واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: این پایان نیست
حضرت فرمود: مرگ مانند دستگاه تصفیه است، و مؤمنین را از گناهانی که نموده اند تصفیه و پاک می کند؛ بطوریکه آخرین دردی که آنها تحمل می کنند، کفارة آخرین روز و گناهی است که در آنها باقی مانده است و کافران را تصفیه میکند از حسناتی که در دنیا أحیاناً انجام داده اند؛ بطوریکه آخرین لذت و راحتی که در دنیا به آنها میرسد، پاداش وجزای آخرین کار نیکی است که بجای آورده اند. در کتاب «معانی الاخبار» مرحوم صدوق روایت می کند: امام کاظم علیه السلام علیه السلام برای عیادت مردی که در سکرات مرگ غوطه ور شده و دیگر قادر بر پاسخ کسانیکه با او تکلم می کردند نبود، وارد شدند. اطرافیان به آنحضرت عرض کردند: یابن رسول الله! دوست داریم کیفیت مرگ و کیفیت احوال این محتضر را که مصاحب ماست بدانیم. حضرت فرمود: مرگ مانند دستگاه تصفیه است، و مؤمنین را از گناهانی که نموده اند تصفیه و پاک می کند؛ بطوریکه آخرین دردی که آنها تحمل می کنند، کفارة آخرین روز و گناهی است که در آنها باقی مانده است و کافران را تصفیه میکند از حسناتی که در دنیا أحیاناً انجام داده اند؛ بطوریکه آخرین لذت و راحتی که در دنیا به آنها میرسد، پاداش وجزای آخرین کار نیکی است که بجای آورده اند.و اما حال این رفیقتان که در سکرات است این است که مانند کسی که گناهان او را در غربال ریخته و غربال کرده باشند، از گناه بیرون آمده است و از آثام و اوزار تصفیه شده است، و پاک و پاکیزه شده، مثل لباس چرکینی را که بشویند و از چرکها پاکیزه گردد. و الآن صلاحیت پیدا کرده که با ما أهل بیت رسول خدا در سرای جاودانی ابدی معاشر و همنشین باشد. (معانی الاخبار طبع حیدری ص289 باب معنی الموت). آری، سکرات مرگ همانطور که برای کفار و اهل جُحود و انکار و معاصی کبیره که متعلق به حقوق الناس باشد بسیار شدید است، همینطور برای مؤمنین و اهل یقین و غیر متجاوزین بحقوق مردم آسان و لذت بخش است بحدی که آنها میل به برگشت بدنیا نمی کنند، و اگر احیاناً آنها را در رفتن به آخرت و رجوع به دنیا مختار کنند آنها رفتن به آن عالم ابدی را ترجیح میدهند.حکایت ملاقات مؤمنی با اهل بیت و ملک الموت در هنگام مرگ:یکی از اقوام شایسته ما که از اهل علم سامراء بوده و سپس در کاظمین و فعلاً در تهران سکونت دارد برای من نقل کرد که: در ایامی که در سامراء بودم مبتلی شدم به مرض حصبه سخت و هرچه در آنجا مداوا نمودند مفید واقع نشد. مادرم با برادرانم مرا از سامره به کاظمین برای معالجه آوردند، و در کاظمین نزدیک به صحن مطهر یک اطاق در مسافرخانه تهیه و در آنجا به معالجه من پرداختند؛ مؤثر واقع نشد و من بیهوش افتاده بودم. از معالجه اطبای کاظمین که مأیوس شدند یک روز به بغداد رفته و یک طبیب را برای من به کاظمین آوردند. همینکه نزدیک بستر من آمد و می خواست مشغول معاینه گردد من در اطاق احساس سنگینی کردم، و بی اختیار چشم خود را باز کردم دیدم خوکی بر سر من آمده است؛ بی اختیار آب دهان خود را به صورتش پرتاب کردم. گفت: چه می کنی، چه می کنی؟ من دکترم، من دکترم !من صورت خود را به دیوار کردم و او مشغول معاینه شد و دستوراتی داد و نسخه ای نوشته و رفت. نسخه را تهیه کرده و به تمام دستورات او عمل کردند ابداً مؤثر واقع نشد؛ و من لحظات آخر عمر خود را می گذراندم. تا آنکه دیدم حضرت عزرائیل وارد شد با لباس سفید و بسیار زیبا و خوشرو و خوش منظره و خوش قیافه. پس از آن پنج تن پیامبر اکرم و امام علی علیه السلام و حضرت زهرا علیهاسلام و امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام بترتیب وارد شدند و همه نشستند و به من تسکین دادند، و من مشغول صحبت کردن با آنها شدم و آنها نیز با هم مشغول گفتگو بودند. در اینحال که من به صورت ظاهراً بیهوش افتاده بودم، دیدم مادرم پریشان شده و از پله های مسافرخانه بالا رفت روی بام، و رو کرد به گنبد مطهر حضرت موسی بن جعفر علیه السلام و عرض کرد: یا موسی بن جعفر! من بخاطر شما بچه ام را اینجا آوردم، شما راضی هستید بچه ام را اینجا دفن کنند و من تنها برگردم؟ حاشا و کلا! حاشا و کلا! (البته این مناظر را این آقای مریض با چشم دل و ملکوتی خود میدیده است نه با چشم سر؛ آنها بهم بسته و بدن افتاده و عازم ارتحال است).همینکه مادرم با حضرت موسی بن جعفر مشغول تکلم بود دیدم آنحضرت به اطاق ما تشریف آوردند و به حضرت رسول الله عرض کردند: خواهش می کنم تقاضای مادر این سید را بپذیرید. حضرت رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم رو کردند به عزرائیل و فرمودند: برو تا زمانی که خداوند مقرر فرماید؛ خداوند بواسطه توسل مادرش عمر او را تمدید کرده است. ما هم میرویم إن شاءالله برای موقع دیگر. مادرم از پله ها پائین آمد و من نشستم، و آنقدر از دست مادر عصبانی بودم که حد نداشت و به مادر می گفتم: چرا اینکار را کردی؟! من داشتم با أمیرالمؤمنین میرفتم، با پیغمبر میرفتم، با حضرت فاطمه و حسنین میرفتم؛ تو آمدی جلو ما را گرفتی و نگذاشتی که ما حرکت کنیم. تنظیم برای تبیان حسن رضایی گروه حوزه علمیه معادشناسی 1، صفحه 285-281
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 299]