واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: در جستجوی معنای زندگی(به بهانه «زندگی، جنگ و دیگر هیچ»)بخش اول / بخش دوم :
فالاچی به ویتنام میرود تا یك مقصر پیدا كند. نوشتههای او در ابتدای كتاب كه بیشتر به بررسی اردوی آمریكاییها میپردازد خواننده را به این فكر میاندازد كه او پیشاپیش تصمیمش را گرفته و حكمش را صادر كرده كه «آمریكاییها مقصر هستند!» اما به مرور، با آشنایی بیشتر با اردوی جنوبیها تردید میكند و سعی میكند تا نگاهی هم به سمت شمال بیاندازد و سر از كار ویتكنگها در آورد. آنجا هم او شمالیها را كاملا بیگناه یا صد در صد گناهكار نمییابد. و به این ترتیب جستجو برای یافتن اینكه «مقصر این وضعیت كیست؟» همچنان ادامه مییابد، بدون اینكه واقعا طرف دیگری وجود داشته باشد كه بتوان رو به سوی او گرداند. در این پرسه زدنها او حتی درباره ماهیت ژنرال لون ، كه علیالقاعده باید نماد تنفرانگیز این جنگ باشد، هم شك میكند (- شما فكر میكنید من آدم بدی هستم، مگر نه؟ - نمیدانم ژنرال، واقعا نمیدانم.)فالاچی در این جستجو، در میانههای كتاب و در یكی از فصلهای درخشان آن، رو به سوی خودش میكند و در تجربهای انسانی، عكسالعمل خودش را در وضعیتی كه جنگ در ویتنام بوجود آورده تشریح میكند: «راهبه، بچه را با غرولند از من گرفت، دوباره روی تختش گذاشت و ما را به اتاقی دیگر راهنمایی كرد. اتاق كوچكی بود كه بیشتر به یك قفسه میمانست. در وسط اتاق كاسهای پر از برنج پخته بود و در اطراف كاسه بچههای یكساله و دوساله نشسته بودند كه با دستهایشان برنجها را میخوردند و قیافهشان سالمتر از بچههایی بود كه در اتاق قبلی دیده بودیم. بهتر است آنها را «بچه» صدا نكنم، چون شكل آدمهای پیری بودند كه توسط جادویی شیطانی اندامشان كوچك شده باشد. رگ دستهایشان باد كرده به نظر میآمد و پوست گونههایشان شل و خشكیده بود، مثل اینكه نود ساله باشند. بالای سر آنها خم شدم و دو چشم بادامی غمگین مرا نگاه كرد و دو انگشت لاغر زانوهایم را نوازش كرد و با تردید حس كردم او میتواند پسر من شود. به او گفتم: تو هستی؟ چشمان غمگینش خندیدند. - میخواهی پسر من باشی؟ بیا بغلم. در همان موقع دو دست با خشم او را از زمین بلند كردند و صدایی عصبی گوشهایم را درد آورد. - مگر شما نمیبینید كه این بچه پسر است؟ پسر! پسر! - چرا میبینم. - خب، او باید برای كشورش بجنگد. پسرك مثل اینكه معنی حرفهای او را فهمیده باشد، فریادی كشید. ولی فریادی آنچنان قوی و آنچنان غیرقابل انتظار از بدنی كوچك كه آن زن همراهم از خجالت قرمز شد. و بعد از آن فریاد، او فریاد دیگری كشید و باز فریاد دیگر و بعد چهارمین فریاد، تا جایی كه دیگر بچهها هم از او تقلید كردند و همگی با هم شروع كردند به فریاد زدن و گریه كردن و پا بر زمین كوفتن و با چنان یاس و ناراحتی عمیقی كه گویی به كارشان آگاهند. و این صدا از اتاق بچهها بیرون رفت، به اتاقی كه بچههای نوزاد در آن بودند رسید و آنها هم شروع كردند به گریه كردن و فریاد كشیدن. صدا از اتاق آنها راه پلهای را كه به حیاط میرسید طی كرد و سی چهل صدای دیگر هم شروع كردند كنسرت را همراهی كردن یا بهتر بگویم، اعتراض را. نیم ساعت طول كشید تا دوباره سكوت برقرار شد و من توانستم به جست و جویم ادامه بدهم. ولی از آن به بعد دیگر جست و جویم بیهوده بود، دیگر آنها را نمیدیدم، چون تعدادشان خیلی زیاد بود، مثل مردههای هوئه و همه شبیه به هم، حتی اگر با هم فرق داشتند، مثل مردههای هوئه. تشخیص آنها از یكدیگر همانقدر مشكل بود كه تشخیص رنگی در تاریكی ... چشمانم دوباره توانستند رنگها را تشخیص دهند و در بین آن رنگها یك صورت گرد كوچك دیدم كه مرا با نگاهی سمج دنبال میكرد. - مگر نمیرویم خانم؟ در پایین این صورت كوچك یك فكل گنده بود و در پایین آن فكل، یك پیشبند چهارخانه با آستنیهای بلند. روی یك سنگ نشسته و شانههایش را به دیوار تكیه داده بود. در حدود سه سال داشت. میل مرموزی مرا به طرف او كشاند. - خانم برویم، تاكسی صدا كردهام. آن میل، از چشمان او در من ایجاد شده بود: براق، سیاه، مصمم و لبش كوچك، بسته، مرموز. و ظاهرش شكل یك بچه نبود، مثلا طرزی كه سرش را نگاه داشته بود و یا چسباندن پاهایش به هم یا دور نشستن او از دیگران. - خانم، تاكسی نمیتواند بیشتر از این معطل شود. - آمدم. حالت خاصی داشت. مثل اینكه نه چیزی میخواست و نه منتظر چیزی بود. با دیگران فرق داشت. همین. و میتوانم قسم بخورم كه او در كنسرت هقهق و فریاد دیگران، شركت نكرده بود. ... - آیا شما چیزی پیدا كردید كه خوشتان بیاید؟ شاید همین جمله بود كه مرا تكان داد. این لحن مغازهداری او. و شاید هم خود دختر بود. درست نمیدانم. نتیجه آنكه روی صندلی تاكسی میخكوب شده بودم و دستم هنوز به در نیمهباز مانده بود. میخواهم بگویم كه میخواستم پیاده شوم ولی بدنم از من فرمانبرداری نمیكرد. در را بستم و تاكسی راه افتاد و او از پشت شیشه پنجره ناپدید شد. مثل یك خیال.(صفحات 332 تا 335 كتاب) الان مصاحبهام با كی را برای روزنامهام فرستادم. و حالا سوار یك تاكسی میشوم و به گوواپ میروم تا او را پیدا كنم. آیا او مرا خواهد شناخت؟ یك هفته گذشته و بچهها زود فراموش میكنند. امیدوار باشم كه به پیشوازم بیاید، كه لبخند بزند، كه مرا بشناسد. شب كمی از در سبز رنگ گذشته بودم كه به طرف حیاط پیچیدم. او آنجا نبود. بعد به خوابگاه رفتم و یكیك بچهها را نگاه كردم، آنجا هم نبود. راهبه در تراس به من پیوست و خیلی عصبانی بود، بهطوری كه دایم دستهایش را تكان میداد. میدانم كه دلش میخواهد بداند چرا خانمی كه آن روز همراه من بوده امروز با من نیامده. برایش گفتم كه وقت نداشتم تا خانم ترانتیآن را با خبر كنم. ولی او فرانسه نمیدانست و باید منتظر راهبه دیگری میشدیم كه فرانسه بلد بود. بالاخره آمد. كوچك، پیر، مهربان. - بفرمایید؟ میتوانم كمكتان كنم؟ بله؟ - بله خواهر، من هشت روز پیش اینجا آمدم و ... - بله، میدانیم، میدانیم. - و در حیاط، یك دختر كوچك بود ... - دختر كوچك اینجا زیاد است ... - بله، البته ولی آن یكی ... - اسمش چه بود؟ - نمیدانم. او با تعجب مرا نگاه كرد: - میتوانید برایم بگویید چه شكلی بود؟ - بله، البته. یك پیشبند آستین بلند داشت و در حدود سه ساله بود. مریض نبود و ... - اینجا دختران كوچك سهسالهای كه مریض نباشند و پیشبند آستینبلند داشته باشند زیادند. نمیتوانید بهتر بگویید؟ - یك صورت گرد داشت و بیحركت نشسته بود آنجا، در حیاط، روی سنگ نشسته بود و ... - نمیتوانید بهتر توضیح بدهید؟ - نه خواهر، نمیتوانم. ولی اگر او را ببینم خواهم شناخت. و میدانم كه او هم مرا خواهد شناخت. خواهش میكنم كمكم كنید تا پیدایش كنم. - بله، سعی میكنم، بله. شروع كردیم به گشتن. اول حیاط را و بعد یكیك خوابگاهها را. كار وحشتناكی بود چون راهبه برای آرام كردن من بچههای دیگری را نشانم میداد و مخصوصا روی یك نفر خیلی اصرار كرد چون موهایش قهوهای بود و چشمانش عسلی رنگ و گفت كه چهقدر یك ویتنامی با موهای قهوهای و چشمان عسلی كمیاب است. و چنان صحبت میكرد كه گویی راجع به اسبی حرف میزد كه مفاصل محكمی دارد و در همه مسابقهها برنده میشود. دخترك مو قهوهای و چشم عسلی چنان به من خیره شده بود كه انگار میگفت: «چرا مرا انتخاب نمیكنی؟ هان؟ چرا؟» ولی من او را میخواستم و داشتم از پیدا كردنش ناامید میشدم و تصمیم گرفتم جست و جو را برای وقت دیگری بگذارم كه ناگهان راهبه به یادش آمد كه شش روز پیش چند بچه را به پرورشگاه گیادین منتقل كردهاند، چون آن بچهها امراض بخصوصی داشتند. او گفت: «بله، حالا كه بیشتر فكر میكنم یادم میآید كه در بین آنها دختری بود كه با تعریفهایی كه شما میكنید شباهت داشت. ولی اگر اشتباه نكنم، او كور بود. بله كاملا كور بود خانم.» من یك لحظه ساكت و بیحركت ماندم، و بعد از راهبه تشكر كردم و بهطرف در رفتم، خارج شدم، یك تاكسی صدا زدم، تاكسی ایستاد، سوارش شدم و بدون اضافه كردن كلمهای به راه افتادم. بدون آنكه بپرسم «كدام پرورشگاه گیادین؟» و حالا حاضرم هزار بار ترس، مثل ترسی كه از رفتن به خهسان به من دست داد، هزار گلوله، مثل گلولههایی كه در هوئه به من اصابت نكردند، هزار محرومیت، تمام محرومیتها، تمام خطرها، تمام وحشتهایی را كه در ویتنام شاهد بودم و بالاخره، چه میدانم، هرچه را كه هست و نیست بدهم تا فقط بتوانم یك جمله را بر زبان بیاورم: «كدام پرورشگاه گیادین؟» و این جمله را نگفتم. بدون آنكه آن را گفته باشم، اینجا هستم، و روی میز كوچكی خم شدهام و مبهوت شبی هستم كه تمامی ندارد. جنگ، به یك درد میخورد: خودمان را برای خودمان آشكار میكند.(صفحات 346 تا 348 كتاب)مانی شهریرhttp://www.jireyeketab.comتنظیم : بخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 600]