تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):به خدا قسم سه چيز حق است: هيچ ثروتى بر اثر پرداخت صدقه و زكات كم نشد، در حق هيچ كس ستم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835211616




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

من بهار هستم (1)


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: من بهار هستم (1)
سرشلوغیان
آقای سرشلوغیان مثل همیشه گرفتار بود و انواع و اقسام کارها ریخته بود. روی سرش. هی این طرف و آن طرف می‏دوید و به کارمندهایش دستور می‏داد:- زود باشید. دیگه وقتی نمانده. یالا، کارها را تمام کنید. زودتر حساب‏ها را چک کنید.- آهای پسر! دیگه ارباب رجوع رو راه نده. الان که وقت مراجعه نیست. چند ساعت دیگه سال تحویل می‏شه.- مهندس! پرونده‏ها رو بفرست بره  بالا. این ساعت‏های آخر، اینجا نباید پرونده‏ای مونده باشه.- خانم! شماره‏ی شرکت رو بگیر ببینم چرا جنس‏های بنجل برای ما فرستاده. مگه نمی‏‏دونه چند ساعت دیگه سال تحویل می‏شه و ما وقت این کارها رو نداریم.نگاهش به مرد تازه‏ واردی افتاد که پرونده‏ای توی دستش بود.- چیه آقا! چکار داری؟- می‏خواستم این پرونده رو برای من امضا کنید.- ای آقا! الان که وقت این کارا نیست. برو بعد از سیزده بیا!- آقا! تو رو خدا. فقط یک امضا می‏خوام.- عزیز من! مگه نمی‏بینی سرم شلوغه! برو تا بعد از سیزده. آهای پسر! آقا رو به بیرون راهنمایی کن. پیرزنی در اتاقش را زد:- بفرمایید! نه نفرمایید! کار دارم. سرم شلوغه.- ننه جون! من زیاد وقتتو نمی گیرم. فقط این پرونده‏ی منو نیگا کن. کم و کسر یاشو بهم بگو.- نمی‏شه مادر. وقت ندارم برو بعد از سیزده بیا.  تلفنش زنگ زد. گوشی را برداشت.- بله؟ بفرمایید! چی جلسه؟ ساعت چند؟ باشه خودمو می‏رسونم. ولی ساعت پنج نه! جلسه رو بندازید ساعت شش و نیم.گوشی را گذاشت. چشمش به جوان‏تر و تمیز و خوش‏قیافه‏ای افتاد که روبرویش ایستاده بود شاخه‏ گلی دستش گرفته بود و داشت لبخند می‏زد. عصبانی شد.- چرا می‏خندی؟ منو مسخره می‏کنی؟- اختیار دارید! سلام عرض می‏کنم خدمت شما!- علیک سلام. وقت ندارم، برو بعد از سیزده بیا!- ولی من باید همین الان پیغامم روبه شما بدم.- بیخود! وقت ندارم. برو بعد از سیزده. آهای پسر! بیا آقارو به بیرون راهنمایی کن! بلند شد. کیفش را برداشت و با عجله از اتاق خارج شد. جوان دنبالش دوید.- صبر کن جناب رییس.برگشت و گفت: مگه نمی‏گم وقت ندارم.و بدو بدو به خیابان رفت ماشینش را روشن کرد. گاز داد و دور شد. کنار آرایشگاه نگه داشت. پیاده شد. وقتی می‏خواست وارد آرایشگاه شود جوان خوش تیپ را کنار آرایشگاه دید.- ا... ا... ا... جوون تو چقدر سمجی؟ مگه نگفتم برو بعد از سیزده بیا.جوان با لبخند و نفس زنان گفت: ولی بعد از سیزده خیلی دیر می‏شه.بدون اینکه جواب جوان را بدهد وارد آرایشگاه شد. توی آرایشگاه کیپ تا کیپ مشتری نشسته بود. چشمکی به آرایشگر زد. آرایشگر فوراً مشتری‏ای را که زیر دستش بود از صندلی پایین آورد و آقای سرشلوغیان را روی صندلی نشاند. سر و صدای مشتری‏ها بلند شد. آرایشگر گفت: جناب آقای سرشلوغیان وقت قبلی داره. شماها اگه دیرتون می‏شه می‏تونید برید یه آرایشگاه دیگه. جوان وارد آرایشگاه شد. آقا سرشلوغیان گفت. آخه بچه تو چی از جون من می‏خوای؟- اومد پیغاممو خدمتتون عرض کنم.- خب بگو.تا جوان آمد حرفی بزند دوباره سرو صدای مشتری‏ها بلند شد. چندتا از مشتری‏ها به خیال اینکه آن جوان هم می‏خواهد توی نوبت بزند بلند شدند دست و پای او را گرفتند و به بیرون پرتش کردند. آرایشگر فوری ترتیب موهای آقای سرشلوغیان را داد. آقای سرشلوغیان یک تراول گذاشت کف دست آرایشگر و بدون خداحافظی از آرایشگاه رفت بیرون. توی خیابان چشمش به جوان افتاد. جوان داشت لباس‏هایش را که خاکی شده بود می‏تکاند. آقای سرشلوغیان فوری پرید توی ماشینش آن را روشن کرد و گاز داد و رفت. کنار یک شرکت نگه داشت و به سرعت پیاده شد. موبایلش زنگ زد. آن را از جیبش در آورد و نگاه کرد. از خانه بود. قطع کرد. می‏خواست وارد شرکت شود که چشمش به جوان گل به دست افتاد. جوان هنوز داشت لبخند می‏زد. تا دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، آقای سرشلوغیان یقه‏ی او را گرفت و پرتش کرد آن طرف.- از جون من چی می‏خوای جوون بی‏کار؟و به سرعت از پله‏ها بالا رفت. ساعتش را نگاه کرد. هفت و نیم بود. یک ساعت از شروع جلسه گذشته بود. وقتی که وارد جلسه شد بنای داد و فریاد گذاشت که چرا مردم وقت شناس نیستند و مگر الان وقت جلسه گذاشتن است. حاضران در جلسه به احترام او و البته بیشتر به خاطرترس چیزی نگفتند. جلسه ساعت نه ونیم شب تمام شد...  ادامه دارد ... رشد نوجوانتنظیم:خرازی******************مطالب مرتبطمثل خُمره! خورشید شاه (17) خورشید شاه (16) خورشید شاه (15) خورشید شاه (14) خورشید شاه (13) ...





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 192]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن