تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):تکمیل روزه به پرداخت زکاة یعنى فطره است، همچنان که صلوات بر پیامبر (ص) کمال نماز است. ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827689894




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

همه بیاید به داد دل خزون بهار برسید(هر کی نیاد بی معرفته )


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: سلام دوستان من
خواهش میکنم به دوستم کمک کنید خودش نمیتونه بیاد به فان اما من با اجازه خودش اینجا از شما درخواست کمک کردم
خواهش میکنم حوصله به خرج بدید و کمکش کنید و هر سوالی داشتید بپرسید و من جواب میدم فقط کمکش کنید خواهش میکنم
شاید بتونید راهی جلو پاش بذارید یا ارومش کنید
ممنونم

بايد اينو بگم که من خودم بچه طلاق هستم و هم با نامدر بودم و هم ناپدري
ازدواج اولم به خاطر شرايط نامناسب که در خانواده داشتم صورت گرفت من سنم کم بود و شده بودم مثل توپ فوتبال بين پدر و مادرم انگار هيچ کدومشون منو نميخواستند
يک سال خونه مادر بزرگ پدري بدون هيچ تماسي با مادرم بودم سه ماه پيش نا مادري و. همينطوري ادامه داشت
نميدونم چرا اما من سنم کم بود 11 سالم بود مادرم منو درک نميکرد اما انتظار داشت من درکش کنم همين طور که بزرگتر ميشدم مادرم فکر ميکرد وظيفمه که درکش کنم و من اذيت ميشدم چون برام سخت بود من هنوز به
ياد اون وقتا که مي افتم اذيت ميشم آخرين بار که از پيش پدرم اومدم پيش مادرم اون قيدمو زد و اعلام کرد ديگه دختري به نام بهار نداره. در ضمن من يک برادر که از خودم 3 سال کوچکتره و يک خواهر که از من 3 سال بزرگتره دارم که اون موقع ازدواج کرده بود
حتي برادر و خواهرم هم منو درک نميکردند خواهرم خيلي واضح ميگفت از من متنفره پدرم قبل از طلاقشون منو ميخواست بده به خانواده ديگه هيچ وقت با من مثل خواهرو برادرم بازي نکرد منو دوست نداشت .
خلاصه 15 سالم بود که با همسر سابقم آسنا شدم 3 سال از من بزرگتر بود خدمت نرفته بود آرايشگر بود بعد از دو هفته اومد خواستگاريم من معني عشق و دوست داشتنو نميدونستم اصلا از اين دخترايي بودم که الان بهش ميگن خنگ
فقط دلم ميخواست راحت بشم يکي دوسم داشته باشه صبح که چشم باز ميکنم کسي نباشه که بهم بگه ميفرستمت پيش باباي فلان فلان شدت يا برعکس . از همه خسته شده بودم . مادرم بدون هيچ مخالفتي موافقت کرد. يک سال تو عقد بوديم و من ميديدم که دائم مست ميکنه اون قمار ميکرد و حتي چند بار منو زد ميدونستم بدبخت شدم اما ميترسيدم به کسي بگم و اوضام از قبل بدتر بشه
بعد از يک سال بدون هيچ جشني رفتيم سر خونه و زندگيمون يه خونه کوچيک 9 متري حالا اينا بماند فقط بگم که کارشو ول کرد با ماشين کار کنه شبا نميومد خونه صبح ميومد مست مست و من دايم کتک ميخوردم من باردار شدم و به هر کس گفتم يک کاري کنه من بچمو سقط کنم کسي نيومد

دوران بارداري سختي داشتم جرات نداشتم چيزي هوس کنم البته فرقي نداشت چون نميگرفت اگه ويار داشتم ميگفت دروغ ميگي.
من صاحب يک پسر شدم با وجود اون من ديگه تنها نبودم اما دلم واسش ميسوخت که وارد چنين زندگي گند و دنياي کثيف شده
اون هيچ وقت بچمونو بغل نميکرد اصلا نگاش نميکرد نه خونه ميومد و نه ديگه پولي ميداد خانوادم هم رفته بودن شهرستان و من تنها بودم بچم غذا خور شده بود شب تا صبح گل درست ميکردم تا براش سيب زميني يا موز و ... بخرم
اعصابم داغون شده بود نميتونستم بخوابم تا چشمامو ميبستم يه صدايي شبيه صداي زنگ مدره و خنديدن يه پسر حدودا 12 ساله تو گوشم ميپيچيد يا گاهي توي خواب قفل ميکردم و نفسم بند ميومد ديگه جرات نداشتم بخوابم
تا اينکه حس کردم دست شوهر سابقم بوي ترياک ميده ازش که پرسيدم گفت ميفروشم و من کاملا مطمئن بودم که بهم خيانت ميکنه اخه ديگه هيچ رابطه اي بينمون نبود .
