تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):دين را پناهگاه و عدالت را اسلحه خود قرار ده تا از هر بدى نجات پيدا كنى و بر هر دشم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816330303




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

روز فراموش نشدنی زندگی رهبر


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: روز فراموش نشدنی زندگی رهبرخاطرات رهبر معظم انقلاب از شهید نواب صفوینواب صفوی به مشهد آمد. او را اولین بار در آنجا بود كه شناختم. تصور می كنم سال 1331 یا 1332 بود. شنیدم كه او و فدائیان اسلام، به دعوت عابدزاده، وارد مهدیه مشهد شده اند. جاذبه ای پنهانی، مرا به سوی او می كشاند و بسیار علاقه داشتم كه نواب را از نزدیك ببینم. 
آیت الله خامنه ای
می خواستم به مهدیه بروم، ولی نتوانستم، چون آنجا را بلد نبودم. یك روز خبر دادند كه نواب می خواهد برای بازدید طلاب مدرسه سلیمان خان كه ما هم جزو طلاب آن مدرسه بودیم، بیاید. آن روز، مدرسه را با آب و جارو مرتب كردیم. هرگز آن روز از یاد و خاطر من بیرون نمی رود و جزو روزهای فراموش نشدنی زندگی من است. مرحوم نواب آمد. یك عده از فدائیان اسلام هم با او بودند كه از روی كلاهشان مشخص می شدند، كلاه های پوستی بلندی سرشان می گذاشتند. آن ها دور و بر نواب را گرفته بودند و او همراه با جمعیت وارد مدرسه سلیمان خان شد. راهنمائیشان كردیم و آمدند در مدرس مدرسه كه جای كوچكی بود، نشستند. طلاب مدرسه هم جمع شدند. هوا هم گرم بود. نمی دانم تابستان بود یا اوایل پاییز، درست در خاطرم نیست. آفتاب گرمی می تابید. نواب شروع به سخنرانی كرد. سخنرانیش یك سخنرانی معمولی نبود. بلند می شد و می ایستاد و با شعار كوبنده و لحن خاصی صحبت می كرد. من محو نواب شده بودم. خود را از لابه لای جمعیت عبور داده و به نزدیكش رسانده و جلوی او نشسته بودم. همه وجودم مجذوب این مرد شده بود و با دقت به سخنانش گوش می دادم.موقعی كه شربت به من داد، گفت:«بخور! انشاءالله كه هر كسی این شربت را بخورد، شهید می شود.» او بنا كرد به شاه و به انگلیس و این ها بدگویی كردن. اساس سخنانش این بودكه اسلام، باید زنده شود، اسلام باید حكومت كند و این هایی كه در رأس كار هستند، دروغ می گویند، اینها مسلمان نیستند.من برای اولین بار، این حرفها را از نواب صفوی می شنیدم و آن چنان، این حرف ها در من نفوذ كرد و جای گرفت كه احساس كردم دلم می خواهد همیشه با نواب باشم. این احساس را واقعاً داشتم كه دوست دارم همیشه با او باشم.همان طور كه گفتم، آن روز هوا خیلی گرم بود و عده ای كه همراه نواب بودند، در قدح بزرگی شربت آبلیمو درست كردند و آوردند كه او و هركسی كه آنجا نشسته بود بخورد.
آیت الله خامنه ای
 یكی از دوربری های او لیوان دستش گرفته بود و ذره ذره از آن شربت به هر كسی كه آنجا بود و شاید صد نفری می شدند، می داد او با شور و هیجان عجیبی این كار را می كرد. اواخر، شربت كم شد و با قاشق به دهان همه می گذاشت. موقعی كه به من داد، گفت:«بخور! انشاءالله كه هر كسی این شربت را بخورد، شهید می شود.»بعد گفتند كه نواب فردا به مدرسه نواب می رود. من هم به آنجا رفتم تا بار دیگر او را ببینم. مدرسه نواب، مدرسه بزرگی بود كه برعكس مدرسه سلیمان خان كه كوچك است. آنجا جا و فضای وسیعی دارد. آن روزها، همه مدرسه را فرش كرده بودند و منتظر نواب بودند. گفتند از مهدیه به طرف آنجا راه افتاده است. من راه افتادم و به استقبالش رفتم تا هر چه زودتر او را ببینم. یك وقت دیدم دارد از دور می آید. در پیاده رو، در دو طرفش مردم صف بسته بودند و از پشت سر فشار می آوردند و می خواستند او را ببینند. یادم هست كه جمعیت زیادی، پشت سرش حركت می كرد.من هم رفتم و نزدیك او قرار گرفتم جذب حركات وی شدم. نواب همین طور كه راه می رفت، شعار می داد. نه كه خیال كنید همین طور عادی راه می رفت. در همان راه، منبری شروع كرده بود، می گفت:«اسلام را حاكم كنیم. برادر مسلمان! برادر غیرتمند! اسلام باید حكومت كند!»من می دیدم كسانی را كه به نواب می رسیدند و در شعاع صدای او و اشاره دست او قرار می گرفتند، كلاه شاپو را بر می داشتند و مچاله می كردند و در جیبشان می گذاشتند. از این گونه سخن ها می گفت و با صدای بلند شعار می داد و چون به افرادی می رسید كه كروات زده بودند می گفت:«این بند را اجانب به گردن ما انداختند. باز كن برادر!» به كسانی كه كلاه شاپو سرشان بود می گفت:«این كلاه را اجانب بر سر ما گذاشته اند برادر!» من می دیدم كسانی را كه به نواب می رسیدند و در شعاع صدای او و اشاره دست او قرار می گرفتند، كلاه شاپو را بر می داشتند و مچاله می كردند و در جیبشان می گذاشتند. سخن و كلامش آنقدر نافذ بود. من واقعاً به نفوذ نواب، در عمرم كمتر كسی را دیده ام. خیلی مرد عجیبی بود. یك پارچه حرارت بود. یك تكه آتش.
آیت الله خامنه ای
با همین حالت رسیدیم به مدرسه نواب و وارد آنجا شدیم. جمعیت زیادی جمع شده بود. باز من رفتم همان جلو نشستم و چهار چشمی، نواب را می پاییدم. شروع به سخنرانی كرد. با همه وجودش حرف می زد. آن جور نبود كه فقط زبان و سر و دست كار كنند. بلكه زبان و سر و دست و پا و بدن همه وجودش حركت می كرد. شعار می داد و مطلب را می گفت. بعد هم كه سخنرانیش تمام شد، چون ظهر شده بود. پیشنهاد كردند نماز جماعت بخوانیم. نواب از آقا سید هاشم درخواست كرد كه امامت نماز كنند و او كه از همراهان و حامیان نواب بود. نماز را اقامه كرد و یك نماز جماعت حسابی هم آنجا خواندیم. بعد نواب رفت. ما دیگر بی خبر بودیم و اطلاعی نداشتیم تا خبر شهادتش را به مشهد رسید. حدود تقریباً دو سال از سفر نواب به مشهد می گذشت و ما در مدرسه نواب بودیم كه خبر شهادتش را شنیدیم. یادم هست كه یك جمع طلبه بودیم و چنان خشمگین و منقلب شدیم كه علناً در مدرسه شعار می دادیم و به شاه دشنام می دادیم وخشم خودمان را به این صورت، اظهار می كردیم. باید عرض كنم كه مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی، روی همان آزادگی و بزرگ دلی عجیبی كه داشت، تنها روحانی مشهد بود كه در مقابل شهادت نواب عكس العمل نشان داد و به هنگام درس به مناسبتی، حرف را به نواب صفوی و یارانش برگرداند و از دستگاه انتقاد شدیدی كرد و تأثر عمیق خود را نشان داد. این جمله از او یادم هست كه فرمود،«وضعیت مملكت ما به جایی رسیده است كه فرزند پیغمبر را به جرم گفتن حقایق، می كشند.»این را از مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی به یاد دارم. متأسفانه هیچ كس دیگری عكس العمل نشان نداد و اظهار نظری نكرد.باید گفت كه اولین جرقه های انگیزش انقلاب اسلامی، به وسیله نواب در من به وجود آمد و هیچ شكی ندارم كه اولین آتش را در دل ما ، نواب روشن كرد.منبع: نوید شاهد تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 293]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن