تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 28 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):از چند رنگى و اختلاف در دين خدا بپرهيزيد، زيرا يكپارچگى در آنچه حق است ولى شما ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

کلینیک زخم تهران

کاشت ابرو طبیعی

پارتیشن شیشه ای اداری

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

ساندویچ پانل

ویزای ایتالیا

مهاجرت به استرالیا

میز کنفرانس

تعمیرگاه هیوندای

تعمیرگاه هیوندای

تعمیرگاه هیوندای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1854124625




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شبها موش های صحرایی می خوابند


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شبهاموش‌های صحرایی هم می‌خوابند
شبها موش های صحرایی می خوابند
قابِ خالی پنجره‌ی دیوار تنهامانده، پر از غروبِ زودهنگامِ آفتاب، خمیازه‌ی سرخ‌آ‌بی می‌کشید. توده‌ای غبار از میان باقی‌مانده‌ی دودکش‌‌های کج‌شده می‌درخشید. ویرانه داشت چرت می‌زد.او چشم‌هایش را بسته بود. یک‌باره تاریک‌تر شد. حس کرد که کسی آمده و حالا جلوی او ایستاده است، تیره و بی‌صدا. و فکرکرد: «حالا توی چنگ‌شون هستم!» ولی وقتی کمی لای چشم‌ها را باز کرد، تنها دو پا را در شلواری ژنده دید. آن‌ها، خمیده، پیش روی او بودند. طوری که او از میان آن‌ها می‌توانست آن سو را ببیند. او به خود جرأت داد و با چشمان نیمه‌باز به‌سرعت از دم‌پای شلوار به بالا را نگاه کرد و پیرمردی را دید. پیرمرد چاقو و سبدی در دست داشت و نوک انگشتانش خاکی بود.مرد پرسید: «مث این‌که تو این‌جا ‌خوابیدی، آره؟» و از روی موهای ژولیده‌ی او به پایین نگاه کرد. یورگن از میان پاهای مرد رو به خورشید پلک زد و گفت: «نه. ‌نخوابیدم. من این جا باید مواظب باشم.» مرد سر تکان داد: «خُب، پس برای همین این چوب‌دستی بزرگو دستت گرفتی؟»یورگن با جرأت جواب داد: «بله.» و چوب‌دستی را محکم در دست‌هایش فشرد.«حالا مواظب چی هستی؟»«نمی‌تونم بگم.»«لابد پولی، چیزی؟» مرد سبد را پایین گذاشت و دو طرف تیغه‌ی چاقو را روی شلوار کشید و پاک کرد.یورگن با تحقیر گفت: «نه، مواظب پول که اصلاً نه. مواظب یه چیز دیگه.»«خب، چی؟»«نمی‌تونم بگم. اصلا یه چیز دیگه.»«خب، نگو. پس من‌َم بهت نمی‌گم توی سبد چی دارم.» مرد با پا به سبد زد و چاقو را بست.یورگن با بی‌اعتنایی گفت: «بَه. می‌تونم فکر کنم تو سبد چیه، غذای خرگوش.»مرد، حیرت‌زده گفت: »عجب، آره! پسر تو چه ناقلایی. حالا چند سا‌لته؟»«نُه سال.»«اوه. فکرشو بکن. خُب، نُه سال. پس می‌دونی که سه نُه تا هم چند تا می‌شه؟»یورگن گفت: «معلومه.» و برای این که وقت داشته باشد، دوباره گفت: «این که خیلی ساده‌س.» و از لای پاهای مرد به آن سو نگاه کرد، باز پرسید: «سه نُه تا، نَه؟ بیست و هفت تا. از اول می‌دونستم.»مرد گفت: «درسته. درست همین اندازه ‌َم من خرگوش دارم».یورگن دهانش گِرد شد: «بیست و هفت تا؟»«اگه ‌بخوای می‌تونی اونارو ببینی. خیلی‌هاشون کوچیکن، می‌خوای؟»یورگن با دودلی گفت: «من که نمی‌تونم. باید این‌جا مواظب باشم.»مرد پرسید: «دائم؟ شبااَم؟»یورگن از پاهای خمیده به بالا نگاه کرد و نجواکنان گفت: «شبااَم. دائم. همیشه. از یکشنبه شب تا حالا.»«پس اصلا هیچ خونه نمی‌ری؟ غذا که باید بخوری!»یورگن سنگی را بلند کرد. زیر آن یک نصفه نان بود و یک قوطی حلبی.مرد پرسید: «تو سیگار می‌کشی؟ پیپ‌اَم داری؟»یورگن چوب‌دستی‌اش را محکم گرفت و با ترس و دودلی گفت: «من سیگار می‌پیچم. پیپ دوست ندارم.»مرد روی سبدش خم شد: «حیف. خرگوشا رو راحت می‌تونستی ببینی، مخصوصاً بچه‌‌خرگوشا رو. شاید برای خودت یکی‌رو انتخاب می‌کردی. ولی تو که نمی‌تونی از این جا دور بشی.»یورگن غمگین گفت: «نه. نه، نه.»مرد سبد را بلند کرد و آماده‌ی رفتن شد: «خب دیگه، تو که باید این جا بمونی ـ حیف.» و چرخید.یورگن تند گفت: «اگه منو لو نمیدی بهت می‌گم، به‌خاطر موشای صحراییه».پاهای خمیده یک گام به عقب برگشتند: «به‌خاطر موشای صحرایی؟»«آره. آخه اونا مرده‌هارو می‌خورن. آدما رو. با همین زنده‌اَن.»«کی اینو می‌گه»؟«معلم‌مون.»مرد پرسید: «و حالا تو مواظب موشای صحرایی هستی؟»«مواظب اونا که نه.» بعد خیلی آهسته گفت: «مواظب برادرم‌اَم. آخه اون زیره. اونجا.» یورگن با چوب‌دستی به دیوارِ درهم‌فروریخته اشاره کرد: «خونه‌ی مارو بمب زد. یه‌دفعه برق زیرزمین رفت. اون َم همین‌طور. ما هِی صداش زدیم. اون خیلی کوچیک‌تر از من بود. تازه چهار سالش شده بود. باید هنوز این‌جا باشه. آخه اون خیلی کوچیک‌تر از منه.»مرد از بالا به موهای ژولیده نگاه کرد. بعد یک‌باره گفت: «آره، پس معلم‌تون به شما نگفت که موشای صحرایی شبا می‌خوابن؟»یورگن زیرلب گفت: «نه.» ناگاه خیلی خسته به نظر آمد. «اینو نگفت.»مرد گفت: «خُب، عجب معلمیه که حتا اینو هم نمی‌دونه. شبا موشای صحراییَ‌م می‌خوابن. تو شبا می‌تونی با خیال راحت بری خونه. اونا شبا همیشه می‌خوابن. همین که هوا تاریک می‌شه.»یورگن با چوب‌دستی‌اش سوراخ‌های کوچکی در خاک و خل درست می‌کرد. فکر کرد، «تختخوابای کوچیک‌اَن اینا. یه عالمه تختخواب کوچیک.»آن‌وقت مرد که این‌ پا و آن ‌پا می‌کرد گفت: «می دونی چیه؟ الان زود به خرگوشام غذا می‌دم. و تاریک که شد می‌آم دنبال تو. شاید بتونم یکی‌رو با خودم بیارم. یه خرگوش کوچولو، یا ...، تو چی فکر می‌کنی؟»یورگن سوراخ‌های کوچکی در خاک‌وخل درست می‌کرد. «یه عالمه خرگوش کوچولو؛ سفید، خاکستری، سفید و خاکستری.» آهسته گفت: «نمی‌دونم.» و به پاهای خمیده نگاه کرد: «اگه اونا واقعا شبا می‌خوابن.» مرد از روی باقیمانده‌ی دیوار به خیابان رفت. از آن سو گفت: «معلومه، معلم‌تون اگه اینو نمی‌دونه، باید بساطشو جمع کنه.» آن‌وقت یورگن از جا بلند شد و پرسید: «پس یه‌دونه به من می‌دی؟ شاید یه‌دونه سفید؟»مرد موقع دور شدن گفت: «من سعی‌ خودمو می‌کنم. اما تو تا اون وقت باید این‌جا منتظر بشی. بعد با هم می‌ریم خونه‌ی شما، می‌دونی؟ باید به پدرت بگم چطور یه لونه خرگوش ساخته می‌شه. اینو که دیگه شما باید بدونین.»یورگن صدا زد: «آره. منتظر می‌مونم. من که هنوز باید مواظب باشم تا هوا تاریک بشه. حتماً منتظر می‌شم.» و ادامه داد: «ما تخته َم توی خونه داریم. تخته‌ی جعبه.»مرد ولی دیگر این را نشنید. او با پاهای خمیده‌اش به سوی خورشید می‌رفت که از غروب سرخ بود. و یورگن می‌توانست تابیدن آن را از لای پاهایی چنان خمیده، ببیند. و سبد تندوتند تاب می‌خورد. غذای خرگوش در آن بود. غذای سبز خرگوش، که از خاک و خل کمی خاکستری بود. ولفگانگ بورشرت /مترجمان: معصومه ضیائی و لطفعلی سمینوتنظیم:بخش ادبیات تبیان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 364]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن