تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1834518427
چرخ روزگار
واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: چرخ روزگار ماجرای یک پرونده جنایی ای مرد این هم شد زندگی که تو داری؟ شب تا صبح معلوم نیست کجا میروی، تو مگر زن و بچه نداری، دلت به حال من نمیسوزد لااقل به این پسر رحم کن، او دو شب است از بیشیری لب و دهانش خشک شده، چقدر آب به او بدهم. مرد! انصاف و مروت داشته باش. چقدر قهر و آشتی؟ در طول دو سال زندگی 200 بار منزل پدرم رفتم، آمدی التماس کردی، برگشتم. اون هم نه به خاطر تو به خاطر این عزیز دردانهمان. آخرین بارت باشد، اگر بار دیگر شب به منزل نیایی من میروم و دیگر برنمیگردم، بچه را هم برای خودت میگذارم. او یکریز حرف میزند و شوهرش در گوشه اتاق نشسته و زانوانش را در بغل گرفته به حالت خوابآلود نگاهی به او میکند؛ اعتیاد بلایی سرش آورده که حتی توانایی حرکت ندارد. - ببین سیمین! تو باید حال و هوای مرا درک کنی. میبینی که چه وضعی دارم، کسی که کار به من نمیدهد. همه فامیل از من بریدهاند آن وقت تو هم اینطوری میگویی. - خجالت بکش تو مردی، از همان روز اول از چشمانت پیدا بود که اسیری اما خاک برسر من که کسی به حرف من گوش نکرد، هی گفتم مادر! این پسر به درد زندگی نمیخورد نه کار درست و حسابی دارد نه فامیل به دردبخور. قیافهاش هم مثل معتادهاست. اما مادرم که فقط میخواست من عروس بشوم با دست خودش مرا توی آتش انداخت. چکارت کنم مرد! تو معتادی. تو به خاطر ذرهای زهرمار که خودت را سرحال بیاوری از زندگیات میگذری. تو دار و ندارمان را بردی فروختی، انتظار داری من هم کمک کنم تا بیشتر از این ما را گرفتار کنی؟ آخرین حرفم این است که اگر میخواهی زندگی کنی حق نداری از خانه خارج شوی، آنقدر باید اینجا بمانی تا اعتیاد را ترک کنی. شوهرش احساس میکند این بار زنش تصمیم جدی گرفته، به خیال خودش که بعدا او را راضی خواهد کرد به او قول میدهد که از خانه خارج نخواهد شد: - قول میدهم هرچه تو بگویی انجام دهم بیش از این عذابم نده. - اول بگو ببینیم شب کجا بودی؟ - مثل همیشه دنبال ذرهای... ولی جان پسرمان دیگر نمیروم، حالا هم هرجا میخواهی مرا ببند. - جان پسرمان را قسم نخور، معتاد قسم نمیداند چیست. همان روز مرد خانه میخواهد از خانه خارج نشود. نزدیکیهای غروب احتیاج به مواد مخدر او را آزار میدهد. مثل مار داخل اتاق به خود میپیچد. یکی، دو بار از پنجره نگاه میکند. همسرش را میبیند که داخل حیاط مشغول لباس شستن است. با همان حال به سوی او میرود: - ببین سیمین! بگذار بروم بیرون هوایی بخورم. - الان داری همینجا هوا میخوری! - اذیت نکن بگذار بروم. - گفتم که تو لیاقت نداری ولی بدان اگر از اینجا بیرون بروی مرا دیگر نخواهی دید. و او که اسیر اژدهای اعتیاد شده، شروع به داد و فریاد میکند: - هر کاری دوست داری بکن من میروم. اصلا به تو چه مربوط است که من چه کار میکنم مثلا مرد خانه هستم. و به سرعت از در منزل خارج میشود. سیمین خود را به او رسانده و او را میگیرد، با داد و فریاد زن و شوهر تعدادی از همسایهها بیرون میآیند، آنها که عادت به درگیری سیمین و شوهرش دارند فقط تماشا میکنند. شوهر سیلی محکمی به صورت سیمین زده و از محل دور میشود. دو، سه شب میگذرد. خبری از شوهر نیست. تلاش سیمین برای پیدا کردن او به جایی نمیرسد. یک هفته بعد جسد شوهر در حالی که موقع تزریق مواد مخدر در خرابهای مرده بود پیدا میشود. سیمین گرچه ظاهرا ناراحت از مرگ شوهر است، اما آنچه او را عذاب میدهد این است که با یک پسربچه دو ساله از حالا به بعد چه باید بکند. او خانه شوهرش را که اجارهای بود خالی کرده و به منزل پدرش میرود. دو سال در خانه پدر ساکن میشود. در این دو سال سعی میکند خرج خودش و بچهاش را در بیاورد تا سربار پدر و مادرش نشود. از هرکس و ناکس زخم زبان میشنود. تمام این گرفتاریها را به خاطر پسرش تحمل میکند اما بالاخره انسان است و خصوصیات انسانی. او نیز در نهایت تسلیم چرخ روزگار میشود و با اصرار پدر و مادر و افراد فامیل با مردی که 10 سال از خودش بزرگتر است ازدواج میکند. او با شوهرش شرط میکند که هیچگاه از پسرش جدا نخواهد شد. سالها میگذرد. پسر سیمین به 13 سالگی رسیده و خوب و بد را کاملا میفهمد. پسر او احساس میکند ناپدریش دیگر رفتار مناسبی با او ندارد. چند بار سراغ مادر میرود که من دیگر خسته شدهام، من میخواهم بروم. - ببین پسرم! سالهاست عذاب کشیدم که تو را به اینجا رساندم حالا میخواهی مادرت را ترک کنی. - ببین مامان! من میروم پیش مامانبزرگ، او هم تنهاست. شما هم اینجا زندگی کنید. تنها هم که نیستی دو تا بچه دیگر داری. اصرار سیمین چارهساز نیست، مهرداد خانه مادر را برای همیشه ترک میکند. او که به خاطر وضعیت زندگیاش موفق به ادامه تحصیل نمیشود با کمک همسایههای مادربزرگ در یک مکانیکی بهعنوان پادو مشغول به کار میشود. مدتی بعد مادربزرگ نیز فوت میکند و او که به 18 سالگی رسیده، سعی میکند برای خودش زندگی مستقلی تهیه کند اما نمیتواند. این بار به سوی خالهاش پناه میبرد. خاله نیز که چرخ روزگار او را تنها گذاشته با آمدن مهرداد احساس میکند از تنهایی بیرون آمده است. هر از چندی مهرداد سراغ مادرش میرود اما مادر دیگر آن مادر قدیمی نیست. او نیز ناخواسته اسیر اعتیاد شده است. تلاش مهرداد برای آوردن مادر نزد خودش به جایی نمیرسد. - ببین مادر! سعی کن فراموشم کنی. من دیگر آدم نیستم، من اسیر اعتیادم. نگهداری از من چه سودی برای تو دارد. من که ذرهای تریاک دستم نرسد، هست و نیستم را از دست میدهم دیگر به درد تو نمیخورم. - مادر این حرفها چیه، مگر خودت نمیگفتی پدرم اسیر اعتیاد شد و به خاطر اعتیاد مرد، حالا خودت اسیر شدی. بیا پیش من و خاله، قول میدهم کاری کنم ترک کنی. - نه پسرم، من زندگی دیگری دارم، تو سعی کن آینده خودت را خراب نکنی، از درس که ماندی، لااقل سعی کن زندگی خوبی برای خودت دست و پا کنی. انشاءالله برو سربازی، بیا زن بگیر و سرت را بینداز پایین و زندگی کن ولی جان مامان دور و بر مواد نگردیها ... من و پدرت بدبخت شدیم، تو دیگر راه ما را نروی! - این حرفها چیه میزنی، من اگر میخواستم معتاد شوم سالها پیش که زمینه وجود داشت، این کار را میکردم نه مادر مطمئن باش من طرف اعتیاد نمیروم. مهرداد پیش خاله و مادر پیش ناپدری به زندگی خود ادامه میدهند. او سال بعد به سربازی میرود و دو سال بعد با پایان گرفتن سربازی برمیگردد. در این دو سال یک بار بیشتر به مرخصی نیامد چرا که احساس میکرد کسی را ندارد. سراغ منزل خاله میرود اما با در بسته روبهرو میشود. پس از پرس و جو از همسایهها متوجه میشود که خالهاش مرده است. با خود میگوید کجا بروم؟ سراغ استاد قبلی خود میرود شاید کمکی از او بگیرد، اما او نیز میگوید که شاگرد به حد کافی دارد. به طرف خانه عمهاش میرود و شب را در آنجا بسر میبرد. سراغی از مادرش میگیرد و اخبار اسفناک زندگی مادر حال او را دگرگون میکند. او شب تا صبح با خود فکر میکند؛ حالا چه باید بکنم نه فامیلی دارم که پیش آنها بروم، نه کاری دارم و نه کسی به من کار میدهد و نه سرمایهای دارم که خودم شروع کنم. بهتر است بروم تهران، بالاخره آنجا شهر بزرگی است. او با اندک پولی که در موقع سربازی پسانداز کرده بود عازم تهران میشود. دو، سه شب در خیابانهای تهران پرسه میزند. هرجا برای کار میرود از او ضامن میخواهند اما کسی نیست که او را شناخته و ضمانت کند. شبها در پارکها میخوابد و روزها دنبال کار میگردد. یک هفته از آمدنش به تهران میگذرد که احساس میکند پولی برای خرج کردن ندارد. کنار خیابان کهنهروزنامهای را پیدا کرده روی آن مینشیند. سر به زیر انداخته و ناخواسته دست خودش را به طرف عابران میگیرد. با خود میگوید: کسی که مرا نمیشناسد، شاید رحمی در دلشان بیفتد کمکی بکنند اما نه، هرکس به قیافه او نگاه میکند غرولندی کرده رد میشود که خجالت بکش جوانان همسن و سالهای تو دارند کار میکنند تو هم برو کار کن. از این راه نیز به جایی نمیرسد. نیمههای آن شب در حال پرسه زدن مقابل مغازهای مورد ظن ماموران قرار گرفته، دستگیر میشود. او پاسخ درست به ماموران نمیدهد. پس از بازجوییهای مقدماتی صبح آن شب به مرجع قضایی معرفی میشود. وقتی سرگذشت خودش را تعریف میکند، ماموران و مرجع قضایی از او رفع ظن کرده آزادش میکنند و او را راهنمایی میکنند که به شهر خودش برگردد. او که سنگینی گرفتاری را روی دوش خود احساس میکند، ناخواسته شروع به گریه میکند. مرد میانسالی که از کنار او رد میشود با دیدن گریه مرد جوان او را به سوی خود میخواند: - چرا گریه میکنی جوان! - هرکسی هم جای من بود گریه میکرد. آقا چرخ روزگار بدبختم کرده، نه پدری، نه مادری، نه فامیلی. آمدم تهران که کار پیدا کنم بدبخت شدم، دیشب هم به نام دزد دستگیرم کردند. بعد که دیدند دزد نیستم آزاد شدم اما کجا بروم. ای کاش میفرستادند زندان، لااقل آنجا غذا به آدم میدهند. - چه کاری بلدی؟ - مکانیکی کردم. - خرید و فروش کردی؟ - خیر، ولی خیلی هم ناتوان نیستم. مرد میانسال تمام درددلهای مهرداد را گوش میدهد، وقتی مطمئن میشود آدم بدبختی است او را آن شب خانه خودشان میبرد. مهرداد احساس میکند بختش باز شده، نمیتواند خوشحالی خود را پنهان کند. مرد میانسال زن و پسری دارد. مهرداد آن شب با پسر 12 ساله مرد میانسال دوست میشود. او دو شب دیگر در خانه مرد میماند و از آن پس در مغازه وی شروع به کار میکند. یکی، دو ماه میگذرد و مهرداد خوشحال از وضع موجود اجازه میخواهد که سری به شهر خودشان و مادرش بزند و صاحبکارش پولی در اختیار او قرار داده و به او اجازه میدهد. دو هفته بعد مهرداد برمیگردد اما از چهره غمناکش پیداست که اتفاقی افتاده است. وقتی صاحبکار از او موضوع ناراحتیاش را میپرسد، متوجه میشود مادر مهرداد فوت شده است. - ببین پسرم! مرگ حق است همه باید بمیریم. انسان باید تلاش کند که زندگی درستی داشته باشد، خدا هم که به تو کمک کرده، سعی کن سرت را بیندازی پایین و با صداقت کار کنی. - چشم آقا. عصر یک روز تعطیل مهرداد موقع رد شدن از خیابان یکی از همشهریهای خود را میبیند اما از قیافه او پیداست که او هم معتاد است. یکی، دو ساعت با هم قدم میزنند و او آدرس خود را به مهرداد میدهد که اگر وقت کرد سری به او بزند. مهرداد که شبها در مغازه میخوابد، در یکی از شبها که به مرگ مادر و زندگی گذشتهاش فکر میکند برای رهایی از تنهایی سراغ همشهری خود میرود. آنها چهار نفرند و با روی گشاده از او پذیرایی میکنند اما ای کاش... از آن روز به بعد مهرداد بدون اطلاع صاحبکار هر از چندی پیش همشهریهایش میرود. صبح یک روز که صاحبکار وارد مغازه میشود هنوز از مهرداد خبری نیست. او همچنان خوابیده است: - کجایی پسر؟ - بله آقا. - چه وقت خوابیدن است؟ و او به سختی بیدار میشود. یکی، دو بار دیگر این قضیه تکرار میشود. صاحبکار میفهمد که مهرداد این روزها فرق کرده. او که هیچ وقت وسط روز جایی نمیرفت، سعی میکند به بهانههایی از مغازه خارج شود. چند بار موضوع را به مهرداد میگوید اما او از دادن پاسخ طفره میرود. صاحبکار تصمیم میگیرد موضوع را پیگیری کند. او یک شب بدون اطلاع مهرداد به مغازه میآید. هر چه منتظر میماند خبری از مهرداد نمیشود. آنقدر صبر میکند تا مهرداد برمیگردد. مهرداد با دیدن صاحبکار رنگ از چهرهاش میپرد: - کجا بودی؟ - سر خیابان. - ساعتهاست اینجا منتظرم. سر خیابان چه میکردی. این چه بویی است که از هیکلت میآید؟ و او دستپاچه شده نمیداند چه بگوید. - یا راستش را میگویی یا همین الان وسایل خودت را جمع میکنی از این مغازه میروی. - پیش دوستانم بودم. - زودباش باید با هم برویم پیش دوستانت. و این بار مهرداد برخلاف انتظار داد میزند: - به شما چه مربوط است کجا بودم. باشد اگر نمیخواهی میروم. - بروی کجا؟ باید بیایی با هم برویم کلانتری. باید بررسی کنند، ببینند تو شبها کجا میروی. اینجا این همه مغازه هست فردا یک چیزی کم شود همه یقه مرا میگیرند، زودباش حرکت کن برویم کلانتری. و مهرداد که خود را گرفتار میبیند از صاحبکارش میخواهد که او برود ولی قول میدهد که از فردا مغازه را ترک نکند و صاحبکار که آدم خوبی است این بار نیز تحت تاثیر التماس مهرداد به سوی خانه برمیگردد. فردای آن روز مهرداد نزدیکیهای ظهر به بهانه بردن جنس به مغازه دیگر از مغازه خارج شده و ساعتی بعد برمیگردد. آن شب زن و بچه مرد میانسال هر چه منتظر میمانند خبری از مرد نمیشود. به مغازه زنگ میزنند اما کسی گوشی را برنمیدارد، حتی مهرداد هم در مغازه نیست. از دوست و فامیل میپرسند اما کسی خبری از او ندارد. به نزدیکترین کلانتری موضوع گزارش میشود. ماموران ساعت 10 شب به مغازه میآیند. مهرداد با دیدن ماموران دستپاچه شده اما سعی میکند با خونسردی به آنها جواب دهد. او میگوید صاحبکارش مثل همیشه از مغازه خارج شده و او خبری از ایشان ندارد. وقتی میپرسند خودت چرا جواب تلفن را ندادی، میگوید در زمان تلفن برای دستشویی به توالت عمومی سر خیابان رفته است. نزدیکیهای صبح کشف جسد مردی که با ضربات چاقو به قتل رسیده از کلانتری دیگری گزارش میشود. با حضور قاضی ویژه قتل و ماموران هویت جسد شناسایی میشود. او کسی جز مرد میانسال نیست اما چرا او را کشتهاند؟! همه مدارک حتی پولها و دستهچکهایش نیز در جیب او بوده و هیچ سرقتی انجام نشده است. مهرداد بهعنوان نخستین مظنون تحت تعقیب قرار میگیرد اما زیر بار نمیرود. او میگوید هیچ اختلافی با مقتول نداشته و حتی مقتول به او خوبی کرده است. به خاطر تناقض اظهاراتش او را بازداشت میکنند و تحقیقات وسیعی پیرامون زندگیاش آغاز میشود. دوستانش در تهران شناسایی و دستگیر میشوند که هیچ شناختی نسبت به مقتول ندارند و حتی او را ندیدهاند و دو، سه بار بیشتر آن هم در محل سکونت خودشان با مهرداد ملاقات نکردهاند و حتی مغازه مقتول را نیز نمیشناسند. با کشف مقداری تریاک و وسایل استعمال مواد مخدر در محل سکونت دوستان مهرداد و نیز مقداری تریاک داخل وسایل مهرداد، تحقیقات دامنهداری صورت میگیرد. در نیمههای شب که بازجویی از دوستان مهرداد ادامه دارد و خود او در راهرو اداره آگاهی منتظر بازجویی دیگری است به ناگاه داد میزند: - من کشتم، بقیه را اسیر نکنید و شروع به گریه میکند. - من کشتم. همان شب که از مغازه خارج شد دنبالش رفتم، نمیدانم چرا آن شب مسیر همیشگی را نرفت. در تاریکی با استفاده از چاقو بدون اینکه متوجه شود او را زدم و فرار کردم. بقیه گناهی ندارند. اشتباه کردم، غلط کردم. این مرد به من خوبی کرده بود، او مرا از فلاکت نجات داده بود اما من نمک خورده و نمکدان را شکستم. پسرش به من عمو میگفت. تا روزی که با این دوستان ناباب که مرا اسیر اعتیاد کردند آشنا نشده بودم سرم توی لاک خودم بود اما همین که اسیر اعتیاد شدم دیگر مهرداد نبودم. فقط مواد برایم اهمیت داشت، آن شب هم اسیر مواد شدم. میدانستم که شب باید بروم سراغ دوستانم، گفتم نکند دوباره برگردد. نمیخواستم بکشم، رفتم طوری مجروحش کنم تا چند روز مغازه نیاید اما شد آنچه نباید میشد. فقط این را میدانم که ضربات چاقو را پشت سر هم وارد میکردم، ظهر هم رفتم به دوستانم تلفن کردم که شب میآیم، اگر پیش آنها نروم خراب میشوم. بله، دوستان عزیز! باز هم سلسله اشتباهاتی منجر به یک اتفاق شد. اگر به اول ماجرا برگردیم اعتیاد پدر مهرداد، طلاق، اعتیاد مادرش، بیسرپرستی مهرداد که از مهر و عاطفه پدر و مادری به دور بوده و هیچگونه تربیت صحیحی ندیده، دوستی با افراد ناباب، بیتوجهی به لطف خداوند متعال که با وجود این همه گرفتاری که مهرداد داشت در رحمتی به روی او گشود تا با کار کردن در مغازهای به زندگی شرافتمندانه ادامه دهد، اسیر شدن در چنگال اعتیاد، همه و همه دست به دست هم دادند تا یک اتفاق وحشتناک به نام قتل توسط مهرداد رخ دهد. او به قول خودش نمک خورد و نمکدان شکست و در انتظار است تا سحرگاهی طناب دار دور گردنش به رقص درآید و چه انتظار سختی. وطن امروز
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 269]
صفحات پیشنهادی
حادثهي چرخ بين فايدهي روزگار
حادثهي چرخ بين فايدهي روزگار-حادثهي چرخ بين فايدهي روزگارشاعر : سنايي غزنوي سير ز انجم شناس حکم ز پروردگارحادثهي چرخ بين فايدهي روزگارحسرت امشب چو دوش ...
حادثهي چرخ بين فايدهي روزگار-حادثهي چرخ بين فايدهي روزگارشاعر : سنايي غزنوي سير ز انجم شناس حکم ز پروردگارحادثهي چرخ بين فايدهي روزگارحسرت امشب چو دوش ...
آب روی چرخ آسیاب کسی ریختن
کاربرد1- وقتی اوضاع و احوال روزگار طبق خواست و میل کسی است و همه چیز به نفع اوست، گفته می شود چرخ روزگار به نفعش می چرخد و آب روی چرخ آسیابش می ریزد.
کاربرد1- وقتی اوضاع و احوال روزگار طبق خواست و میل کسی است و همه چیز به نفع اوست، گفته می شود چرخ روزگار به نفعش می چرخد و آب روی چرخ آسیابش می ریزد.
