واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: بخوانید تا روزنامه نگار نشوید! عليرضا آيت اللهي روزنامه نگاری چه نفعی دارد؟حوالی سال ۱۳۴۰ بود که در حال و هوای پانزده-شانزده سالگی قصه ای برای رادیو ایران فرستادم و قصه گوی مشهور آن زمان رادیو شفاها" از میکروفون رادیو از من تشکر کرد . چه هیاهوئی که بین همکلاسی ها و همسایگان و خویشان و دوستان و همشهریان بلند نشد . همه مرا تحسین می کردند . مشهور شدم و به اصطلاح در پوست خود نمی گنجیدم. اما پس از چند روز همه چیز تمام شد و دوباره فراموش شدم. عمویم می گفت این کارها مثل شعله کشیدن آتش می ماند. همین که شعله کشیدی دیده می شوی. اما در مابقی مواقع هر چند هم گرمابخش باشی دیده نمی شوی. باید همیشه مطرح باشی٬ اگر بخواهی تو که انشایت خوب است باید از روزنامه نگاری شروع کنی. گفتم : چطور؟ گفت : همین قصه نویسی.قصه ای نوشتم و در شهرمان برای مرحوم « م » نماینده روزنامه کیهان٬ که در آن روزگار پرتیراژترین روزنامه کشور بود٬ بردم . آن را خواند و گفت: این چه نفعی (برای من) دارد؟. گفتم: خوب! گفت: برو خبر بیاور٫ و بنده شدم خبرنگار (البته غیررسمی)!خشکسالی شده بود و همه همشهریانم که همان پایتخت نشینان کویر٬ یعنی یزدیها٬ باشند از کم آبی می نالیدند. خبرش را نوشتم! گفت: خوب! این شد یک چیزی. حالا مردم فکر می کنند وقتی ما این خبر راچاپ کردیم باران می بارد! چند نسخه ای هم از روزنامه ما بیشتر می خرند. اما خبر بعدی و خبرهای بعدی با یک ترجیع بند مداوم مواجه می شد: این خبر چه نفعی دارد؟... و آنها را به تهران نمی فرستاد ...دشمن تراشی!خبرها را کمی تندترش کردم٬ یعنی انتقادی و مردم پسند. گفت: به فرض این که چنین خبرهائی پنج تا مشتری هم برای من اضافه کنند و از هر روزنامه پنج ریالی هم یک ریال به من برسد٫ تو توقع داری برای پنج ریال پنجاه تا دشمن برای خودم بتراشم؟! تازه آنها نفوذشان خیلی بیشتر از این حرفها است٬ یک تلفن می زنند تهران نمایندگی روزنامه را از من می گیرند ...قضیه به همین سادگی سیاسی - اقتصادی شد.صفحه پرکنیچون به مقتضای سن و سال من هم بود رفتم ورزشی نویس شدم. به خصوص که می گفتند اگر برای رئیس سازمان تربیت بدنی هم بنویسی که بالای چشمت ابروست کسی با تو کاری ندارد. حالا چرایش را خودتان بهتر حدس می زنید. اما نماینده توی ذوقم زد. گفت: ورزش چه فایده ای دارد؟ من چند روز پیش تهران بودم. قلم تو را نمی پسندند. ببین! من همان داستانی را که نوشته ای میفرستم تهران ...داستان را فرستاد٬ و در کمال ناباوری او کیهان آن را چاپ کرد ... این شعر را خواند که: « گاه باشد که کودکی نادان - به غلط بر هدف زند تیری» و اضافه کرد که اینطور چیزها شانسی و سلیقه ای است. شانس عجیبی آورده ای از این داستان تو خوششان آمده است. داستان بعدی را فرستاد آن را هم چاپ کردند! گفت عجب شانسی داری! لابد خورده اند به پیسی نداری مطلب برای چاپ٬ مطلب بی ضرر و صفحه پرکن می خواسته اند ...بی خاصیتدر کنکور دانشگاه تهران قبول شدم. آمدم تهران ... و پس از چندی تلفن زدم به مجله کیهان ورزشی٬ به «م.د »که در تهران در خدمتم. گفت اتفاقا" لازمت داریم! جمعه برو استادیوم محمد ر... مسابقات کشتی است. کارت به «م.ل » نباشد. فعلا برو سراغ « ب .ژ» عکاس ما و با او «بدون بلیط» وارد شو تا ببینیم چه می شود. رفتم و از جمله آقا تختی که بنده لاغر ۴۷ کیلوئی را کنار تشک دید شاید تعجب کرد. یکی از خصائص آقا تختی این بود که به هرطریق همه جا را می پائید٬ به همه لبخند می زد و همه را برای خود نگه می داشت. منهم جلوی پایش بلند شدم. دستی روی دوشم گذاشت و در همان حال«ژ» از ما عکس گرفت. اما بعد از آن گفت که آن عکس سیاه شده است و آن را به من نداد٫ هنوز هم مشکوکم. این هم یکی از مسائل روزنامه نگاری بود و در بین جامعه روزنامه نگاران آن روز: من که کاری برایش نکرده بودم٬ و نفعی برایش نداشتم٬ چرا می بایست چنان عکس خاطره انگیزی را مفت و مجانی به من بدهد؟ خاصیت من٬ جز صفحه پرکنی٬ که آنهم در عالم ورزش و در حمل دوربین عکاسی بسیار ضعیف نشان داده بودم چه بود؟ خبرنویسی ورزشی را در عنفوان ۱۸ سالگی! ول کردم و رفتم دنبال صفحه پرکنی در رشته های دیگر.آگهی نامهیک روز از یکی از روزنامه نگاران مشهور آن زمان پرسیدم صفحه پرکنی یعنی چه؟ گفت: یعنی هرکسی روزنامه یا مجله ای چاپ می کند یک نفعی برای او دارد. مقداری هم آگهی٬ُبه خصوص آگهی سهمیه دولتی٬ می گیرد که باید چاپ کند. نمی شود که همه صفحات را پر از آگهی بیرون داد. بنابراین کنار آگهی ها هم چند مطلب بی ضرر و در واقع بی خاصیت٬ مثل چیزهائی که تو می نویسی می گذاریم که خواننده نگوید روزنامه نیست و «آگهی نامه» است . بیکار مثل توهم که زیاد است. تازه کسی که این روزنامه ها را نمی خواند ...«روزی» نامهبه همان روزنامه نگار مشهور گفتم: خوب! برای مطبوعاتی می نویسم که خواننده هایشان زیاد باشند. گفت آنها که نوشته های تو را چاپ نمی کنند. آنقدر نویسنده و روزنامه نگار زیاد است که تو جوان هجده-نوزده ساله میان آنها گمی آنها هم همه شان پول نمی گیرند. می خواهند مشهور شوند و از شهرتشان استفاده کنند! خودشان را مطرح کنند٬ پز بدهند٬ مسئله شخصیشان را حل کنند٬ یا لااقل حرف دلشان را بزنند و تازه کادو هم با مقاله شان می فرستند که روزنامه آن را چاپ کند. فقط ما روزنامه نگارهای حرفه ای اطلاعات و کیهان هستیم که مجبوریم برای یک لقمه نان به چنین شرایطی تن دهیم. برای ما هم روزنامه نیست «روزی» نامه است. اما تو چه نفعی داری؟!! به اصطلاح نان خودت را می خوری و حلیم حاج عباس را به هم میزنی که تازه روزی بشوی مثل ما؟!چاپچیهمین روزنامه نگار با بغض چیزی به من گفت که هیچ وقت فراموش نمی کنم. گفت: تازه بعد از همه اینها مردم به ما می گویند چاپچی٬ و چاپچی را به نحوی گفت که انگار بدترین فحش جهان باشد. من که اوضاع و احوال سالهای ۱۳۳۰ و ۱۳۳۱ را درک نکرده بودم عمق اصطلاح چاپچی را نمی فهمیدم. تازه موقع انقلاب٬ سال ۱۳۵۷ ٬ بود که فهمیدم چنین نویسنده هائی از خودشان کوچک ترین اراده ای نداشتند و تقریبا" ملزم بودند هرچه را که رژیم سلطنتی دستور می دهد بی کم و کاست چاپ کنند٬ مثل یک مزدور٬ عامل دست رژیم٬ فقط چاپ کننده و بس!صاحبمدرکفکر می کنم سال ۱۳۴۶ بود که رشته روزنامه نگاری در دانشگاه تهران تاسیس شد . رفتم ببینم چه خبر است . یکی از استادانش را دیدم که دستی هم در کار روزنامه نگاری داشت. تا مرا دید گفت بیا روزنامه نگاری بخوان. اشاره ای به حرفهای روزینامه و چاپچیگری و امثال آن ها کردم و عذرخواهی که بابا ماهم می خواهیم زنده بمانیم! گفت رادیو و تلویزیون هم استخدام می کنند. به علاوه٬ اصل بر مدرک است. با مدرکش نه فقط در روابط عمومی ها٬ بلکه تقریبا" همه جا می توانی استخدام شوی٬ می توانی بخشدار شوی٬ اگر پارتی داشته باشی می توانی بلافاصله معاون مدیرکل شوی. راست می گفت٬ از آن دوره کمتر کسی را سراغ دارم که در واقع روزنامه نگار شده باشد مگر ( اگر اشتباه نکنم ) چند نفری مثل آقای ع . ب که تا حدود یکماه قبل سردبیر یکی از مشهورترین روزنامه های کشور بود. البته حقیقتش را بخواهید تعداد زیادی از دانشجویان آن دوره از خانواده های نسبتا" سرشناس تهرانی و پارتی دار بودند. این بود که همان استاد می گفت: هندوانه بشرط چاقو! تحصیلات روزنامه نگاری به شرط داشتن پارتی! ...اما من در آن زمان به جای روزنامه نگاری مشغول جزوه نگاری بودم که اتفاقا" همین به قول بچه ها «چاپزنی» تجربیات زیادی از کار روزنامه نگاری کف دست من گذاشت.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 259]