از عهده بچم بر نميومدم گفت برو مشهد خونه اجاره کن منم ميام اونجا ارزونتره مامانتم اونجاست من ميدونستم نمياد داش منو از سرش باز ميکرد بهش گفتم اگه اينجا کسي رو نداشته باشي مياي مجبور بودم برم خودمم گرسنگي ميکشيدم اينقدر که ضعف ميکردم و بيحال ميشدم بوي غذاي همسايه ها اشکمو در مياورد
رفتم مشهد 2 ماه شد نيومد 4 ماه بعد واسه يک روز اومد و بدون توجه به من يا بچم فرداش رفت من خونه را پس دادم رفتم پيش مامانم
خيلي سخت بود تا چشامو ميبستم شوهرمو با يک زن ديگه ميديدم عصبي تر شده بودم به خاطر همين دکتر پسرم گفت ديگه از شير خودم بهش ندم
ديگه نه زنگ ميزد نه چيزي يک روز به سرم زد با مامانم رفتم تهران دنبالش مادرش گفت ازش خبري نداره رفتم پيش دوستاش التماس تا فهميدم که معتاد شده و با کس ديگه هم هست اما من وقتي ديدمش چيزي بهش نگفتم فقط گفتم ميخوام باهاش باشم ميام خونه مامانش تا پول بياد دستش اما ميدونيد در جوابم چي گفت؟
گفت: اوني که باهاشم زن نيست دختره از تو هم بيشتر دوسش دارم عاشقشم ميخواي ببينيش؟خشکم زده بود چقدر وقيح به خودم اومدم ديدم دارم عين بارون گريه ميکنم گفت طلاقت ميدم .رفتم خونه مامانش گفتم ميمونم اما بيرونم کردند
خونه مامانم مشکل داشتم بهم تهمت ميزدند بهم فشار مياوردند که طلاق بگيرم و من تو 20 سالگي بيوه شدم تمام خرج طلاقمو خودم دادم و حضانت بچه رو بهم نداد اما گفت پيش من بمونه
بعد از طلاق مامانم گفت برو واسه خودت خونه بگير و برو هزار تا تهمت بهم زدند کل مرداي محله رو بهم بستند جلوي دوستام خردم کردند من ، مني که اصلا تو جامعه نگشته بودم حال بايد ميرفتم بين اون همه گرگ
با هر بدبختي بود پول جور کردم و خونه گرفتم با پسر 2 سالم و با خانوادم قطع رابطه کردم تو يک مطب پيش يک زن و شوهر کار ميکردم اما مامانم اينا خونمو پيدا کردند و باعث آزارو اذيتم شدند خيلي روزاي سختي داشتم و مادرم سخت ترش کرد
بالاخره باعث شد که شوهر سابقم پسرمو ازم بگيره و من هم که در يک شرکت کار ميکردم بيکار شده بودم روزگار برام عذاب آور بود تنها بودم اون صدايي که قبلا بچه بود بزرگ شده بود و حدود 20 ساله بود و من واضح ميشنيدمش ازش ميترسيدم ومن يک روز جلوي تلوزيون خوابم برده بود داشتم بيدار ميشدم ديدم تيتر فيلمه با خودم گفتم يک کم ديگه تا شروع بشه بخوابم اما اون صدا بهم گفت
خيلي خوابت مياد؟ به زور لاي چشامو باز کردم تلوزيون را ميديدم اسم فيلمو ديدم وقتي آزاد شدم ديدم درست ديدم
تنهايي و آزار همسايه و اهالي محل که اين لطف مادرم بود و 5 ماه نديدن بچم بهم خيلي فشار اورد و از طرفی شوهر خواهرم هم بهم نظر داشت و یک بار میخواست بهم تجاوز کنه ومن با خوردن ترامادول خودکوشي کردم اما دوستم که ميدونست منو به بيمارستان برد
مدتي بعد مادرم که به تهران برگشت به من گفث بيا تهران ومن به خاطر اينکه بتونم به پسرم نزديک باشم رفتم پيششون حالا خلاصه ميکنم که براي ديدنش خونمو تو شيشه کردند و چند بار مادرم بيرونم کرد و چقدر از برادرم کتک خوردم چقدر آدمهاي بدو خوب سر رام اومدن و من چقدر تلاش کردم خوب زندگي کنم
با کار کردن خونه مردم و ..........
آخرين بار که بيرونم کردند حدود 14 ماه پيش بود که من خونه اجاره کردم تو يک شرکت کار ميکردم و زندگيم روال خوبي داشت اما نگران پسرم بودم که تغذيه مناسب نداشت و مادربزرگش بهش نميرسيد از يک طرف هم نگران خودم بودم از آيندم ميترسيدم از اينکه تنهام و تنها بمونم و پشتيباني نداشته باشم از اينکه
در آينده به چه راهي ميرم و فشار مالي که داشتم
با مادرم اينا قطع رابطه کرده بودم آخه اين دفعه بد جور دلمو شکسته بودن بد جور فکر نميکردم ديگه هيچ وقت ببينمشون هر روز صبح تو راه شرکت بغض ميکردم و با خودم فکر ميکردم مگه من چقدر جا تو خونشون ميگرفتم؟
حدود 8 ماه پيش يه شب که تنها بودم و خيلي دلم گرفته بود حس ميکردم همه درها به روم بسته شده و دلم ميخواست بميرم از بيکاري و کنجکاوي وارد اينترنت و چت شدم
تو چت روم شلوغ بود يه زنه داشت به مردا فحش ميداد بهش گفتم با مردا مشکل داري شروع کرد فحش دادن به من يه پسره هم از من طرفداري کرد و من که خيلي وقط بود کسي پشتم نبود و از صداشم خوشم اومده بود باهاش چت کردم و دلم خواست باهاش دردودل کنم اولش که شروع کردم گفت 29 سالشه و شرکت تبليغاتي داره
وقتي اومدم دردودلمو باز کنم گفت اينا رو ميگي که من دلم بسوزه؟ من تاکيد کردم که نياز به دلسوزي ندارم فقط ميخوام با يکي حرف بزنم و چون اون منو نميشناسه راحتم و شروع کردم اون گوش ميداد و سوال ميکرد از پسرم گفتم که بدنش 2 ساله قارچ زده و اون هم از خودش گفت و خواست تلفني صحبت کنيم و من زنگ زدم
وقتي صحبت کرديم اون که توي يک شهرستان کوچک که حدود 15 ساعت با تهران فاصله داره زندگي ميکرد گفت با بچت بيا اينجا با من زندگي کن من گفتم تا چند وقت ؟ گفت هميشه من باور نميکردم فکر ميکردم ميخواد سوئ استفاده کنه و اون گفت با من ازدواج کن من بچتو قبول ميکنم منم شروع کردم ازش در مورد شغل د تحصيلاتش تحقيقات
من خاستگار داشتم اما پسرمو قبول نميکردند ومن فقط ميخواستم به خاطرپسرم ازدواج کنم که کنار هم باشيم و براش مادري کنم و مثل مادرم نباشم بنابراين قبول کردم اون اومد تهران تا همديگه را ببينيم من کمي دودل بودم اما دلو زدم به دريا اون رفت و 2 هفته بعد برگشت و ما عقد کرديم منم براي اينکه اون نگه من بيکسم بردمش خونه مامانم بعد از عقد من گفتم يک سال بعد پسرمو ميارم و اومديم شهرستان
به خانوادش گفت ما چند ماهي ميشه ازدواج کرديم و اونا منو پذيرفتن اما به عنوان يک دختر گفت ما نميخوايم عروسي بگيريم و هزارتا دروغ ديگه که به خانوادش گفتيم يه خونه خوب گرفت منم دو مليون پول داشتم که ميخواستم جهيزيه نو بگيرم دادم بهش و يک مليونو داديم پيش خونه و بقيشو خرج کرديم کم کم لوازم خوب خريد و تو خونه کار ميکنه تو يکي از اتاق خوابا