وگر ز مردي بر هفت چرخ پاي نهم
وگر ز مردي بر هفت چرخ پاي نهم-وگر ز مردي بر هفت چرخ پاي نهمشاعر : سنايي غزنوي ... ز مردي بر هفت چرخ پاي نهمک او شرارهي شرست و من سپيد سرمعجب مدار که از روزگار ...
وگر ز مردي بر هفت چرخ پاي نهم-وگر ز مردي بر هفت چرخ پاي نهمشاعر : سنايي غزنوي ... ز مردي بر هفت چرخ پاي نهمک او شرارهي شرست و من سپيد سرمعجب مدار که از روزگار ...
"هم روزگار"
"هم روزگار"-غم نخور! هم روزگارم! ... "هم روزگار". غم نخور! هم روزگارم! من هوای تو ر ُ دارم! واسه چاردیوار ِ قلبت، صد تا پنجره میارم! غم نخور! ... چرخ ِ تو، وقت می رقصی! میشکنه ...
"هم روزگار"-غم نخور! هم روزگارم! ... "هم روزگار". غم نخور! هم روزگارم! من هوای تو ر ُ دارم! واسه چاردیوار ِ قلبت، صد تا پنجره میارم! غم نخور! ... چرخ ِ تو، وقت می رقصی! میشکنه ...
روزگار وایسا می خوام پیاده شم
روزگار مث تموم آدما خنجر و همیشه از پش می زنی سند کشتن قلب آدم و روزی صد هزارتا انگش می زنی دوست دارم تو بازی چرخ وفلک واسه ی فلک شدن آماده شم اما تو فقط منو می ...
روزگار مث تموم آدما خنجر و همیشه از پش می زنی سند کشتن قلب آدم و روزی صد هزارتا انگش می زنی دوست دارم تو بازی چرخ وفلک واسه ی فلک شدن آماده شم اما تو فقط منو می ...
فریب گوشت چرخ کرده ارزان را نخورید !
فریب گوشت چرخ کرده ارزان را نخورید !-گوشت به اين قرمزي ديگر نوبر است. حتي اگر گوشت تازه را كه هنوز گرماي خود را از دست نداده، كنار اين گوشتها قرار دهي، خجالتزده ...
فریب گوشت چرخ کرده ارزان را نخورید !-گوشت به اين قرمزي ديگر نوبر است. حتي اگر گوشت تازه را كه هنوز گرماي خود را از دست نداده، كنار اين گوشتها قرار دهي، خجالتزده ...
داد مرا روزگار مالش دست جفا
داد مرا روزگار مالش دست جفاشاعر : خاقاني با که توانم نمود نالش از اين بي وفاداد مرا روزگار مالش دست جفابر لبم آورده جان با که گزارم عنادر سرم افکند چرخ با که سپارم ...
داد مرا روزگار مالش دست جفاشاعر : خاقاني با که توانم نمود نالش از اين بي وفاداد مرا روزگار مالش دست جفابر لبم آورده جان با که گزارم عنادر سرم افکند چرخ با که سپارم ...
تلنگري براي حركت دوباره چرخ زندگي واكاوي تاثير مددكاري ...
4 جولای 2008 – چرخ مي چرخد و سوزن آن كوك مي زند، درست مثل چرخش چرخ روزگار كه او را از زني تنها و بي پناه به زني مستقل و كارآمد مبدل كرد. او امروز با دستان توانمندش ...
4 جولای 2008 – چرخ مي چرخد و سوزن آن كوك مي زند، درست مثل چرخش چرخ روزگار كه او را از زني تنها و بي پناه به زني مستقل و كارآمد مبدل كرد. او امروز با دستان توانمندش ...
آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است
آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است-آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است آب هوی و حرص نه آبست، آذر است زاغ ... مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است ...
آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است-آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است آب هوی و حرص نه آبست، آذر است زاغ ... مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است ...
اختر چرخ ادب (پروین اعتصامی)
اختر چرخ ادب (پروین اعتصامی)-"اختر چرخ ادب"پروین فرزند مرحوم یوسف ... چون پدر شودبسیار روزگار کند صبر، باغبان تا خرد شاخکی، شجری بارور شودچندین هزار سال ...
اختر چرخ ادب (پروین اعتصامی)-"اختر چرخ ادب"پروین فرزند مرحوم یوسف ... چون پدر شودبسیار روزگار کند صبر، باغبان تا خرد شاخکی، شجری بارور شودچندین هزار سال ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها