تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 23 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):زمستان بهار مومن است از شبهاى طولانى‏اش براى شب زنده‏دارى واز روزهاى كوتاهش براى روز...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806374004




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

این فصل را با من بخوان باقی فسانه است


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: این فصل را با من بخوان باقی فسانه است مثنوی بلند هجرت از استاد علی معلم[فصل آغاز]
گل سرخ
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه استاین فصل را بسیار خواندم، عاشقانه استهفتاد باب از هفت مصحف برنبشتماین فصل را خواندم، ورق را درنبشتماز شش منادى، رازِ هفت اختر شنیدماین رمز را از پنج دفتر برگزیدماین بانگ را از پنج نوبت‏زن گرفتماین عطر را از باد در برزن گرفتماین جاده را با ریگ صحرا پویه كردماین ناله را با موج دریا مویه كردماین نغمه را با جاشوان سند خواندماین ورد را با جوكیان هند خواندماین حرف را در سِحرِ بودا آزمودماین ساحرى را با یهودا آزمودماز باغ اهل وجد، چیدم این حكایتبا راویان نجد، دیدم این روایتاین چامه را چون گازران از بط شنیدموین شعر را چون ماهیان از شط شنیدمشط این نوا را در تب حیرت سروده استوین نغمه را در بستر هجرت سروده است این فصل را با من بخوان، باقى فسانه استاین فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
گل رنگ زرد
در آب و خاك و باد، در صلصال راندمچل سال راندم در طلب، چل سال راندممانا كه در طوفان حریف نوح بودمزان پیشتر در آسمان با روح بودمدر كتم صحراى عدم مركب دواندممنزل به منزل تا هبوط اشهب دواندماز پیر مكتب زحم تأدیب آزمودمظلمات زندان سراندیب آزمودمعمرى به سوداى غمش بیگاه كردموین كاروانگه را نشستنگاه كردماى كاروانى را مسافر نام كردهما را پرستوى مهاجر نام كردهدانى كه مرغان مهاجر نقشبندنددر غربت ار آزاد اگر نى، در كمندنددانى كه مردان مسافر كم‏شكیب‏اندگر در زمین، گر آسمان، هر جا غریب‏انددانى غریبان را دماغ رنگ و بو نیستدر سینه‏هاى تنگشان ذوقى جز او نیست[ فصل نوح ]دانى كه در غربت سخنها عاشقانه استاین قصه را با من بخوان، باقى فسانه استاین قصه را بر عرش اعلى روح خوانده استبر عرشه در طوفان دریا نوح خوانده استدر شهر خاموشان خروش آمد كه برخیز
گل رنگ نارنجی
بر نخبه انسان سروش آمد كه برخیزهان، در تباهى چند ذوق این دیارت؟اى نوح! هجرت كن به نام كردگارتاى كاروانى را مسافر نام كرده!ما را پرستوى مهاجر نام كرده[فصل ابراهیم ]دانى كه در غربت سخنها عاشقانه استاین قصه را با من بخوان، باقى فسانه استوین قصه را پیوسته با تكریم خواندندهم این حكایت را بر ابراهیم خواندندكآواى هجرت را بلى گوى سفر شوحالى ز حران سوى كنعان رهسپر شوهم این ندا در طبع سارا كارگر شدتا هاجر از سوداى انسش بارور شدخود این نوا در جان سارا آذر انگیختتا چون ذبیح از دامن هاجر درآویختهم زین حكایت هاجر آهنگ سفر كردوین راز را سربسته در عالم سمر كرداى رازدان عالم بالا! خدا رارازى شنیدى سر به مهر و آشكارا؟این است آن سرّى كه با عام اوفتاده استاین است آن طشتى كه از بام اوفتاده استاین است جولانى كه مرسوم طرب نیستاین است عرفانى كه موقوف طلب نیستاین سیر ملّاحان نحوى بر قراضه استصرف افاضه است این افاضه است این افاضه استآنك برآمد هاجر، اسماعیل با او
چمن سبز
بر بوقبیس استاده جبرائیل با اوپا بر بلند عرصه مشعر نهادهتمكین احكام ازل را سر نهادهبر اوج حیرت روح را پرواز دادهآنگه خلیل‏اللَّه را آواز دادهكاى پیشتاز! افتاده را واپس گذارند؟اى راعى! آخر گلّه را بى‏كس گذارند؟زین سو به شهر و واحه راهى هست آیا؟ما را در این وادى پناهى هست آیا؟هاجر فراز قلّه غمناك ایستادهبر صخره ابراهیم چالاك ایستادهكاى عورت! از من نیست فرمان مى‏گذارمگردن به تیغ حكم پنهان مى‏گذارمهاجر به پرسش كین غرامت بارى از اوست؟در پاسخ ابراهیم، كاى زن! آرى از اوستاز اوست آرى، ما هم از اوییم ما هممن سر به فرمان مى‏نهم، اكنون شما همچندى به لطفم پاسبانى داد بر توآرى مرا مالك شبانى داد بر توحالى تو را در مرتع خود دوست داردچندى مرا دور از تو لابد دوست داردگیرم تهى‏دستم - كه هستم - غلّه از اوستاز او شكایت كى توانم؟ گلّه از اوستجاى تغافل نیست، ما پیغبرانیم
گل رنگ آبی
هاجر به رخصت گفت: ما فرمانبرانیمآن‏گه فرو شُد بت‏شكن با بردبارىآن قامت بشكوه، گم شد در صحارىاى كاروانى را مسافر نام كرده!ما را پرستوى مهاجر نام كرده[فصل لوط]این فصل را با من بخوان، باقى فسانه استاین فصل را بسیار خواندم، عاشقانه استمر لوط را بر قوم خود قیّوم كردنداو را به هجرت راهى سدّوم كردنداز هفت شهرش هفت كس فرمان نبردندعمریش بارى یك‏نفس فرمان نبردنددر فسق، در افساد، در فحشا تنیدندتا رب انصرنى على القومش شنیدندآنگه ملایك دررسیدند آتشین‏خوبر جملگى نفرین و بر لوط آفرین‏گوكاى لوط! هجرت را بساز اینك كه گاه استتا صبحِ نزدیك اختر شب عذرخواه استچون صبحِ صادق چهره از مشرق فرو زد،برق غرامت بیخ این ظلمت بسوزدپس لوط از آن وادى كلیم‏آسا برآمداز محنت آن قوم جانفرسا برآمد
گل بنفشه رنگ نیلی
[فصل یعقوب]هم قصه یعقوب از این فصل بلند استدر شهر عشق از قصه‏هاى دلپسند استاى كاش ما را رخصت زیر و بمى بودچون نى به شرح عشقبازیمان دمى بوداین نى عجب شیرین‏زبانى یاد داردتقریر اسرار نهانى یاد داردمسكین به عیّارى چه درویش است با اودر عین مهجورى عجب خویش است با اودر غصه‏هایش قصه پنهان بسى هستدر دمدمه‏ى او عطر دَم‏هاى كسى هستزآن خم به عیّارى چشیدن مى‏تواندچون ذوق مى دارد، كشیدن مى‏تواندخود معرفت موقوف پیمانه است گویىوین خاكدان بیغوله میخانه است گویىتقدیر میخانه است با مطرب تنیدناز ناى شكّر جستن و از دف شنیدنو آن ناى را دَم مى‏دهد مطرب كه هستموز شور خود بر دف زند سیلى كه مستماى كاش ما را رخصت زیر و بمى بودچون نى به شرح عشقبازى‏مان دمى بودلاكن مرا استاد نایى دف تراشیدنى را نوازش كرد و من را دل خراشیدزآن زخمها رنگ فراموشى است با مندر نغمه‏ام جاوید و خاموشى است با منسهلست در غم دم فراموشى پذیرددر باد نسیان شعله خاموشى پذیردحالى طراز نامه مطلوب است، بشنوافسانه پرواز یعقوب است، بشنوطالب به كنعان آمد و مطلوب را برد
گل بنفشه رنگ بنفش
سوداى راحیل آمد و یعقوب را بردقهر محبان محض طنازى است گاهىدر بى‏سبب‏سوزى سبب‏سازى است گاهىمقصود ابریشم‏فروش از كرم، پیله استهجرت جوان را مى‏برد، راحیل حیله استافزون دویده روز در دامان جادهچون صخره شب را سر به دامان بر نهادهتا خود شبانگاهى نهانش در كشیدندچون ذره از این خاكدانش بركشیدندممهوره‏هاى آسمان را بر گشودنداین قلعه ذات‏الصور را در گشودندنامحرمان را پاسبانى برنهادندوز بام گردون نردبانى در نهادندبر آن ملایك در فرودى عاشقانهلولى‏صفت گرم سرودى عاشقانهآنگه ندا كردندش از اعماق آفاقكاینك منم، من، رب ابراهیم و اسحاقآنك تویى یعقوب، فحل برگزیدهخاص خلافت را ز كنعان بركشیدهحالى به رحمت منتشر خواهم به رادىذرّیه‏ات را در زمین چون ریگ وادىهر جا كه باشى با تو باشم، شادمان باشخود من تورایم تو مرایى، كامران باشیعقوب در مستى از آن سامان برآمددر گرمگاه واحه بر لابان درآمدراحیل را از خیمه او آرزو كردخود را به كیش آرزو تسلیم او كردمر چارده سالش به مزد و رایگانىآموختند آموزگارانش شبانىآنگه به شور نغمه پنهان قدم زدیعنى كه هجرت كرد و در كنعان علم زداى نطق مرغان مهاجر فهم كرده!اسرار ابراهیم و هاجر فهم كردهخوانده طلسمات معانى سر به سر رادانسته راز روح و نوح و بوالبشر رااحوال عالم را سراسر راز دیدههر ذره را سیلى‏خور پرواز دیدهدر جمله هستى فهم كرده سرخوشان رادر رقص و جولان دیده كوه و كهكشان راسنجیده جذب جذبه‏هاى كوه‏كش راپرواز نرم صخره‏هاى مرغ‏وش رابرخوانده سرّ شور ابسال و سلاماندر منطق‏الطیر غزلهاى سلیماندرسى به‏غیر از دفتر فطرت نخواندهحرفى، مگر در لوحه هجرت، نراندهخود چیست هجرت؟ حركت دایم در عالمهستى است ابر بركت دایم در عالماسرار رویش در بهاران است هجرتفهم سلوك برگ و باران است هجرتهر ذره‏اى اینجا به سودا مى‏خرامدهر قطره‏اى غرق تمنّا مى‏خرامدهر ساجدى ذوق جلال خویش داردهر واجدى رو در كمال خویش داردوادى به وادى مى‏روند این كاروانهاتا شهر شادى مى‏روند این كاروانهاآنان كه حیرت‏نامه فطرت نوشتنداین رفتن پیوسته را هجرت نوشتندلیكن به نفس خود به فتواى تقابلمجبور و مختار است هجرت در تكاملمجبور را در نطفه امشاج راندتشصت قضا چون تیر تا آماج راندتمختار را خود فهم كن از این معانىهجرت كن از كنعان به مصر كامرانى ادامه دارد... 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 651]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن