واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: حضرت کریم
قسمت دومارباب حاجتیـــم و زبان سـوال نـیـست در حضرت کـریم تمنـا چه حاجـت استجام جهان نماست ضمیر منیر دوست اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است چهارشنبهها روز زیارتی حضرت کریم، رضای رئوف است. و چه بهانهای از این بهتر که دل رمیده خویش را به آستانش قربان کنیم. با همین حجت، هر چهار شنبه با قسمتی از مجموعه "حضرت کریم" خدمت شما خواهیم رسید تا دست در دست دلهای شما به سوی حرمش پرکشیم. این که اسمش گم شدن نیست...!نه نه! گم شدن که نه! فقط یک وقت آدم متوجه میشود که مادرش نیست. خب بین آن همه زن چادری معلوم است که اشتباه میکند؛ یعنی، مثلا ممکن است یک لحظه حواس آدم متوجه کسی بشود که یک گوشه نشسته و دارد برای خودش گریه میکند؛ یعنی توی دلش چه میگذرد؟ چی شده که دارد گریه میکند؟! بعد که حواسش جمع میشود، میبیند گوشه چادر یک زن دیگر را گرفته! ولی گم شدن؟ نه! این که اسمش گم شدن نیست.مثلا من از همان قدیم قدیمها به کبوترها خیلی علاقه دارم. همین که میبینم جایی چندتا کبوتر نشسته است، همه حواسم میرود پیش آنها. خودم را میبینم که مثل آنها شدهام. دارم بق بقو میکنم و دانه می چینم. بعد هم پرواز میکنم و میروم توی دل آسمان و از آن بالا بالاها زمین را میبینم که حسابی کوچک شده.پرواز میکنم میروم توی دشت و صحرا، توی صحراهای بی آب و علف. یک گوشه مینشینم و دهنم خشکِ خشک میشود. بعد هم دلم هوای همین جا را میکند؛ یعنی هرجا بروم باز دلم میخواهد برگردم همین جا یک گوشه بنشینم.همین کبوتر شدن خودش میتواند حواس آدم را پرت کند که آدم دستش را از دست مادرش ول کند. ولی این گم شدن نه! این که اصلا گم شدن نیست.حوضهای آب هم که خیلی قشنگ است. اصلا صدای شُرشُر آب را که میشنوم، خیال میکنم رفتهام توی دل دشتهای سبرسبز، پای یک کوه بلند، نشستهام لب یک چشمه آب، که آب همین جوری قُل قُل از آن میزند بیرون. چشمم که به حوض آب میافتد، میبینم کوچک و کوچکتر شدهام. شدهام یک ماهی قرمز توی یک دریای بزرگ، هی از این طرف به آن طرف وول میخورم.هی آب میخورم و زلالی آبها مینشیند توی دلم.بعد باز دلم هوای همین جا را میکند؛ یعنی، اگر هرجای هفت دریای دنیا باشم، بازهم دلم میخواهد بیایم توی همین حوضهای کوچولو.همین ماهی شدن خودش میتواند حواس آدم را پرت کند که یک وقت نگاه کنی و ببینی مادرت نیست. ولی به این که نمی شود گفت گم شدن...گم شدن چیز دیگری است.صدای نقاره که بلند میشود، آدم خیال میکند شده موج هوا و از این گلدسته به آن گلدسته میرود. بعد راهش را میگیرد میرود، دستی به سر و روی گنبد میکشد و بعد میرود عطرش را میریزد روی سر همهی خانههای شهر.همین صدای نقاره شدن، حواس آدم را پرتِ پرت میکند، ولی این که گم شدن نیست. این چیز دیگری است.اصلا توی حرم شما که همه میآیند تا پیدا شوند، مگر میشود کسی گم شود؟نه! ... اصلا ... اصلا نمی شود. یعنی اینکه اسمش گم شدن نیست.دلنوشتهای از: حسن احمدی فردتنظیم: گروه دین و اندیشه – حسین عسگری
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 224]