اما من وقتي اومدم اينجا فهميدم 3سال از من کوچکتره و 22 سالشه وقتي فهميدم داغون شدم آخه ازدواج اولم به خاطر کم سني اشتباه بود و وقتي همسر سابقم 22 ساله بود طلاق گرفتيم حس کردم نميتونم بهش تکيه کنم اميدمو از دست دادم
وقتي اومدم اينجا بهم گفته بود افتخار ميکنم باهات راه برم و همه نگات کنن و حسوديشون بشه فقط يک هفته اول براش عزيز بودم منو همه جا ميبرد و حس ميکردم دوسم داره اما الان......... همين الان 1 ماهه بيرون نرفتم ميگه نگات ميکنن ميگه اينجا در شان تو نيست
1 ماه بعد از اومدنم رفتيم تهران که من لوازممو بيارم دلم واسه پسرم داشت پر ميزد و من ساده فکر ميکردم اين دوستمه و دلتنگيهامو براش ميگفتم وقتي رفتيم تهران دايم اشک بچمو در مياورد و دلشو ميشکوند پسرم ميگفت مامان نميشد يه شوهر ديگه ميکردي؟شب تا صبح گريه ميکردم ووقتي برگشتيم بهش گفتم که براي پسر من نميتونه پدر باشه و فقط ناپدريه ديگه دلتنگيامو ميريزم تو خودم گاهي يه گوشه ميشينم و گريه ميکنم الان 8 ماهه نديدمش کلاس اول رفته و من حتي روز اول مدرسه باهاش نبودم
روز تولدش نبودم به هفته اي 1 بار ديدنش عادت کردم شوهرم درکم نميکنه گاهي ميگه باهام حرف بزن اما تا درموردش باهاش حرف ميزنم ميگه بهتره فراموشش کني خيلي راحت ميگه من از بچت بدم مياد اسمشو مياري چندشم ميشه و نميدونه با اين حرفاش چي به روز من مياره
حس ميکنم پشيمونه پرده گوشمو پاره کرده دستمو شکسته و همين الان تمام بدنم کوفته شده يک بار با کمربند ميزد تصميم گرفتم جيغ نزنم اما دولاش کردو زد تمام بدنم کبود شده بود وقتي اون صحنه را يادم مياد ازش متنفر ميشم
من بدبينم به مردا بدبينم و بهش گفته بودم ازش ميخوام کمکم کنه خوب شم اما بدترش ميکنه من شوهر سابقم بد بهم خيانت کرد خيلي از مرداي متاهل را ميديدم که خيانت ميکنن و در ازاي يک بار با کسي بودن حاضر بودند هر کاري بکنند من بهش گفتم قبل از اينکه من بيام هر چي عکس و فيلم داره پاک کنه و بريزه دور اما وقتي اومدم بهم گفت ميخواي عکساي دوست دخترمو ببيني؟من خودم گلاي خشک شدشو ريختم دور
يک بار هم يک رم موبايل پيدا کردم که صداي دوست دختراش و خيلي چيزاي ديگه که واقعا داغونم کرد توش بود بهم گفت واسه گذشتمه اما گذشتش تو خونه من ؟ ازم راحت ميخواد گذشتمو حتي بچمو فراموش کنم اما خودش..............
