واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خواهشمند است تماس بگیرید بسمالله الرحمن الرحیمخدمت مسئول محترم پادگان امام علی علیه السّلامسلام علیکم
با درود بیکران بر ارواح پاک شهدا و سلام بر روح رهبر کبیر انقلاب و با عرض خالصانهترین سلام و درودها خدمت شما برادر گرامی، به اطلاع میرسانم که اینجانب عسکر قاسمی ساکن روستای علیا از توابع مرودشت در سال 1364 در این پادگان آموزش بسیج دیدهام و بعد از آموزش، یک یقلبی(ظرف غذای نظامی) در ساک من بوده که به خانه برده بودم و به علت اینکه به دست نیروهای بعثی اسیر شدم، نتوانستم آنرا پس بدهم و الآن بعد از آزادی آنرا پیدا کردهام و خدمت تان میفرستم.اگر مایهی جریمه باشد، خواهشمند است تماس بگیرید تا ادای قرض نمایم.امیدوارم که خداوند همهی ما را مورد آمرزش قرار دهد. باتشکّر ـ قاسمی***بی سیم چی بودم. شبی در محور بازی دراز- سر پل ذهاب همراه بچه های دسته شناسایی به گشت زنی رفتیم. در طول مسیر یكی از برادران بی خبر رفت روی سنگر عراقی ها و از ترس نعره وحشتناكی كشید. همه یك لحظه گفتیم كارمان تمام است، اما در كمال تعجب دیدیم هشت نفر سرباز عراقی به تصور اینكه ما به آن ها شبیخون زده ایم دستشان را روی سرشان گذاشتند و یكی یكی از سنگر بیرون آمدند. با ناباوری آن ها را جلو انداختیم و به پشت خط بردیم و تحویلشان دادیم. ***در جبهه فاو آتش عراقی ها خیلی شدید شد. چند نفر از بچه ها شهید شده بودند. آمبولانس فرستادند تا مجروحان و شهدا را ببرند. آمبولانس را زدند. آمبولانس دیگری مجروحان و شهدا را برد. وقتی آمبولانس به مقر موتوری رسید خاموش شد. هر چه استارت زدند روشن نشد كه نشد. نگاه كردیم دیدیم بنزین ندارد. وقتی خواستیم بنزین داخل باك بریزیم همه مات و مبهوت شدیم، چون باك سوراخ شده بود. همه آن روز را در این فكر بودیم كه آمبولانس چگونه 15 كیلومتر راه را بدون بنزین طی كرده است!***
در منطقه عملیاتی مرصاد - در بیابان های اسلام آباد - به خودرویی تكیه داده بودم كه دیدم بزی در صد قدمی من ایستاده است. دقت كردم دیدم ظاهراً پایش تركش خورده است و لنگان لنگان راه می رود. حس كردم باید تشنه باشد. از آب های معدنی كه در خودرو داشتیم برداشتم و به سمت بز رفتم. فرار كرد، دنبالش دویدم. كمی كه فاصله گرفتم خودرو را با توپ زدند. نمی دانستم كه زندگی مرا خدا به وجود یك بز گره زده است!***بچه ها در کامیاران جگر خریده بودند و کنار دیوار باغ بسیار قدیمی با هیزم سر دیوار آتش روشن کرده و جگرها را پخته بودند، اما آقای پایدار نخورده بود. وقتی اصرار کردند؛ گفته بود: دلم می خواهد که بخورم، اما شما هیزم باغ را برداشتید و جگر پختید، من نمی توانم بخورم. آن ها هم متوجه کارشان شدند و جگر را کنار گذاشته و نخوردند.***آن طرف اروند، نزدیک عراقیها یک کشتی به گل نشسته بود و سال ها کسی از آن استفاده نمیکرد. گاهی وقت ها مهرداد از اروند عبور میکرد، از شکستگی بدنهی کشتی رد میشد و از داخل آن، تحرک نیروهای عراقی را کنترل میکرد. از این طریق اطلاعات به درد بخوری هم تهیه میکرد. یک شب که رفت برای شناسایی، خیلی دیر کرد. مسئول واحد تا صبح منتظرش بود و نگران. صبح روز بعد، مهرداد از راه رسید. وقتی ازش پرسیدیم شب قبل کجا بوده و چرا این قدر دیر کرده، خندید و گفت: من که رفتم توی کشتی شکسته تا خط عراقیها رو شناسایی کنم، عراقیها هم از آن طرف آمدند توی کشتی تا خط ما رو شناسایی کنند. من شب تا صبح کنار عراقی ها منتظر بودم که کارشان را بکنند و بروند، بعد برگردم. منبع :شمیم عشق تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 170]