واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: باغ گردو (2)
پسر مجبور شد تمام ماجرا را برای کلاغ تعریف کند. کلاغ گفت: «مرا هم با خودت ببر. میخواهم کمکت کنم.»پسر گفت: «تو چطور میخواهی به من کمک کنی؟»کلاغ قارقار خندید و گفت: «بعد میبینی.»پسر با خودش فکر کرد: «امتحانش که ضرر ندارد.»کلاغ پر زد و آمد روی شانهی پسر نشست و گفت: «من عمویت را میشناسم. چندبار به طرفم سنگ پرتاب کرده. خانهاش ته روستاست.»شب شده بود که به در خانهی عمو رسید. پسر در زد. زنعمو آمد و در را باز کرد. تا پسر را دید، همه چیز دستگیرش شد. به همین خاطر به دروغ گفت: «عمویت خانه نیست. حالا حالاها هم برنمیگردد. زود راهت را بگیر و برو.»پسر فهمید زن عمویش دارد به او کلک میزند. گوشهای نشست و به فکر فرو رفت. سنگ از جیب پسر بیرون آمد و گفت:«من الان میروم روی در مینشینم.»تیغ گفت: «من هم میروی روی کرسی کنار پارچ آب مینشینم.»مار گفت: «من هم میروم زیر کرسی.»کلاغ پر زد و رفت روی پشت بام نشست و گفت: «آهای پسر! تو هم برو توی انبار گردوها.» پسر این کار را کرد. انبار پر از گردو بود. با هر تکانی که پسر میخورد، گردوها تق تق صدا میکردند. زنعمو از صدای گردوها از خواب پرید. شوهرش را بیدار کرد و گفت: «مرد، بلندشو ببین چه خبره! مثل اینکه دزد به انبار گردوها زده.»عمو، هراسان از خواب پرید. دستش را زیر کرسی برد تا کبریت را بردارد و چراغ را روشن کند. مار امانش نداد و دستش را نیش زد. داد و فریاد عمو به هوا بلند شد. زنعمو گفت: «حتما دستت را اشتباهی توی منتقل کردهای. کمی آب رویش بریز.»
همین که عمو دستش را به طرف پارچ آب برد، تیغ توی دستش فرو رفت. عمو از در به خود میپیچید و فریاد زد: «زن بلند شو، برو همسایهها را خبر کن. دارم از درد میمیرم.» زنعمو به طرف کوچه دوید؛ اما تا خواست در حیاط را باز کند، سنگ از روی در افتاد روی سرش. زن عمو سرش را گرفت و هوار کشید: «مرد به دادم برس! برو روی پشتبام و مردم را از حالمان خبردار کن.»همین که عمو روی پشتبام رفت، کلاغ پرید و به چشمش نوک زد. سروصداها که بالا گرفت، پسر از انبار گردوها بیرون آمد. زن عمو و عمویش را که دید فریاد کشید: «آهای! زود باشید حقمان را بدهید.»عمو و زنعمو که خیلی ترسیده بودند، به من و من افتادند. با سرو چشم خونین به طرف انبار دویدند، چند گونی گردو به پسر دادند و گفتند: «این هم حقت. فقط تو را به خدا به دوستهایت بگو دیگر کاری با ما نداشته باشند.»پسر شاد و خندان، گونیهای گردو را روی کولش گذاشت و همراه سنگ، تیغ، مار و کلاغ به طرف روستایشان به راه افتاد. از آن سال به بعد، همین که پاییز از راه میرسد، عمو و زنعمو خودشان سهم گردوی پسر و مادرش را به کول میکشند و با احترام به در خانهیشان میبرند.بهناز ضرابی زادهتنظیم: خرازی****************************مطالب مرتبطباغ گردو(1)گاو حسن دختر فراموشکار تدبیر موش(1) فیل به درد نخور(1) ماشین دودی غصه ی پروانه کاغذی پیشی دماغ سوخته
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1019]