تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس فرزندش را ببوسد ، خداوند عزّوجلّ براى او ثواب مى نويسد و هر كسى كه او را...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827780691




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خطبه تدفین


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خطبه ی تدفینFuneral Sermon
خطبه تدفین
در ایستگاه راه آهن قوم و خویش ها در کنار سکو و بخار قطارها این سو و آن سو می دویدند. با هر قدمی دست بلند می کردند و تکان می دادند. مرد جوانی پشت پنجره ی قطار ایستاده بود. شیشه ی پنجره تا زیر بغل او می رسید. یک دسته گل سفید پژمرده را به سینه چسبانده بود، صورتش درهم بود.زن جوان دست بچه های آرام و سر به راه را گرفته بود و از ایستگاه بیرون می برد. زن گوژپشت بود.قطار به سوی جبهه می رفت.تلویزیون را خاموش کردم.پدر توی تابوت وسط اتاق آرام خفته بود. روی دیوارها آن قدر عکس و پوستر چسبانده بودند که دیوار به چشم نمی آمد. توی یکی از عکس ها پدر قدش به صندلی نمی رسید.لباس بلندی به تن داشت و پاهایش به دو متکای چرمی شبیه بود. سر بی مویش هم به گلابی می مانست.توی عکس دیگر پدر لباس دامادی به تن داشت. نیمی از سینه اش پیدا بود. نیم دیگر با گل سفید پژمرده ای که مادر در دست گرفته، پوشانده شده بود. سرشان چنان به هم نزدیک بود که لاله ی گوش آن ها به هم می سایید.توی یک عکس دیگر پدر خدنگ جلو حصاری ایستاده. برف زیر چکمه هایش بود. برف آن قدر سفید بود که به نظر می رسید پدر در خلأ ایستاده. دست خود را به نشانه احترام نظامی بالا آورده بود. روی یقه اش علامت بود.روی سنگی نشست. زنی لاغر و مردنی با صورت پر از چین و چروک به طرف من آمد و به زمین تف کرد و به من فحش داد.گروه تدفین کلیسا آن طرف قبر ایستاده بود. به خودم نگاه کردم و جا خوردم. زیرا یقه ام باز بود. سردم شد.همه به من نگاه می کردند. بی روح به نظر می آمدند. حدقه چشم شان از پشت پلک شان مثل خنجر به تنم فرو می رفت. مردها تفنگ بر دوش داشتند و زن ها دانه های زنار را می چرخاندند.مردی که دعای تدفین را می خواند، بینی خود را می خاراند. یک تکه ی قرمز کند و آن را خورد.با دست به من اشاره کرد. فهمیدم که نوبت من است، سخنرانی کنم. همه به من نگاه کردند.حرفی به ذهنم نمی رسید. چشم هایم می خواست از حدقه بیرون بزند. دست به دهان بردم و نوک انگشتانم را به دندان گرفتم. جای دندان هایم پشت دستم مانده بود. دندان هایم داغ شد. خون از کنج دهانم به شانه ام شره می کرد. باد آستین پیراهنم را پاره کرده بود. پارچه سیاه در باد می رقصید.مردی با عصای خود به سنگی تکیه داده بود. با تفنگ خود آستین را نشانه رفت و آن را زد. وقتی جلو پای من به زمین افتاد، غرق خون بود. گروه عزاداری با هم کف زدند.بازویم برهنه بود. حس می کردم در هوا سنگ شده.سخنران اشاره ای کرد و صدای کف زدن فرو نشست.ما به جامعه ی خود افتخار می کردیم. دستاوردهای ما باعث می شود که از انحطاط در امان بمانیم. گفت، اجازه نمی دهیم کسی به ما توهین کند. نمی گذاریم کسی به ما افترا بزند. به نام جامعه ی آلمان شما محکوم به مرگ می شوید.همه تفنگ هاشان را رو به من گرفتند. صدای کَر کننده ای توی سرم طنین انداز شد. افتادم و به زمین نرسیدم. در هوا بالای سر آن ها معلق ماندم. به آرامی درها را هُل دادم و باز کردم. مادرم همه ی اتاق ها را جمع کرده بود.حالا میز درازی وسط اتاق قرار داشت که جنازه را روی آن گذاشته بودند. میز از میزهای قصابی بود. یک بشقاب سفید و گلدانی پر از گل های سفید پژمرده به چشم می خورد.مادر لباس مشکی بدن نمایی به تن داشت. کارد بزرگی در دست گرفته بود. جلو آینه ایستاد و گیس فلفل نمکی پر پشت خود را با کارد برید، گیس های بریده را دو دستی به طرف میز برد. یک سر آن را در بشقاب گذاشت.گفت باقی عمرم لباس مشکی را از تنم در نمی آورم.یک سر گیسو را آتش زد. به سرعت سوخت و از این سر تا آن سر میز شعله کشید. درست مثل فتیله سوخت. آتش، گیسو را می بلعید. در روسیه موی مرا تراشیدند. می گفت، این کمترین مجازاتی است که اعمال می کنند. از گرسنگی نا نداشتم و روی پا بند نمی شدم.شب توی مزرعه ی شلغم خزیدم. نگهبان مسلح به تفنگ بود. اگر متوجه حضور من می شد مرا می کشت. خش خشی در کار نبود. اواخر پائیز بود و برگ های شغلم از سرما وارفته و یخ زده بود. دیگر مادرم را ندیدم. گیسو همچنان می سوخت. اتاق پر از دود شد.مادرم گفت، تو را کشتند.دیگر همدیگر را نمی بینیم، دود فراوانی توی اتاق پر شده بود. صدای پای او را شنیدم، دست هایم را دراز کردم و به جست و جوی او کورمال کورمال جلو رفتم. ناگهان دست های لاغر و استخوانی اش به موی سرم آویخت.سرم را تکان داد. جیغ کشیدم.چشم هایم را یک مرتبه باز کردم. اتاق دور سرم می چرخید. وسط گلوله ای از گل های سفید گیر افتادم.حس می کردم که ساختمان کج می شود و بار خود را خالی می کند. زنگ ساعت شماطه دار به صدا درآمد. صبح روز شنبه ساعت پنج و نیم.جواب سوال را در اینجا بیابید.هرتا مولرتنظیم برای تبیان : زهره سمیعی 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 513]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن