واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: فرهنگ > سینما - پیام سلامت هرچه از آقای پوریا سؤال میکنم چطور توانستید مرجانخانم را راضی به برگشت به خانه کنید، ایشان میگویند: «پیامجان، آخرین فوت کوزهگریرو که دیگه نمیتونم به تو یاد بدم.» گفتم: آخه من جواب خوانندهها رو چی بدم؟ ایشان گفتند: «بگو این مگافین بوده.» بهاینترتیب مرجانخانم با ترفندی مگافینی به خانه مراجعت کردند. بهمحض ورود مرجانخانم به خانه، رضا اشکوآه 48 ساعتهاش را فراموش کرد و با غرور لبخندی به من زد و گفت: «دیدی گفتم خودش برمیگرده». آنقدر از روشنشدن چراغ گرمابخش زندگی این دو جوان خوشحال بودم که هیچ اشارهای به زحماتی که کشیده بودم نکردم و فقط با لذت به رضا و مرجانخانم، که چون دو پرنده کوچک با هم گل میگفتند و گل میشنفتند نگاه میکردم و لبخند میزدم که یکباره نگاه مرجانخانم به من افتاد و بلافصله اخمی ترسناک پیشانی ایشان را دربرگفت و بهتندی گفتند: «ا... عجب رویی داریها، تو که هنوز این جایی!» پرسیدم: «با کی هستین؟» گفتند: «با تو». پرسیدم: «مطمئنین؟» مرجانخانم گفتند: «واقعاً که... رضا تو نمیخوای یه چیزی به این رفیقت بگی؟» گفتم: «شما که اینقدر مهموننوازی کردن و دندون بر جگر گذاشتین،، دو روز دیگه صبر کنید، من... «مرجانخانم اجازه ندادند جملهام را تمام کنم و گفتند: «رضا...» رضا هم نگذاشت جمله مرجانخانم تمام شود و گفت: «تو هم واقعاً داری از دوستی من سوءاستفاده میکنی، ده روزه اینجایی، بسه دیگه». پرسیدم: «با منی؟» رضا گفت: «معلومه، پس با کیام؟... این همه فیلم دیدی، حالا این دو روز آخر فیلم نبینی، چی میشه؟» گفتم: «رضا، خواهش میکنم این حرف رو نزن. هنوز چند تا فیلم مهم هست که من ندیدهم و از اون مهمتر، چند تا هنرمند توانا هستن که موفق به دیدارشون نشدهم.» رضا گفت: «زنگ بزن این دو روز آخر برو خونه بابک غفوریآذر». (نامبرده یکی از دوستان دوره طفولیت من و رضا در شهرستان هستند.) به رضا یادآوری کردم سال گذشته که بابک غفوریآذر به شهرستان آمده بود، میخواستند یک شب به خانه ما بیایند، ولی من تلفنهایش را جواب ندادم و او را پیچاندم؛ حالا چطور میتوانم چنین درخواستی را مطرح کنم. مرجانخانم گفتند: «تا سه میشمرم، اگه رفتی که رفتی، والا دوباره قهر میکنم.» و بلافاصله فرمودند: «یک، دو، سه... رضا نرفت، پس من میرم». رضا گفت: «مگه کری؟... دیگه نمیخوایم اینجا باشی... با زبون خوش میری یا با تیپا پرتت کنم بیرون؟» لبخندی زدم و با مهربانی پرسیدم: «رضاجان، با کی بودی؟» رضاجان، گفت: «با تو». گفتم: اقلاً فرصت بده فیلمای بیپولی و درباره الی و اشکان و انگشتر متبرک و... «مرجانخانم گفتند:» رضا، این رفیقت داره یواشیواش منو خیلی عصبانی میکنهها...» اختیار را از دست دادم و گفتم: «مثلاً اگه عصبانی بشین چیکار میکنین؟» مرجانخانم قندان روی میز را برداشتند و مستقیما به طرف سر من پرتاب کردند. قندان با سرعت زیادی به طرف پیشانیام میآمد. میخواستم جاخالی بدهم، ولی دیدم اگر جاخالی بدهم، قندان دوباره به السیدی خواهد خورد و دوباره بیچاره میشوم. این بود که جاخالی ندادم و قندان آمد و آمد و آمد و... صدای لرزانی انگار که از اعماق یک فیلم حقیقتجو و معناگرا بیرون بیاید به گوشم رسید که "آ...ی... کشتی اش..." دیگر چیزی نشنیدم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 489]