوسی در جبهه خلاصه نمی شود و سرگذشت او پس از جنگ نیز خواندنی است و تلخی قابل تامل آن تا مدتی از ذهن پاك نخواهد شد. منبع :کیهان تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2598]