من تنهام بيرون نميرم دايم در حال خودزني با تيغ و شيشه هستم الان 3تا خط تازه از بازوم تا ارنجم هست من نميتونم خودمو کنترل کنم تمام موهام داره ميريزه و هر روز نااميدتر ميشم دايم به فکر خودکشي دوباره هستم اما فکر پسرم مانعم ميشه
من فکر ميکنم شوهرم به من اهميت نميده يک بار بعد از دعوا يک بسته سيپروهيستادين و کلي الپرازولا و .... خوردم به خودش زحمت نداد منو دکتر ببره موهام ميريزه تمام سرم زخم شده و ميخاره اما دکتر نميبره
وقتي ميره تو اينترنت بهش ميگم سراغ عکس و فيلماي مبتذل نه اما وقتي چک ميکنم ميبينم دانلود کرده و ميگه خودش گرفت يا خواستم شيطنت کنم خوب منم ميگم اگه دنبال شيطنت بودي نبايد زن ميگرفتي
با خودم فکر ميکنم اين که از يک عکس نميگذره از يه زن تو خيابون ميگذره؟من بيماري بدبيني شديد دارم و نياز دارم پزشک کمکم کنه خيلي دارم اذيت ميشم اما ميگه نياز نداري
مادرشوهرم هر روز ساعت 12/30 ميومد خونه ما من دوسش داشتم بهش احترام ميذاشتم اما از اينکه هر روز ميومد ناراحت بودم من شبا خوابم نميبره گاهي قرص خواب ميخوردم اما بازم دير خوابم ميبرد و مجبور بودم صبح بيدار شم نهار درست کنم که اون مياد هر وقت ميگفتم مامانت رو بپيچون بگو نيستيم بايد يه دعوا با هم ميکرديم
اما بازم بعد از ظهرش به يه بهونه اي ميومد
شوهرم تمام تکيشو به مادرش داده بود و من که تجربه اينو داشتم ناراضي بودم حتي براي گوشم به مادرش گفت منو دکتر ببره . تا اينکه بعد از 6 ماه تنهايي مامانم اومد اينجا اونم بسکه من زنگ زدم و از تنهايي گريه کردم مادر شوهرم هر روز ميومد اينجا من ميخواستم يک روز با مادرم تنها باشم از شوهرم خواستم به مادرش بگه نياد ما نيستيم اما اون گفت دلم ميخواد بيادو بحث راه انداخت تا بعد از ظهر پيچوندمش داشتم اماده ميشدم با مامانم برم بيرون که شوهرم گفت مامانش داره مياد من عصبي شدم و بهش زنگ زدم و محترمانه گفتم هر وقت ميخواد بياد بايد با من هماهنگ کنه من خونه ام
نه شوهرم و با شوهرم کلي دعوا کرديم بازم شب مامانش اومد. فرداش ظهر که مامانش اومد من گفتم نميخوام شوهرم بهش تکيه کنه دلم ميخواد رو پاي خودش باشه و سعي کردم ناراحت نشه و بعد از ظهر رفت ميدونست مادرم شب ميره
فردا صبحش زنگ زد به شوهرم گفت داره مياد و سر خود ميخواست واسه يخچال تعميرکار بياره اونم گفت بايد به بهار بگي و مامانش ناراحت شدو بهش گفت تو مرد نيستي و......و من به خاطرش کتک خوردم اين کارو با جاريم هم کرده بود با تمام وجود من بهش زنگ نزدم وچيزي نگفتم و تا الان نيومده و هر جا ميشينه از من بد ميگه اين منو آزار ميده من که بهش بي احترامي نکردم من که.......
اما الان راحت ترم من باهاشون هيچ وجه مشترکي ندارم اونا در مورد بي حجابي من و تيپ من راحت نظر دادند و آدمهايي هستند فضول که همه را به هم ميندازند و پشت همه حرف ميزند
عید به دیدن پسرم رفتم شده بود یه اسکلت که روش پوست کشیدن تمام قرارارو با شوهرم گذاشته بودیم که با پسرم برگردم و عید با هم باشیم و بریم خونه مادرم اما کل عیدو واسم زهر کرد بدترین روزا رو داشتم هزار بار آرزوی مرگ کردم خیلی پسرمو اذیت کرد خیلی
باورم نمیشه یه آدم تا این حد پست باشه
شوهرم خیلی دروغگو است راحت دروغ میگه
حتی نمیذاره من یه کلاس خیاطی برم تا کمتر فکروخیال کنم
من وقتی شوهر نداشتم با اینکه اوضاع مالیم خراب بود کلاس زبان، کامپیوتر ،گیتار میرفتم اما الان من حکم زندانی رو دارم
در حال حاضر مشکلم شوهرم ، بچم ، و بدبينيهام هست که خودم خسته شدم هر وقت تصميم ميگيرم ديگه کاري به کارش نداشته باشم نميتونم و نگران اينم که خانوادش بفهمند من بيوه بودم همه ميگفتن ازدواج کن اگه دوباره جدا شي تو که چيزي از دست نميدي اما اميدم چي؟
من واقعا به کمک احتیاج دارم چی کار کنم ؟ بدون بچم دارم روانی میشم نزدیک یه ساله شبی 2 ساعت میخوابم حال روحیم افتضاحه دارم دیوونه میشم از اینده پسرم میترسم خواهش میکنم به داد دل یه مادری که واسه بچش و کنار هم بودنشون هر کاری کردو موفق نشد برسد







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 285]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن