واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: يك شب در ميان كارتنخوابهای آزادی از كيسه پلاستيكي كنار دستش يك كاپشن ديگر درميآورد و روي زانوهايش مياندازد كه به لرزه افتادهاند. ميگويد: «عجب خوابي بود... خيلي صدايم كردي؟» منتظر جواب نميشود: «اگر هر شب در همين هوا بخوابي، عادت ميكني... آدميزاد از گربهها كه هفت جان دارند هم بيشتر جان دارد وگرنه اصغر بايد تابهحال صد بار مرده بود». ميگويد: «ديگر سگي هم نيست بغلش كنيم.» بوي دود ميدهد. نه دودي كه مال سوختن چوب باشد. بوي دود كاغذ و مقوا. كنار آنها بوي كاغذ سوخته در مخت ميپيچد. سياهي روي آنها از جنس روسياهي مقابل خانواده و شرم از خود نيست. شب كه وقت خواب ميشود، با كمي نامههاي اداري و ورقهايي كه اعلام ميكنند چه جور منشياي مورد نياز است، آتشي حقيرانه به پا ميكنند و براي اينكه گرما به همه جايشان برسد، رواندازشان را به شكلي روي خود ميكشند كه آتش هم زير آن قرار ميگيرد. فقط يك سوراخ كوچك درست ميكنند تا دود خفهشان نكند. براي همين است كه بوي كاغذ سوخته به مغز استخوانشان رسيده و سياهي قسمتي جدانشدني از زندگيشان است.براي اين «خيابان خوابها» واژه «گرما» معني ديگري دارد. با آن چيزي كه براي ديگران هست، خيلي فرق ميكند. هر جا آتشي روشن ميشود، مانند حشرات بزرگ و سنگين آرام آرام خود را به آن ميرسانند. آتش آنها را به صبح ديگري ميرساند، در اين شبهاي سرد زمستان. يكيشان كه هنوز ميتواند فكر كند، از كشتن سگهاي ولگرد ناراضي است. خيليهايشان با سگهاي ولگرد زنده ماندهاند.بايد خودت هم باور كني كه با آنها نقطه مشتركي داري، تا در هذيانهاي نشئگي و خواب تلخ خماري و گرم شدن كنار آتش راهت بدهند، اما هنوز وقت خواب نشده است. بايد بگويي دنبال چيزي ميگردي كه آنها حاضرند براي رسيدن به آن كنار خيابانها بخوابند. حالا متاع حشيش و ترياك، خاطرهاي دور براي آنهاست. با ترياك و حشيش كارت به خوابيدن زير سقف آسمان نميرسد. كراك و هروئين آن هم تزريقشان، راه ميانبر آسفالتخوابهاي تهران به دنياي غيرواقعي، آنهاست كه براي رسيدن به آن از هر چه دوست ميداشتند، گذشتهاند. روياهاي داسمانندي كه سر آنها را به ميان زانوهايشان ميرساند. آنها تنهايند اما براي فرار از خماري و سرما، به هم وصل ميشوند وگرنه كسي را به كسي كاري نيست و غريبهها را راه ميدهند ميان خودشان اگر تحفهاي براي جمع داشته باشي؛ چند نخ سيگار ارزان يا مقوا و جعبه شكستهاي كه گرما را از جمع دور نكند.سوز گداكشسرد است. ميتواند چشمان خمارآلودش را باز كند. اما نميتواند جلوي ريزش آببينياش را بگيرد. با پشت دست ميكشد روي صورتش. مايع لزج ميچسبد به ريش انبوه سياهش. خجالت ميكشد. در خودش مچاله شده از سرما. انگار باد ميرود لاي درختهاي توي ترمينال غرب و در آن ميپيچد تا سردتر شود. ميگويد: «سوز گداكش».از نگاههاي خيره ميفهمي بايد چيزي بگويي. بهانه جور كني كه از اين خواب خماري دردآور بيدارش كردي. وقتي چند ساعت از زمان مصرف موادت بگذرد، خمار ميشوي. بيحوصله هستي و آب از همه سوراخهاي صورتت راه ميافتد. اسمش «اصغر» است و بچه كرج. 35 ساله نشان ميدهد. غر ميزند كه چرا به خاطر روشن كردن يك سيگار بيدارش كردند. فندك كورهاي از جيبش درميآورد. پلاك تابلوي شناخت كراكيها.از كيسه پلاستيكي كنار دستش يك كاپشن ديگر درميآورد و روي زانوهايش مياندازد كه به لرزه افتادهاند. ميگويد: «عجب خوابي بود... خيلي صدايم كردي؟» منتظر جواب نميشود: «اگر هر شب در همين هوا بخوابي، عادت ميكني... آدميزاد از گربهها كه هفت جان دارند هم بيشتر جان دارد وگرنه اصغر بايد تابهحال صد بار مرده بود».ساعت ندارد. ميپرسد. يكونيم است. «يك وقت فكر نكني من بدبخت بيچارهام كه كنار خيابون ميخوابم. نه، من نادار نيستم، ناچارم».اگر بپرسي معتادي، مثل همه معتادها از ديوار بلند «انكار» بالا ميرود. در دوازدهقدمي كه «معتادان گمنام» با آن از شر مواد رها ميشوند، غلبه بر «انكار» يك مرحله مهم دانسته ميشود، مثل اولين قدم كه اعتراف به «عجز و ناتواني» در مقابل اعتياد خود است. اما اين آدمها اگر انكار ميكنند، عجز و ناتوانيشان را فرياد ميزنند. از لبهاي سياه اصغر كه در مقابل يك اسكناس دو هزار توماني، مدام تاكيد ميكند، گدا نيست و حتي به صبح حواله ميدهد كه اگر بيايي، من همين جا هستم. پولت را ميدهم. بار و بنديلش را به مقصد آن سوي اتوبان روي كولش مياندازد. ميرود كه با همين اسكناس، مثل لولهكشي توانا، جلوي همه آبريزشها را ببندد.فاصله طبقاتي در بيطبقهترين آدمهاي شهربا اينكه دردشان نميآيد كه اگر بيايد، نميتوانند مبارزههاي شبانه را براي زنده ماندن تحمل كنند از اينكه رهگذري پولي جلويشان بيندازند و ته مانده ساندويج فلافلشان را بگذارند توي دستهاي سياه و دودگرفتهشان، دردي احساس نميكنند؛ درد حقارت. شايد آنقدر كرخت و بيحس شدند كه ته مانده هر آن چيزي را كه يك مرد به آن ميبالد، براي چند قطره تزريق كراك و دوا ميدهند. غرور، غيرت و خيلي چيزهاي ديگر. يكي شان ميگويد: «اگر مرد ديدي، نميخواهد سلام ما را برساني؛ چون حتما جراحي كرده...»اينجا هم فاصله طبقاتي هست. اگر تا پيش از آنكه به ميانشان بروي فكر ميكني هركس كه لباس كثيف داشت و زبالهها را ميجورد «كارتن خواب» است، طولي نميكشد كه ميفهمي اين جوريها هم نيست. سايه قوي قانون طبقاتي، همه را زير خود ميگيرد. اينجا هم تفاوت هست. قوي و ضعيف وجود دارد. قديمي و تازهكار، ديوانه و عاقل، حتي پولدار و فقير هم دارند و البته «هر كارتنخوابي هم معتاد و دزد و بدبخت نيست.»بيشتر منظورش خودش است. قبل از اينكه به داخل محوطه ترمينال وارد شويم، «عليرضا» دكهداري كه سالهاست با اين بيخانمانها سروكار دارد، گفته بود: «اين با همه فرق دارد. مثل بقيه خرج موادش را از صندوق صدقات نميدزدد. روزها اتوبوسها را ميشويد يا ميرود دبههاي بيست ليتري آب پر ميكند و خرجش را درميآورد. سيگار هم نميكشد. اما هشتسال است كه توي همين ترمينال زندگي ميكند. زمستان و تابستان.»اسمش چيز ديگري است، كسي نميداند در شناسنامه نامش چه بوده. روزي كه يك نوجوان 18-20 ساله بوده و به اينجا ميآيد، خودش را «ميشل» معرفي كرده و حالا همه به اين نام ميشناسندش. حتي ميگويند است وقتي كه مسافري خارجي در ترمينال به مشكلي برميخورد، ماموران كلانتري ميفرستند دنبال ميشل تا برايشان ترجمه كند.دورتر كنار آتش بيرمقي كه چند كارتن و جعبه ميوه در يكي از فضاهاي تاريك شمال ميدان آزادي به وجود آورده چندتايي جمع شدهاند و در حال خودسازي و خونبازي هستند و انتظار رسيدن ساقيشان را ميكشند. چند هفته قبل، 3 اتاقك دورافتاده در گوشه ترمينال كه براي آنها سرپناهي بوده لودر انداختند و خرابش كردند. حالا در ويرانههاي بهجا مانده از آن كه با چند بلوك سيماني ميز و صندلي، خانه شاهانه چند كارتن خواب معتاد شكل گرفته است. آنها هستند كه افسانهسرايي ميكنند از بد روزگار و اينكه كي بودند و چي شدند. سرحالند و نشئه كه حوصله حرف دارند: «گرمخانه خاوران خيلي خوبه. با آدم كاري ندارند» و آن يكي چند فحش نصيب زمين و زمان ميكند كه در گرمخانه ديگري، وسايلش كه در آن يك پالتوي پشمي بوده گم شده است.با مديران قرار گفتوگو ميگذاريم. نامه ميخواهند و زماني براي بوروكراسي. اما همين چند وقت قبل يكي از مديران مسئول ساماندهي كارتنخوابها گفته بود: «فقط هزينه سالانهاي كه براي درمان كارتن خوابها لازم است، بر كل هزينههاي جمعآوري و ساماندهي كارتن خوابهاي تهران سايه مياندازد.»هر چه باشد حداقلش در اين چند ساله كه گرمخانهها راه افتاده، كمتر پيش ميآيد كسي در زمستان يخ بزند. به قول يكي شان: «غذاي گرم ميخوريم و احساس ميكنيم هنوز زنده هستيم».هوا به گرگ و ميش ميزند. از دور صداي اذان صبح ميآيد. آنها مچاله شدهترين آدمهاي اين شهرند. با صورت و دستاني سياه به هر چيزي چنگ ميزنند تا يك شب ديگر را زنده به صبح بخيه بزنند. حيف ديگر سگي هم پيدا نميشود، بغلش كنند... منبع: تهران امروز
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 213]