واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پیامبری در شکم ماهی(1)
پروردگارا، تو شاهدی که من چقدر با این مردم حرف زدهام. آنها به من میخندند. میگویند گذشتگان ما همیشه بتپرست بودند؛ ما نمیخواهیم روش آنها را کنار بگذاریم. خدایا آنها نمیخواهند به تو ایمان بیاورند. من از دست این مردم خسته شدهام.حضرت یونس (ع) بود که با خدا حرف میزد. اشک میریخت و حرف میزد. سالهای سال بود که مرم نینوا را به سوی خدا دعوت میکرد؛ ولی حتی یک نفر به او ایمان نیاورده بود. یک روز حضرت یونس (ع) گفت: ای مردم، از عذاب خدا بترسید. از پرستش بتها دست بردارید. شما خودتان این بتها را با چوب و سنگ ساختهاید. آنها نه میتوانند سودی به شما برسانند، نه میتوانند ضرری به شما بزنند. خدایی را بپرستید که من، شما و این دنیای بزرگ را آفریده است.مردم باز هم خندیدند. یکی از آنها به حضرت یونس (ع) گفت: ما دیگر به این حرفها عادت کردهایم... اگر راست می گویی به خدایت بگو عذابش را بفرستد. بعد رو به مردم کرد و گفت: آیا با من موافقید؟مردم با صدای بلند گفتند: بله!حضرت یونس (ع) بسیار ناراحت شد. هر کاری که توانسته بود، کرده بود. این شهر بزرگ، صدهزار نفر جمعیت داشت؛ اما حتی یک نفر به او ایمان نیاورده بود. گفت: بسیار خب... حالا که جهنم را به زندگی در بهشت ترجیح میدهید و عذاب خدا را میخواهید، به شما میگویم که سه روز دیگر عذاب بر شما فرو خواهد آمد؛ مگر اینکه دست از بتپرستی بردارید. این را گفت و رفت تا هر چه زودتر از شهر خارج شود.
سه روز گذشت. روز سوم، ابرهای سیاهی، آسمان نینوا را پوشاند. مردم نینوا ترسیده بودند. همانطوری بود که حضرت یونس (ع) گفته بود. این ابرها نشانهی رسیدن عذاب بود. یکی از بزرگان شهر فریاد زد: ای اهالی نینوا، عذابی که حضرت یونس (ع) میگفت، رسیده است. این نشانهی قدرت خدایحضرت یونس(ع) است. من اکنون به خدای او ایمان آوردم؛ شما هم ایمان بیاورید قبل از آنکه دیر شود. ما سالها با حضرت یونس (ع) زندگی کردهایم. او مردی شریف است؛ از کسی چیزی ندزدیده، به کسی خیانت نکرده، دروغی نگفته و حق کسی را زیر پا نگذاشته. سخنش را بپذیرید و قبول کنید که او پیامبر خداست. به او و خدایش ایمان بیاورید و رستگار شوید.مردم ایستاده بودند و گوش میدادند. این حرفها را حضرت یونس (ع) هم بارها گفته بود، ولی آنها هیچ وقت گوش نداده بودند؛ حالا که عذاب را حس میکردند، همه ساکت بودند. حرفهای مرد که تمام شد، مردم سری تکان دادند و گفتند: حق با توست؛ ما هم به خدای توانا ایمان میآوریم. اکنون به سراغ حضرت یونس (ع) برویم و از او بخواهیم تا دعا کند که خدا ما را ببخشد و عذاب را برگرداند.چند نفر دوان دوان به خانهی حضرت یونس (ع) رفتند. اما کسی در خانه نبود. همسایهی حضرت یونس (ع) گفت: سه روز است که از او خبری نیست. گویا از شهر بیرون رفته است. نوشته: بهروز رضایی کهریزتنظیم برای تبیان: خرازی***************************مطالب مرتبطحضرت آدم (علیهالسلام) صبر ایوب حضرت نوح علیه السلام قسمت اول حضرت نوح علیه السلام قسمت پایانی شکایت شتر از صاحبش سفینه توسط شیر نجات پیدا کرد زمین را به وسیله من پر از عدل و داد کن دانه های گردنبند خدا او را در آغوش گرفت!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 358]