تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 28 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم(ص):بنده به ايمان ناب نرسد، مگر آن كه شوخى و دروغ را ترك گويد و مجادله (بگومگو) را رها كن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806893205




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

من تو نیستم


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
من تو نیستم
من تو نیستم نويسنده:شیما عچرشاوی ساعت ده صبح بود. از آن ده صبح هایی كه انگار فقط به درد پیرزن های مچاله كج و كوله می‌خورد كه لم بدهند گوشه اتاقی كه بوی نم و سبزی و عود و پماد سالیسیلات می‌دهد و از درد پا و پهلو بنالند. از آن روزهایی كه مشكل می‌شد فهمید مال كدام فصلند. آسمان سفید بود و هوا به نظر زرد و كدر می‌آمد. باد هم می‌وزید. همراه خاك. بی‌حوصله و كلافه. شبیه بادهای بعد‌ازظهرهای تابستان. پشه و گرد و خاك هم بود. و خورشیدی كه انگار آلزایمر داشت و نمی‌دانست كی باید برود و كی بیاید.روزنامه خریده بودم و داشتم برمی‌گشتم خانه. فقط برای روزنامه خریدن از خانه آمده بودم بیرون. عادت داشتم. زندگی‌ام به دو تا دلخوشی بند بود. شب را برای این روز می‌كردم كه حوالی ساعت ده صبح بروم روزنامه‌ بخرم، و روز را هم برای اینكه آخر شب توی تاریكی، وقتی همه خوابیدند، بنشینم پای تلویزیون و تخمه بشكنم و همان‌جا خوابم ببرد، شب می‌كردم. هیچ‌وقت نسبت به بدبختی‌ای كه مثل جویبار توی زندگی‌ام جاری بوده احساس خیلی بدی نداشته‌ام. البته بدبختی یك اسم است كه آدمها روی یك جور حالت می‌گذارند. مثلا‌ً وقتی كسی همه چیزش را از دست داد می‌گویند بدبخت شده. در مورد من این همه چیز مدام از این در اگر آمده، س‍ُر خورده و از آن در رفته. همیشه در حال از دست دادن بوده‌ام. لذ‌ّت این زندگی مال بی‌فردایی‌اش است. بی‌سهمی‌اش، بی‌نقشی‌اش. زندگی‌ِ این شكلی، ته ندارد. آدم چشم می‌دوزد به ته‌ِ بی‌ته این جاده كه دارد تویش قدم برمی‌دارد و جلو می‌رود. او‌ّل به نظرش می‌آید كه دارد این جاده را می‌بلعد اما بعد می‌بیند كه خودش را سپرده به آن و دارد تویش هضم می‌شود. فرو می‌رود. بلعیده می‌شود. پیموده می‌شود. و بعد حس می‌كند كه چیزی ذره‌ذره دارد تمام می‌‌شودیك‌بار به پدرم گفتم كه هر چه در مورد من به نظرش می‌آید بگوید. بدون اینكه فكر كند گفت: «تو... یك دختر جوان... تازه دیپلم گرفته ... »گفتم: «نه! توصیف كن.»گفت: «خب، نه كم‌حرفی نه پرحرف. نه خوشحالی نه غمگین. نه خوشگلی نه زشت. نه قد‌بلندی نه قد‌كوتاه. نه بی‌مزه‌ای نه بامزه.»گاهی با خودم فكر می‌كنم كسی كه دخترش این حال و روزش باشد چه احساسی دارد.نمی‌‌دانم... نمی‌دانم... من تقریباً هیچ چیز را درست و حسابی نمی‌دانم. ولی حس می‌كنم خدا دلش می‌خواهد كه ما نسبت به همه چیز این دنیا از چوب و تخته و آهن‌پاره و ... گرفته تا نوع بشر، یك فكر خوب داشته باشیم. یك چیزی شاید شبیه دوست داشتن حت‍ّی! به این معنی كه برای همه آرزوی روزهای بی‌دغدغه‌ای بكنیم. البته این كمی سخت است. مثلا‌ً من هیچ‌وقت نتوانسته‌ام نزول‌خوری را كه سر ماه ده‌بار زنگ می‌زند و سود پولش را می‌خواهد دوست داشته باشم. هر چند از او بدم هم نیامده. داشتم می‌گفتم؛ آن روزی كه مثل هر روز روزنامه خریده بودم. آسمان سفید و هوا زرد بود. داشتم برمی‌گشتم خانه. سر كوچه‌مان كه رسیدم، ماشین پدرم را دیدم كه دم در خانه پارك بود. باد، آن روز انگار زده بود به سرش. خیلی بی‌فكر و قلدر شده بود. درختهای پت و پهن و بیچاره كنار خیابان ذله شده بودند. هی می‌زد توی سرشان. وقتی كلید انداختم توی در و رفتم داخل، صدای پدرم را شنیدم كه داشت تلفنی با یكی حرف می‌زد. و گاهی هم زوركی می‌خندید. فقط وقتی با نزول‌خور حرف می‌زد اینطوری می‌خندید. از كنارش كه رد شدم سلام كردم. جواب نداد. رفتم لباسم را عوض كردم. آن روز، خانه ما از همیشه بدتر بود. روی همه چیز یك لایه خاك نشسته بود. از ملحفه و روبالشی گرفته تا رختخواب و حوله و دیوارها همه چیز گند زده بود. مدتی بود تصمیم داشتم كمی رفت و روب و شست‌وشو كنم. ولی هر روز با این استدلال كه هیچ‌كس مثلاً با چند شب خوابیدن روی تشك چرك و سیاه نمرده موكول به فردایش می‌كردم.وقتی برگشتم توی هال، تلفن بابا تمام شده بود. داشت سیگار می‌كشید. قدم می‌زد و خاكستر سیگارش را همین‌طور می‌ریخت روی فرش. ما خانوادگی بی‌نظم و ترتیب‌ایم. شاید چون مادر نداریم. پدرم هم مادر نداشته. همراه پدرش با عمو و زن عمویش زندگی می‌كرد. پدر او هم كه اصلاً نه پدر دیده بود نه مادر. من عاشق این بی‌ترتیبی و بی‌شكلی زندگی‌مان هستم. ما هیچ‌وقت برنامه‌ای نداشته‌ایم. مدام سال و ماه و روز یادمان می‌رود. غذا هم در هفته سه‌بار تن ماهی می‌خوریم. یكی دو بار كنسرو لوبیا بعد هم تخم‌مرغ و كالباس و سوسیس و همبرگر و اگر احیانا‌ً مهمان داشتیم كته درست می‌كنیم و از كبابی دو خیابان بالاتر كباب می‌آوریم.بابا دود سیگار را توی دهانش مزمزه می‌كرد، می‌چرخاند، بعد بیرون می‌داد پره‌های دماغش هی باز و بسته می‌شدند و خط‌ بین دو ابرویش خیلی عمیق شده بود. گفتم: «چه خبر؟»نفس عمیقی كشید و ته سیگارش را روی میز تلفن خاموش كرد و گفت: «الاغ‌ِ نفهم پولا رو برداشت برد!»حس كردم جاذبه زمین همه رگهای تنم را از توی پاهایم كشید و بلعید. گفتم:«كی؟ كدوم پولا؟!»رفت نشست روی پله توی هال كه وصل می‌شد به انبار بالا. بعد گفت: «همون پولایی كه دیشب به توی گیج دادم كه پیش خودت نیگر داری. كدوم گوری رفته بودی؟!»جواب ندادم. او هم منتظر جوابم نبود. ریشهای دوروزه چانه‌اش را چنگ زد و ادامه داد: «من كه بیرون بودم. تو هم نبودی. برادر‌ِ نره‌خر‌ِ بی‌شعورت، پولا رو برداشته و رفته. این پیرمرد همسایه بغلی كه می‌شینه دم در، گفت دیدمش از خونه با عجله زد بیرون و رفت. یكی دو تا از بچه‌های كوچه هم دیدن رفته تا آژانس، اونجا ماشین گرفته و رفته. راننده آژانس می‌گه مركز شهر پیاده شده.»از مگسهای زیر پرده و روی طاقچه كه بوی حشره‌كش صبح گیجشان كرده بود هم منگ‌تر بودم. بابا هی توی جیب پیرهنش دنبال سیگار می‌گشت. پیدا نمی‌كرد. چند لحظه بعد دوباره یادش می‌رفت. از نو می‌گشت. گفتم: «خیلی بودن!»حوصله حرف زدن نداشت. اما گفت: «از یه جای توی بازار نزول گرفتم. با یه قیمت مناسب‌تر از نزول اولی. سودش كمتره. گفتم فعلا‌ً با این پول اون اولی رو رد كنیم كه اینقدر زنگ نزنه اینجا.» گفتم: «همه‌اش چك مسافرتی بودن... نمی‌شه به یه جایی اطلاع بدیم؟ شاید بگیرنش. مثلاً... بانك!»بابا پوزخند زد و گفت: «حرف مفت می‌زنی‌ ها!»تكیه داده بودم به در اتاق پذیرایی و چنگ انداخته بودم به موهای جلوی سرم و از حرص می‌كشیدمشان به طرف گوشهایم و حالی‌ام نبود. چشمم كه خورد به آینه قدی توی هال، از ریختم خجالت كشیدم و از جلوی آینه رفتم كنار. صدای بابا بلند شده: «تو مگه خودت صدبار نگفتی از توی كیفت پول برداشت؟ بعد چطوری این همه پولو گذاشتی توی خونه و رفتی بیرون؟ به این نمی‌گن نفهمی؟!»من توی دعوا و جر و بحث زبانم بند می‌آید. با اینكه توی ذهنم دنبال دندان‌شكن‌ترین جوابهای دنیا می‌گردم و از حرص در حال تركیدنم. اما مثلا‌ً اگر یكی گفت: «خیلی بی‌شعوری.» تنها چیزی كه به ذهنم می‌رسد این است كه یك «خودت» اولش بیاورم و بگویم «خودت خیلی بی‌شعوری.» یا اگر گفت «نفهمی!» می‌گویم «خودت نفهمی.» بقیه جوابهای دندان‌شكن را وقتی دعوا تمام شد یادم می‌آید.كه البته آن روز چون پدرم بود این را هم نمی‌شد بگویم. ضمناً می‌دانستم كه به شكل هولناكی تقصیر خودم است. با این همه گفتم: «دو سه شب بود كه بهش گیر داده بودی و هی می‌گرفتیش زیر مشت و لگد. زده بودی دماغشو ناقص كرده بودی. تهدید كرده بودی كه با ماشین از روش رد می‌شی. می‌خواستی اینجوری تلافی نكنه؟!»كلافه شده بود. فكر كنم خیلی دلش می‌خواست در‌ِ دهانم را ببندم یا از جلوی چشمش بروم گم شوم تا خودش یك فكری بكند. كف دستش را كشید روی موهای خاكستری آشفته‌اش و بعد در حالی كه می‌رفت به طرف اتاق خودش گفت: «هزار نفر بهم گفتن كه سیگار دستش دیدن. گفتن كه با چشای خودشون دیدن داره توتون توی سیگارو خالی می‌كنه. باید می‌ذاشتیم یه گوشه سرنگ به دست پیداش می‌كردیم، بعد می‌زدیم توی سر خودمون؟!»خواستم بروم دنبالش. اما یادم آمد دلش نمی‌خواهد كسی ببیند از آن كپسولهای گچی نارنجی می‌خورد تا آرام و قرار بگیرد. رفتم سر جایش روی پله‌ها نشستم. چند لحظه بعد آمد توی آشپزخانه آب خورد و دوباره برگشت توی هال. گوشی تلفن را برداشت. شماره گرفت. اما بعد انگار منصرف شد. گوشی را گذاشت و گفت: «نمی‌دونم... هی به خودم می‌گم به درك! اینم روی ضررای دیگه. می‌ذارم به حساب پول خونش! فرض می‌كنم دادم به یه نفر بكشدش... .»می‌دانستم كه فعلاً خیلی عصبی شده و تا فردا به كل، بی‌خیال پولها می‌شود و در‌به‌در فقط دنبال خودش می‌گردد. اما یكهو نمی‌دانم چطور شد كه سرم رفت روی حلقه دستهایم و چانه‌ام لرزید و صدایم درآمد.بابا چند لحظه ساكت بود. همینطور قدم می‌زد. اما بعد خندید. یعنی سعی كرد بخندد. خنده‌اش مسخره بود. شبیه یك پوزخند بلاتكلیف. آمد نزدیكم و گفت: «البته حالا... زیاد مهم نیست... مگه كجا می‌تونه بره. یه پسر هجده ساله این همه پولو چیكار می‌خواد بكنه. پیداش می‌شه... تو... زیاد نگران نباش!»گفتم: «به نزول‌خور‌ِ او‌ّلی گفته بودی كه امروز پولشو می‌دی؟»_ آره.بعد ادامه داد: «یه فكری می‌كنیم. بالاخره زندگی همینه! گاهی سربالایی، گاهی سرازیری، باید جنگید. اگر ایستادی، م‍ُردی! باید...»جمله‌اش ناقص ماند. زد پشت كتفم و گفت: «خیلی زودتر و راحت‌تر از اون چیزی كه تو فكرشو می‌كنی درست می‌شه. فقط كافیه یه خورده آدم صبر داشته باشه و خودشو نبازه... این... الاغم، بالاخره یه فكری براش می‌كنیم.»چند لحظه همان جا ماند. باز قدم زد. خواست چیزی بگوید. اما منصرف شد و رفت. صدای باد كه حصیر توی حیاط را می‌كوبید به پنجره اتاق پذیرایی، باعث می‌شد فكر كنم خیلی داریم فرو می‌رویم. تك‌تك سلولهای بدنم بغض كرده بودند. اگر بابا عذاب نمی‌كشید این حس له شدن را نداشتم. تازه یك چیزی توی وجودم از این تدتر فرو رفتن و تمام شدن لذ‌ّت می‌برد. یكهو نمی‌دانم گرسنگی منقلبم كرد یا حالت تهو‌ّع آمد سراغم. رفتم توی حمام و نشستم روی چهارپایه. سرم را تكیه دادم به لباسشویی و چشمهایم را بستم. یك نور قرمز تاریك توی حمام بود. همراه با بوی شامپو و صابون و صدای چك‍ّه‌های آب كه بعد از سه دم و بازدم من، یكی می‌چكید. با خودم فكر كردم كاش می‌شد در حمام را روی خودم ببندم. بعد همراه این حمام از روی كره زمین گم می‌شدیم. یعنی كسی دیگر نمی‌دیدمان. یا نه؛ اصلا‌ً كاش توی این نور قرمز‌ِ تاریك حل می‌شدم. جزیی از همین نور می‌شدم. جزیی از همین هوای مرطوب كه بوی خنك شامپو و صابون می‌دهد. سعی می‌كردم نفس كشیدنم را با چكه‌های آب تنظیم كنم. سه دم و بازدم یك چكه، دو دم و بازدم یكی، بالاخره یك نفس یك چكه. بعد ذهنم متو‌ّجه برادرم شد و فكر كردم حالا با پولها چكار می‌كند. چقدرشان را خرج كرده. شاید هم اصلاً به پولها احتیاجی نداشته و فقط اینطوری خواسته اذیت كند. به‌ خاطر آن مشتی كه دو شب پیش دماغش را ناقص كرد. «شاید حق داشته... حق داشته؟!» گاو هم از من بیشتر می‌فهمد. كاش همینطور كه دارد توی خیابان ول می‌گردد تصادف كند و بمیرد تا راحت شویم. بعد... پول دیه‌اش را می‌گیریم. البته اگر پولهایی را هم كه برداشته پیدا كنیم خیلی خوب می‌شود. «دیه‌اش چقدر می‌شود... حدودا‌ً» نه! شاید راننده وضع مالی‌اش زیاد خوب نباشد. مگر پارسال نبود كه با یه موتوری گیج تصادف كردیم. چه بدبختی‌ای كشیدیم. چقدر خرجش كردیم. چقدر قرض بالا آوردیم. چقدر زندگی‌مان زهرمار شد تا...این بدهیها اصلاً از كجا آمدند؟ این معامله چی بوده كه ضررش تا حالا مانده و تمام نمی‌شود و عمری آرامشمان را گرفته. نزول... نزول... خب شاید مال همین است كه بدهیها تمام نمی‌شوند.بلند شدم و آمدم توی هال، جلوی آینه قدی ایستادم. شكلم توی آینه خیلی پررو و طلبكار بود. داد زدم: ـ من تو نیستم، عوضی‌ِ مسخره!بعد گریه كردم. به خودم گفتم: «برو این اداها را برای یكی دیگه دربیاور. نه برای خودت كه...»اما بعد فكر كردم این مزخرفات را باید بگذارم كنار. باید به این فكر كنم كه می‌شد پولها را یك جای مطمئن‌تر بگذارم و این مصیبت را به بار نیاورم.رفتم توی اتاقم. نشستم روی رختخوابم كه یك گوشه اتاق بود. كتاب حافظ را روی میز دیدم. من همیشه فكر می‌كنم كه با حافظ خیلی دوستم. همینطوری. نمی‌دانم چرا. وقتی فاتحه می‌خواندم و نیت می‌كردم، طرح روی جلد‌ِ مینیاتوری‌ِ حافظ، با آن چشمهای كشیده‌اش خیلی مهربان نگاهم می‌كرد. كتاب را باز كردم. غزل كوتاهی بود:«دی پیر می‌فروش كه ذكرش به خیر بادگفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یادگفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگگفتا قبول كن سخن و هر چه باد بادسود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دستاز بهر این معامله غمگین مباش و شادبادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچدر معرضی كه تخت سلیمان رود به باد»كتاب را بستم. فكر كردم كاش یك پیرمرد حدود هفتاد ساله موسفید‌ِ تنهای عارف‌مسلك‌ِ اهل فلسفه و ادبیات این حوالی بود كه گاهی اوقات می‌رفتم، می‌نشستم با هم حرف بزنیم. در مورد نظرات فلاسفه، مثلا‌ً یا ادیان، اقوام ماقبل تاریخ، ستاره‌شناسی و حیات روی كرات دیگر، اشعار كلاسیك و نو، فرعونهای مومیایی‌شده، عشق، پول، نزول‌خورها و ... . حس كردم توی‌ آن لحظه به حرف زدن‌‌ِ در مورد این آخری بیشتر احتیاج داشتم. پیرمرد اگر نگاه پرجذبه، اما مهربانی داشت، خیلی خوب بود. از آنهایی نبود كه خیلی احتیاج به توضیح دارند. اصلاً هر بار كه می‌رفتم سراغش، از طرز چای خوردنم حتی می‌فهمید چه مرگم است. البته نه اینكه همه‌اش درد دل بكنیم. نه! گاهی اوقات هم خاطره تعریف كنیم یا بنشینیم خیلی ناهنجار هندوانه بخوریم و بخندیم. یا شاید بد نبود پیرمرد گاهی دچار تو‌ّهم بشود و خیال كند قبلاً مثلا اسكیمو بوده و خرس قطبی شكار می‌كرده.بلند شدم رفتم توی هال و شروع كردم به قدم زدن. از كلافگی و بی‌حوصلگی و اینكه هیچ كاری از دستم ساخته نبود هی بی‌خود می‌رفتم دستشویی.بالاخره ساعت سه بعدازظهر بابا آمد. جورابهایش را توی راهروی هال درآورد و پرت كرد روی پله‌ها. رفت توی اتاقش. معلوم بود كه هیچ خبری ندارد. وقتی رفتم بپرسم كه چیزی می‌خورد یا نه دیدم با همان لباسها وسط اتاق خوابیده. آمدم بیرون و توی هال یك ساعتی دراز كشیدم. تصویر برادرم می‌آمد جلوی چشمهای بسته‌ام. با خودم فكر كردم كه حالا دیگر فقط می‌شود آرزو كرد كه او از این پولها برای سر و سامان دادن به آینده‌اش استفاده كند.آخرش نتوانستم بخوابم. رفتم توی حیاط و روی سكوی در هال نشستم. باد آرام گرفته بود. روی همه چیز را خاك فرش كرده و رفته بود. بلند شدم و شروع كردم با نوك انگشت، روی خاكهای كف حیاط شكل كشیدن. سرم را كه بلند كردم، بابا را دم در هال دیدم. چیزی نگفتم.پرسید:«خبری نشد؟ تلفنی... چیزی؟»گفتم: «نه!»نشست. بدون حرف. من نشستم روی یك جفت دمپایی و تكیه دادم به دیوار. سرش را بلند كرد و نگاهم كرد. بعد خندید و گفت: «نزول‌خوره زنگ نزد، نه؟!»من هم خندیدم. نفس عمیقی كشید و در‌حالی‌كه شقیقه‌هایش را فشار می‌داد گفت: «باید یه فكری بكنیم. یه برنامه‌ای... وامی... چیزی... نمی‌دونم.»حرفی نداشتم بزنم. بابا گفت: «برو توی كمد وسایلم، یه بسته قرص هست. كپسولای گچی نارنجی‌ان. دوتا برام بیار، با یه لیوان آب.»كمی مكث كرد. بعد گفت: «معده‌ام خیلی درد می‌كنه»!و شقیقه‌هایش را باز فشار داد. بلند شدم. كپسولها را با یك لیوان آب آوردم و دادم دستش. آفتاب گاهی می‌رفت و گاهی می‌آمد. گاهی آسمان سفید می‌شد. گاهی آبی روشن، بعد آبی تیره. غروب هم آمد. سرخ، بنفش روشن، تیره، تیره تر و...و كم‌كم همه چیزها و همه رنگها توی سیاهی لایتناهی گم شدند و ما هنوز همان جا نشسته بودیم و حرفی نداشتیم بزنیم.منبع: مجله ادبیات داستانی
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 312]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن