تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):زمستان بهار مومن است از شبهاى طولانى‏اش براى شب زنده‏دارى واز روزهاى كوتاهش براى روز...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805531909




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خانه خدا


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خانه خدا
خانه خدا نويسنده: نادره عزیزی نیک بار دهم است كه اسكناس كريم را چسب مي‌زنم. حوصله ندارم. يك هفته است كه حوصله ندارم. كاش هيچ‌وقت گوشي نداشتيم كه خبري اين چنيني را بدهند. كريم بي‌خبر از حالم، جلويم ايستاده. در روز چند بار مي‌رود خريد نان و ميوه و سبزي و نوشابه و آدامس و....پولهاي پاره‌اي كه به او مي‌دهند با هيجان مي‌آورد. از من مي‌خواهد چسب بزنم تا او داخل صندوق صدقات بيندازد.ـ چسب روي خانه خدا ياد نرود.ـ چشم! عجله نكن!توي سرما و تاريكي، كوچه دراز را تا سر خيابان مي‌رود. هر بار كه برمي‌گردد خدا را شكر مي‌كنم كه سالم برگشته. پاهايش را به زحمت روي زمين مي‌كشد. دكتر مي‌گويد: به خاطر خوردن قرص هاست. كم‌خوني پيدا كرده ...ـ اگر بداني چقدر ثواب مي‌كني! پول رايج مملكت است. مردم شلخته، پول را توي مشت مچاله مي‌كنند. خوب! كاغذ است ديگر .... پاره مي‌شود.ـ درست نيست پول پاره تو صندوق بيندازيم.دستهاي بلندش را روي پاهايش مي‌كشد. هيجان دارد. صورت استخواني‌اش با ريش نامرتبي كه دارد، دراز شده. لبهاي قيطاني‌اش را باز نگه داشته ... بايد مراقب حرفهايم باشم. قدّم به شانه‌اش هم نمي‌رسد. صورتم نزديك سينه‌اش است. كافي است بگويم نمي‌زنم ... فرياد ناگهاني و كارهاي هيجاني‌اش دلم را فرو مي‌ريزد. عصباني شوم به توان دو عصباني مي شود و اسكناس و چسب را با حرص مي‌گيرد. با دستهاي لرزان نمي‌تواند. هم چسب مچاله مي‌شود هم اسكناس. بعد هم عصباني و هيجاني تا يك ساعت تيغ هاي كينه از ساواك را به طرفم مي‌فرستد. مراقب حالم هستم.به آسمان نگاه مي‌كند. ابرهاي پراكنده شده در اطراف ماه با وزش باد به سمت غرب مي‌روند. ماه در جا مي‌دود. مثل كريم كه دستهايش را روي پاهايش بالا و پايين مي‌كشد و در جا پا مي‌زند.ـ زودباش! الان ماه زير ابر مي رود. مي‌خواهم آخرين صدقه امروز را بيندازم تا سقِ سرما را بگيرم. سقِ سازمان سيا و ساواكيهاي مزدور را صبح گرفتم.ـ بيا بگير! ببين خانه خدا پاره نبود. لبه‌هاي اسكناس پاره بود.زير لب غر مي‌زنم: «خانه خدا.... خانه خدا»با عجله از حياط بيرون مي‌رود. مي‌خواهم نفس عميقي بكشم. نصف نفس در سينه‌ام مي‌ماند و فشار به قلبم مي‌آورد. بلند مي‌گويم: «آخر مگر آنها نمي‌دانند من بيمار روحي دارم. جانباز درجه يك دارم. چرا چنين انتخابي مي‌كنند و بعد هم مي‌گويند، «خدا طلبت كرده» خانه خداي من در خانه‌ام است. مگر نمي‌دانند....روي پله مي‌نشينم و سرم را در گريبان فرو مي‌برم. زندگي‌ام به هم خورده... كاش نمي‌شنيدم. كاش انتخاب نمي‌شدم. حالا خوب است با صراحت گفتم نه ... باز هم آقاي يزداني مي‌گويد خوب، فكر كن. وقت داري....«در سالي كه دو عيد غدير داريم، سال امام علي (ع) يك خانم خيّر نذر كرده است به يكي از همسران جانباز روحي، هزينه كامل سفر حج تمتع با امكانات رفاهي لازم را بدهد. گفتم پايان نامه خانم فاطمه رفيعي در زمينه تاريخ اسلام بود. اين سفر براي ادامه تحقيقش خوب است.»كاش نمي‌شنيدم. با حرفهايشان مي‌خواهند وسوسه‌ام كنند. ...«خوب! آقاي عطايي را يك ماه به بيمارستان ببريد.»مهم‌ترين افتخار پانزده سال زندگي با جانباز روحي‌ام اين بوده كه پدرش او را نُه بار در بيمارستان بستري كرد اما من يك بار هم نبردم. با قرص در خانه نگه داشتم.تند جواب دادم: «مگر نمي‌دانيد همسرم بيمارستان را دوست ندارد. از زنجير شدن خوشش نمي‌آيد.... رفتن به خانه خدا، هم آرزوي من است، هم دو پسر نوجوانم. اما به قيمت آزار دادن كريم .... نه... نه.. هم بچه‌ها ... هم خودم حتي يك روز هم راضي نيستيم.»صداي زنگ در خانه در جا ميخ‌كوبم مي‌كند. چادر به سر مي‌كنم و به طرف در مي‌روم.ـ سلام عمه!ـ سلام ....‌ آقا مصطفي گل... سفر به خير.... خوش آمدي بفرما، بفرما تو!ـ كريم آقا چطور است؟ بچه‌ها خوب‌اند؟حسن و حسين از اتاق بالا سلام مي‌كنند و خود را در بغل مصطفي مي‌اندازند...ـ بچه‌ها! ولش كنيد ساكش را زمين بگذارد.كريم از راه مي‌رسد.ـ چرا در باز است.... اِ مصطفي آمده ... جناب سروان...مصطفي مي‌خواهد به كريم كه لاغر و استخواني است دست بدهد و روبوسي كند ولي كريم چشمان درشت و عسلي‌اش را گرد مي‌كند و عقب عقب مي‌رود تا خود را به اتاق مي‌رساند. در را مي‌‌بندد. هيكل ورزيده شده مصطفي در لباس سبز نيروي هوايي باشكوه است. اما انگار كريم را ترساند.بچه‌ها مصطفي را از دو طرف چسبيده‌اند و صورتش را بوسه‌باران مي‌كنند. مصطفي با اشاره دست و چشم، حال كريم را مي‌پرسد...ـ خوب بود... نمي‌دانم چه شد. مثل اينكه از بيرون آمد، تو را در لباس افسري ديد، ترسيد. و گرنه دفعه‌هاي پيش كلي دستت را مي‌بوسيد. كلاهت را مي‌بوسيد. مصطفي خانه ما را دوست دارد. كريم و بچه‌ها را دوست دارد. زمان مرخصي يك‌بار به خانه‌شان كه در اصفهان است مي‌رود. يك بار هم به خانه ما مي‌آيد.ـ خوب! خيلي‌خيلي خوش آمدي! بچه‌ها! كمك كنيد ساك مصطفي را بالا ببريد... لباس راحت به او بدهيد.ـ عمه! بد نيست از كريم آقا...ـ نه .... چه بدي ... بندة خدا مريض است. گاهي بي‌موقع خوش اخلاق مي‌شود. گاهي هم بد اخلاق. تو ببخش! مهمان هستي...به اتاق مي‌آيم. كريم مشغول نوشتن دعاي فرج است: «الهي عظم البلا و برح الخفاء...»ـ كريم! چاي بريزم!ـ نه .... كار دارم... بايد بلاها را دور كنم...از اينكه به مهمان بي‌احترامي شده اعصابم به هم ريخته. در دل مي‌گويم:«خانه خدا دل بي‌پناه است... بي‌خود نيست مي‌گويند مهمان حبيب خداست چون در خانه‌اش نيست. به خانه ميزبان پناهنده شده ... خدايا! لياقت بده دل اين مهمان را به دست بياورم.»به طرف يخچال مي‌روم. گوشت چرخ‌كرده بر مي‌دارم. مي‌خواهم برايش كباب بپزم. از بندر طاهري آمده. سي و شش ساعت در سرماي بهمن، در جاده‌هاي سرد، راه آمده.... بعد از بردن چاي و ميوه براي مصطفي و بچه‌ها، تند به آشپزخانه برمي‌گردم و مشغول مي‌شوم. وسط كار به كريم سر مي‌زنم. برايش ميوه مي‌گذارم، نمي‌خورد. شام را با هر چه ذكر بلد هستم مي‌پزم. اول براي كريم مي‌كشم. مي‌دانم وقتي كريم بدحال است نبايد جلويش سفره بيندازم. ممكن است وسايل سفره را پرت كند. مصطفي قبول نكرد. گفت: مي‌خواهم پيش كريم شام بخورم. شايد او هم بخورد. مي‌گويم:«پس با فاصله بنشين! توي سيني هم غذا بخور!»بچه‌ها هم خواستند پيش مصطفي باشند. وقتي او به تهران مي‌آيد، بچه‌ها براي تصاحبش دعوا مي‌كنند.وقتي مصطفي با سيني وارد اتاق مي‌شود، كريم يك مرتبه از كنار بخاري بلند مي‌شود و با تكان دادن دست به طرفش مي‌رود و فرياد مي‌زند:ـ برو ساواكي ... برو كم راپُرت ما را به امريكا بده....من فرياد مي‌زنم: «كريم! مصطفي مهمان است...»ـ نه! ساواكي است. هماني است كه در دانشگاه از من حرف كشيد و بعد باعث شد در بيمارستان به من شوك الكترونيكي بدهند ... قرص بدهند. عليل و ذليلم كنند كه نتوانم در مدرسه درس بدهم. نتوانم از خودم دفاع كنم .... حالا هم از يك جوجه سرباز بترسم!زبان كريم مثل موتور كار مي‌كند. بچه‌ها جلوي مصطفي ايستاد‌ه‌اند. مي‌دانستند پدرشان مهربان است. كمتر به كسي حمله مي‌كند. خداوند محبت بچه‌ها را هم در دل كريم به قدري زياد كرده كه هيچ وقت دست روي‌ آنها بلند نمي‌كند. بچه‌ها از پدرشان اصلاً نمي‌ترسند. اما متعجب هستند كه چرا امروز با مصطفي كه مثل برادر بزرگ‌تر آنهاست، بدرفتاري مي‌كند...مصطفي كلمات محبت‌آميز مي‌گويد تا نظر كريم را به خود جلب كند. اما صداي بلند كريم به او اجازه نمي‌دهد. من سيني غذا را از مصطفي مي‌گيرم و اشاره مي‌كنم با بچه‌ها به اتاق بالا برود.آنها بالا مي‌روند. كريم فرياد مي‌زند: «اي مزدور ... از خانة من برو بيرون....»ـ كريم .... خسته‌ام كردي .... ساكت .... مهمان حبيب خداست...بچه‌ها در اتاق بالا را مي‌بندند تا مصطفي نشنود. كريم بعد از مدتي داد و فرياد خسته مي‌شود. گوشه اتاق كز مي‌كند. از خشم به اتاق نمي‌روم. دلم براي مصطفي كباب مي‌شود. لحظه‌اي خودم را جاي او مي‌گذارم. سرباز كه غريب است. دلش هم بشكند، ديگر با هيچ بندي درست نمي‌شود. با بغض مي‌گويم: «خانه خدا در خانة من شكست. خدا، در دلِ دل‌شكسته است.»از خودم و خانه‌ام به قدري متنفر مي‌شوم كه بي‌اختيار به هق‌هق مي‌افتم. بغض گلويم را به گرية بلند بيرون مي‌ريزم. متوجه محيطم نيستم. مثل عزادارها گريه مي‌كنم. مصطفي با بچه‌ها به‌ آشپزخانه مي‌آيند. سعي در آرام كردنم دارند. اما فريادم با ديدن مصطفي بالاتر مي‌رود. به سكسكه مي‌افتم... حسن فوري آب برايم مي‌آورد. حسين با زور آب را به خوردم مي‌دهد. نفسم براي خوردن آب ياري نمي‌كند و آب به روي مصطفي پُف مي‌شود. مصطفي مي‌خندد....ـ عمه! ببين چه كار كردي! حالا گريه نكن تا بتواني نفس آزاد بكشي!كريم هم از اتاق به آشپزخانه مي‌آيد... نوازشم مي‌كند... ديدن كريم هم صداي گريه‌ام را بلندتر مي‌كند. متوجه اشتباهش نيست. مي‌پرسد:ـ چي شده .... كي مرده..... چرا گريه مي‌كني!ـ كريم آقا! شما نگران نباشيد كسي نمرده ... عمه‌ دلش گرفته بود. گريه كند خوب مي‌شود.ـ من هم گريه كنم؟ـ نه .... نه .... الان خوب مي‌شود. شما راحت باشيد.حسن مي‌گويد: «مامان! وقت قرص هاي بابا مي‌گذرد. گريه نكن بلند شو!»حسين، بغض‌آلود دستم را مي‌كشد. كريم ليوان آب را از مصطفي مي‌گيرد و به دهانم مي‌گيرد. مي‌ترسم نخورم. مي‌ترسم كريم هيجاني شود. ليوان را مي‌گيرم. نفس بلندي مي‌كشم تا بتوانم آب را قورت بدهم و گريه‌ام را بند بياورم.با خوردن آب، مشكل حل مي شود. به حال سرگيجه به اتاق مي‌آيم و قرصهاي كريم را مي‌دهم. روي تخت مي‌خوابم سِر شده‌ام. ولي بغض رهايم نمي‌كند. بي‌اختيار با بغض بر زبانم جاري مي‌شود:ـ دل سرباز غريب شكست .... سرباز غريبمصطفي به طرفم مي‌آيد ....ـ عمه .... اين چه حرفي است كه مي‌گوييد.با اين حرف با حال عصباني بالا مي‌رود. بچه‌ها هم به دنبالش. حسين برمي‌گردد...ـ مامان! مصطفي مي‌خواهد برود اصفهان .... مي‌گويد ديگر جايي در تهران ندارد... واقعاً غريب است.به سختي از تخت بلند مي‌شوم. تعجب مي‌كنم. كريم به بخاري تكيه داده و سر در گريبان گرفته ....در دل مي‌گويم:«مصطفي، چرا يك مرتبه تصميم به رفتن گرفت! وقتي كريم بيرونش كرد، نرفت.» با سختي از نرده مي‌گيرم و خودم را بالا مي‌رسانم. چشمانم از شدت گريه باز نمي‌شود..»مصطفي در حالي‌كه لباسهايش را مي‌پوشد به من مي‌گويد:«عمه، بدجوري جوابم كردي....!»ـ يعني چه! كريم، با تو دعوا كرد. من تو را جواب كردم!ـ يعني شما نمي‌داني در اين يك ساعت چه كسي دلم را شكست!ـ نه! باور كن! نمي‌دانم من چه كار كردم كه اين طور عصباني شدي....مصطفي بيرون مي‌آيد. مي‌خواهد پوتينهايش را بپوشد. حسن و حسين هر كدام يك لنگه از كفشش را بر مي‌دارند و به اتاق برمي‌گردند. مصطفي به طرفشان مي‌دود.ـ بچه‌ها! اذيت نكنيد ..... بدهيد! نمي‌توانم بمانم. من هم مثل مادرتان بغض دارم. دلم مي‌خواهد بتركد.....ـ اِ. مصطفي! بگو ديگر! چه كار بدي كردم. بگو! بعد برو! لااقل بفهمم چه غلطي كردم....مصطفي در حالي‌كه پوتينهايش را با زور كشتي از بچه‌ها مي گيرد، زير لب با خودش حرف مي‌زند....«فكر مي‌كردم عمه مرا از خودش مي‌داند. فكر مي‌كردم در تهران خانواده‌اي دارم كه مرا پسر خودشان مي‌دانند ولي....»با حرفهايش چراغي در قلبم روشن مي‌شود....ـ .... من از كريم آقا انتظار داشتم مرا غريبه ببيند و بترسد. اما از شما كه عمه‌ام هستيد انتظار نداشتم مرا به چشم غريبه نگاه كنيد. من فكر مي‌كردم شما به خاطر مريضي كريم آقا گريه مي‌كنيد. وقتي فهميدم به خاطر من بد حال شديد، دلم شكست. عمه ... كريم‌ آقا دل مرا نشكست ... شما دل مرا شكستي....از تعجب در حال شاخ در آوردن هستم. با خنده مي‌گويم:«تو .... تو اصلاً از دعواي كريم آقا دلت نگرفت؟!»ـ چرا! ناراحت شدم؛ اما نه به خاطر خودم .... به خاطر خودش. ناراحت شدم كه با آن هوش سرشار رياضي، به خاطر مذهبي بودن از دانشگاه به تيمارستان برده شده. به خاطر شما ناراحت شدم كه بايد مريض‌داري كنيد.ـ پس تو اين قدر بزرگ شده‌اي كه مي‌تواني درد مرا بفهمي!ـ من از اول هم، درد شما مي‌فهميدم. به رفتار بابا و بابابزرگ و بقيه خانواده نگاه نكن! آنها نتوانستند شما را درك كنند. اما من هميشه از شما ستايش كرده‌ام. در ثاني، من محبتهاي كريم آقا را در زمان محصلي‌ام فراموش نمي‌كنم. او معلم رياضي من بود.چراغ روشن شده در دلم پر فروغ‌تر مي‌شود. خانواده‌ام از ازدواجم با كريم مرتب گله مي‌كردند. چون به خاطر كريم كمتر در مهمانيها و مراسمهاشان شركت مي‌كردم. كمتر با آنها تماس داشتم. آنها به خانة ما مي‌آمدند. خصوصاً زمان امتحانات، كريم بدحال‌تر شده، كسي به ما سر نمي‌زند. بچه‌هاي فاميل هم هر كدام به مقامي و شغلي رسيده‌اند و ادعا مي‌كنند وقت ندارند به فاميل سر بزنند و به همين خاطر هم فراموش كرده‌اند كريم روزي براي آنها معلمي مي‌كرد. اما مصطفي....مصطفي با زور زيادي كه داشت پوتينهايش را از دست بچه‌ها گرفت و پوشيد. در حال پايين رفتن از پله‌هاست. حسن و حسين بغض‌آلود به من چسبيده اند و التماس مي‌كنند جلويش را بگيرم.احساس مي‌كنم در دلم چراغاني شده چون به ياد خانه خدا افتادم. ناگهان جرقه‌اي به ذهنم زد... با هيجان از بالا فرياد مي‌زنم....ـ مصطفي .... ناراحت نشو ... گوش كن! گوش كن ببين چه مي‌گويم! مصطفي اگر مي‌خواهي بداني چقدر حرفهايت را قبول كردم گوش كن!مصطفي برمي‌گردد. با چشمهاي گرد شده به من نگاه مي‌كند. گوشهايش تيز مي‌شود. چهره‌اش باز شده است.ـ ببين ... من را مستطيع كرده‌اند .... بايد امسال به خانه خدا بروم. ولي من فكر تنهايي كريم آقا را مي‌كردم و جواب نمي‌دادم. حالا كه تو از دعواها و كارهاي عجيب و غريب كريم آقا ناراحت نمي‌شوي، يك ماه پرستاري كريم آقا را به عهده بگير! تا آن زمان هم خدمتت تمام شده.مصطفي ساكش را زمين مي‌گذارد. از ته دل مي‌خندد. حسن و حسين هورا مي‌كشند و دوباره صورت مصطفي را بوسه باران مي كنند.ابرهايي كه روي ماه را گرفته‌ بودند در حال فرار هستند ماه آرام گرفته است.منبع:مجلات  ادبیات داستانی  شماره 90
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 686]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن