واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نباید زیاد دل بست
رومن گاری، این مهاجرِ روسِ فرانسوی شده، مردی است با قلبی کودکانه. او با عینکی که تجاربِ تلخِ زندگی و تجاربِ تلختر دیپلماتیک کدرش کرده به همهجایِ آدمیزاده سرک میکشد و واقعیت تلختر از شوکران را با شکرخندی گوارا به حلقِ خوانندهاش میچکاند.«در پیادهروی روبهرو بچهیی بود که یک بادکنک داشت و میگفت هروقت دلش درد میگیرد، مادرش به دیدنش میآید. دلم درد گرفت، اما فایدهیی نکرد. بعدش هم دلآشوبه پیدا کردم. آن هم بیفایده بود. حتی برایاینکه بیشتر جلب توجه کنم، در همهجایِ آپارتمان دستشویی کردم. خبری نشد. مادرم نیامد.»(زندگی درپیش رو، ترجمه لیلی گلستان – نشر بازتابنگار - صفحة 13) برایِ او انسانیت و انساندوستی مفاهیم مطلقی نیست و میداند به این جانور دوپا، که انسان مینامندش، نباید زیاد دل بست. رومن گاری به سراغِ مواردی میرود که انسانیت و انساندوستی با بلاهت پهلو میزند و نیکی عینِ حماقت جلوه میکند. در داستانِ کوتاهِ«بشردوست» آقای کارل داروندارِ خود را به اسمِ خدمتکارش میکند و با اعتماد کامل به خدمتکارِ فرهیختة خود، در زیرزمین خانهاش پنهان میشود تا زمانی که آبها از آسیاب افتاد و جنگ و یهودیکشی پایان گرفت بتواند زندگی عادی را از سر بگیرد.« در آغاز، آقایِ کارل روزنامهها را میخواند و به رادیو کوچکی که در کنار خود داشت گوش میداد. اما پس از شش ماه، چون اخبار روزبهروز مأیوسکنندهتر میشد و جهان گویی به سویِ تباهی میرفت، دستور داد که رادیو را از آنجا ببرند تا دیگر هیچ صدایی از وقایع گذرانِ جهان به پناهگاهِ او نرسد و اعتمادِ خللناپذیری را که همواره به طبیعت بشر داشت مخدوش نکند.»( پرندگان میروند در پرو میمیرند، ترجمة ابوالحسن نجفی – نشر زمان – صفحة 35)و چندین و چند سال از پایانِ جنگ میگذرد و او بیخبر از سقوطِ هیتلر و تمام شدنِ جنگ با دلی خوش و اعتمادِ مطلق به بشر و بشریت، به خصوص به خدمتکار وفادار و همسر نازنینش، که او را در بیخبری مطلق نگه داشته و با اموالش خوش میگذرانند، دارِفانی را ترک میگوید. «گاهی چشمهایش از اشک پر میشود و با نگاهی پر از حقشناسی به چهرة این زوجِ نازنین که نیرویِ اعتمادِ او را بر آنها و بر کلِ بشریت پابرجا داشتهاند مینگرد. معلوم است که خوشبخت خواهد مرد.»(همانجا، صفحة 37)در آغاز، آقایِ کارل روزنامهها را میخواند و به رادیو کوچکی که در کنار خود داشت گوش میداد. اما پس از شش ماه، چون اخبار روزبهروز مأیوسکنندهتر میشد و جهان گویی به سویِ تباهی میرفت، دستور داد که رادیو را از آنجا ببرند ...رومن گاری دیپلماتی جهاندیده است، گرچه تخیلش بیشتر از دو پایِ او سفر میکند.«در این مورد نمیتوانم بگویم بچه بودم. چون هنوز هم اگر بخواهم میتوانم رویِ کشتیِ بادبانیِ دکتر کاتز بنشینم و تکوتنها به جاهایِ دور بروم. هرگز هم در اینباره با کسی حرف نزدم و همیشه هم قیافهیی میگرفتم که فکر کنند، پیششان هستم.»(زندگی در پیش رو، صفحة 26) و آدمهایِ داستانیاش هیچگاه راست گو به مفهومِ متعارف، که ما راستگویی مینامیم، نیستند.«رزا خانم از این اوراق در خانه زیاد داشت و حتی میتوانست ثابت کند که از چند نسلِ پیش به این طرف دیگر یهودی نیست...»(همانجا، صفحة 27)
او به قدرتمندانِ جهان، که معاشرینش بودند، میگوید نخست به انسانِ امروز امان بدهید بعد توقع درستکاری و صداقت از او داشته باشید. او به خلافِ دیپلماتهایِ معمولی حرفهایِ شیر و پلنگی نمیزند و لبخندهای ملیح تحویل نمیدهد و مارا یک راست به راهرویی میبرد که«بوی بد»(همانجا، صفحة 23) میدهد. او از ظلمپذیری آدمیزاده درکِ عمیقی دارد و در داستانِ«کهنترین داستانِ جهان» این مضمون را به خوبی میپروراند. داستانِ یهودیِ فراری از اردوگاهِ مرگ که در آمریکایِ لاتین، سالها بعد از سقوط نازیها، به یک فراری نازی – شکنجهگرِ خودش – پنهانی غذا میرساند، چرا که از او قولی گرفته است.- این مرد یک سال تمام هرروز تو را شکنجه داده است! تو را زجرکش کرده و به صلابه کشیده است! و حالا به عوض اینکه پلیس خبر کنی هرشب برایش غذا میبری؟ آیا ممکن است؟ آیا خواب نمیبینم؟ تو چطور میتوانی این را بکنی؟- او قول داده است که دفعة دیگر با من مهربانتر باشد. (از کتاب پرندگاه میروند در پرو میمیرند صفحة 71)فریبا حاجداییتنظیم : بخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 399]