واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ماهی و نمک و مروارید
مرد سرش را پایین انداخت. گونه هایش سرخ شده بود، با پارچه ای که در دست داشت، عرق پیشانی آفتاب سوخته اش را پاک کرد و بریده بریده گفت: شش تا بچه دارم... قد و نیم قد... چهارصد درهم بدهکارم... . از این پا به آن پا شد و ادامه داد: طلبکارها پولشان را می خواهند... نمی توانم پرداخت کنم. به صورت امام سجاد(علیه السّلام) نگاه کرد. اشک به سرعت از چشمان امام می آمد و زیر ریش هایشان پنهان می شد. چند نفری نزد امام بودند. یکی از آنان عمامه اش را عقب داد و گفت: یابن رسول الله! چرا گریه می کنید؟ امام سجاد (علیه السّلام) فرمود: «کدام غم از این بالاتر است که انسان برادر مؤمن خود را پریشان و مقروض ببیند و نتواند کمکی بکند.» مرد با دستان زبرش، نخ وصله زانویش را گره زد. بعد از امام اجازه خواست و بلند شد. بقیه هم یکی یکی بلند شدند. مرد گیوه هایش را پوشید. همین که خواست بیرون برود، صدای خنده بلندی شنید. برگشت و دید که مردی، دستش را روی شکم برآمده اش گذاشته و می خندد. یکی از دندان های جلواش طلا بود و چهارانگشتر دردست راستش کرده بود. خنده اش که تمام شد، گفت: عجیب است! واقعاً عجیب است! بعد با اشاره به امام سجاد(علیه السّلام) ادامه داد: او یک بار می گوید آسمان و زمین مطیع ماست؛ یک بار می گوید برای حل مشکل برادر مؤمن خود عاجزم. بعد تنه ای به مرد زد و رد شد. مرد اخم هایش را در هم کشید. دست هایش را مشت کرد، دندان هایش را به هم سایید و زیر لب گفت: منافق. بعد دوباره کفش هایش را درآورد و برگشت. دو زانو جلو امام نشست و گفت: این حرف او برای من خیلی گران تمام شد.اصلاً غم های خودم را فراموش کردم. امام فرمود: «خداوندا فرجی برای تو می رساند.» بعد کنیزش را صدا کرد و فرمود: « همان چیزی را که برای افطارم آماده کرده بودی، بیاور».مرد لبخندی زد، قیافه کودکانش را تصور کرد وقتی با یک غذای خوب به خانه برود. «بگیرید». از جا پرید. کنیز بود. نگاه کرد. خشکش زد و لبخندگوشه لبش ماند. نمی دانست چه بگوید. دو تا نان جوین خیلی خشک. امام فرمود: «در خانه ما به جز این دو نان چیز دیگری نیست».امام سجاد (علیه السّلام) می فرماید: «کدام غم از این بالاتر است که انسان برادر مؤمن خود را پریشان و مقروض ببیند و نتواند کمکی بکند». فقیر به نان ها نگاه کرد و با دست فشارشان داد؛ خشک و سخت بود. امام ادامه داد: «ولی خداوند به برکت این نان ها به تو ثروت فراوانی می دهد». به بازار رفت. نمی دانست چه کار کند. نگاهی به نان ها کرد و نگاهی به مغازه ها. قیافه بچه هایش در ذهنش آمد که با دندان های کوچکشان می خواستند به زور تکه ای از نان بکنند. بعد قیافه طلبکارها را دید که با تحقیر می گویند: این را برای طلب آورده ای؟ سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد و با دندان هایش گوشه لبش را گاز گرفت. بعد فاصله بین شست و انگشت سبابه اش را گاز گرفت و استغفار کرد. همین طور که می رفت، چشمش به ماهی فروشی افتاد. تنها یک ماهی برای او باقی مانده بود. از چین های پیشانی اش عرق می ریخت. زانوهایش خم شده بود و داد می زد: هر چه می خواهید بدهید، این ماهی آخر را از من بخرید.
مرد جلو رفت. نگاهی به ماهی کرد و گفت:« این نان را بگیر و ماهی را به من بده». ماهی فروش کمی فکر کرد. دستارش را دور گردنش انداخت و نخ ماهی را به دست مرد داد. همان طور ماهی به دست می رفت که جلو بقالی کمی نمک دید که با خاک مخلوط شده بود و کسی آن را نمی خرید. به یک دانه نان باقی مانده نگاهی کرد و به مرد گفت: بیا این نان را بگیر و این نمک را به من بده، شاید بتوانم با این نمک ماهی خود را درست کنم». بقالی قبول کرد. مرد به خانه آمد. بچه ها دورش را گرفتند و انگشتشان را به بدن ماهی فرو می بردند و می خندیدند. زن جلو آمد و سلام کرد. مرد خندید و گفت: بیا این ماهی را درست کن بده این طفل معصوم ها بخورند. زن تا خواست ماهی را بگیرد، در زدند. زن و مرد به هم نگاه کردند. دوباره در زدند. مرد ماهی به دست در را باز کرد. یک قدم به عقب آمد، آب دهانش را به زور قورت داد. نگاهی به ماهی انداخت. ماهی فروش و بقال نان به دست آمده بودند. نان ها را جلو آوردند. ماهی فروش گفت: بچه های من نمی توانند نان به این سختی را بخورند. اما بقال سرش را پایین انداخت و گفت: ببخشید! ما نفهمیدیم تو از روی ناچار این نان ها را به بازار آورده بودی. ماهی فروش هم نان ها را به زور دستش داد و گفت: بیا نان های خود را بگیر. ما تو را حلال کردیم و ماهی و نمک را به تو بخشیدیم. مرد تبسمی زد و زیر لب شکر گفت. بچه ها نان را گرفتند. هر کاری کردند نتوانستند بخورند. زن مشغول پاک کردن ماهی شد. شکم ماهی را که خالی کرد، دو دانه سفید و گرد داخل ظرف افتاد. تعجب کرد. دانه ها را برداشت و فشار داد. سخت بود. مرد را صدا زد. آب روی دانه ها ریختند و هر دو خیره مانده بودند. مرد خودش را روی زمین انداخت و سجده شکر کرد. در زدند، مرد بلند شد. به مرواریدها و سپس به نان ها نگاه کرد. در را باز کرد. فرستاده امام سجاد(علیه السّلام) بود که پیغامی از حضرت داشت، گفت:« امام فرمودند که خداوند فرج را برایت رساند. حالا غذای ما را بده که آن را کسی به جز ما نمی خورد».1 گروه دین و اندیشه - مهدی سیف جمالی1. برداشتی آزاد از: شیخ عباس قمی، منتهی الآمال، قم، انتشارات هجرت، 1380، چ14، ج2 ص70.سپیده راضیه حسینی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 259]