تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 6 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):زباله را شب در خانه هاى خود نگه نداريد و آن را در روز به بيرون از خانه منتقل كنيد،...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1834518427




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

چرخ روزگار


واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: چرخ روزگار ماجرای یک پرونده جنایی ای مرد این هم شد زندگی که تو داری؟ شب تا صبح معلوم نیست کجا می‌روی، تو مگر زن و بچه نداری، دلت به حال من نمی‌سوزد لااقل به این پسر رحم کن، او دو شب است از بی‌شیری لب و دهانش خشک شده، چقدر آب به او بدهم. مرد! انصاف و مروت داشته باش. چقدر قهر و آشتی؟ در طول دو سال زندگی 200 بار منزل پدرم رفتم، آمدی التماس کردی، برگشتم. اون هم نه به خاطر تو به خاطر این عزیز دردانه‌مان. آخرین بارت باشد، اگر بار دیگر شب به منزل نیایی من می‌روم و دیگر برنمی‌گردم، بچه‌ را هم برای خودت می‌گذارم. او یک‌ریز حرف می‌زند و شوهرش در گوشه اتاق نشسته و زانوانش را در بغل گرفته به حالت خواب‌آلود نگاهی به او می‌کند؛ اعتیاد بلایی سرش آورده که حتی توانایی حرکت ندارد. - ببین سیمین! تو باید حال و هوای مرا درک کنی. می‌بینی که چه وضعی دارم، کسی که کار به من نمی‌دهد. همه فامیل از من بریده‌اند آن وقت تو هم این‌طوری می‌گویی. - خجالت بکش تو مردی، از همان روز اول از چشمانت پیدا بود که اسیری اما خاک برسر من که کسی به حرف من گوش نکرد، هی گفتم مادر! این پسر به درد زندگی نمی‌خورد نه کار درست و حسابی دارد نه فامیل به درد‌بخور. قیافه‌اش هم مثل معتادهاست. اما مادرم که فقط می‌خواست من عروس بشوم با دست خودش مرا توی آتش انداخت. چکارت کنم مرد! تو معتادی. تو به خاطر ذره‌ای زهرمار که خودت را سرحال بیاوری از زندگی‌ات می‌گذری. تو دار و ندارمان را بردی فروختی، انتظار داری من هم کمک کنم تا بیشتر از این ما را گرفتار کنی؟ آخرین حرفم این است که اگر می‌خواهی زندگی کنی حق نداری از خانه خارج شوی، آنقدر باید اینجا بمانی تا اعتیاد را ترک کنی. شوهرش احساس می‌کند این بار زنش تصمیم جدی گرفته، ‌به خیال خودش که بعدا او را راضی خواهد کرد به او قول می‌دهد که از خانه خارج نخواهد شد: - قول می‌دهم هرچه تو بگویی انجام دهم بیش از این عذابم نده. - اول بگو ببینیم شب کجا بودی؟ - مثل همیشه دنبال ذره‌ای... ولی جان پسرمان دیگر نمی‌روم، حالا هم هرجا می‌خواهی مرا ببند. - جان پسرمان را قسم نخور، معتاد قسم نمی‌داند چیست. همان روز مرد خانه می‌خواهد از خانه خارج نشود. نزدیکی‌های غروب احتیاج به مواد مخدر او را آزار می‌دهد. مثل مار داخل اتاق به خود می‌پیچد. یکی، دو بار از پنجره نگاه می‌کند. همسرش را می‌بیند که داخل حیاط مشغول لباس شستن است. با همان حال به سوی او می‌رود: - ببین سیمین! بگذار بروم بیرون هوایی بخورم. - الان داری همین‌جا هوا می‌خوری! - اذیت نکن بگذار بروم. - گفتم که تو لیاقت نداری ولی بدان اگر از اینجا بیرون بروی مرا دیگر نخواهی دید. و او که اسیر اژدهای اعتیاد شده،‌ شروع به داد و فریاد می‌کند: - هر کاری دوست داری بکن من می‌روم. اصلا به تو چه مربوط است که من چه کار می‌کنم مثلا مرد خانه هستم. و به سرعت از در منزل خارج می‌شود. سیمین خود را به او رسانده و او را می‌گیرد، با داد و فریاد زن و شوهر تعدادی از همسایه‌ها بیرون می‌آیند، آنها که عادت به درگیری سیمین و شوهرش دارند فقط تماشا می‌کنند. شوهر سیلی محکمی به صورت سیمین زده و از محل دور می‌شود. دو، سه شب می‌گذرد. خبری از شوهر نیست. تلاش سیمین برای پیدا کردن او به جایی نمی‌رسد. یک هفته بعد جسد شوهر در حالی که موقع تزریق مواد مخدر در خرابه‌ای مرده بود پیدا می‌شود. سیمین گرچه ظاهرا ناراحت از مرگ شوهر است، اما آنچه او را عذاب می‌دهد این است که با یک پسربچه دو ساله از حالا به بعد چه باید بکند. او خانه شوهرش را که اجاره‌ای بود خالی کرده و به منزل پدرش می‌رود. دو سال در خانه پدر ساکن می‌شود. در این دو سال سعی می‌کند خرج خودش و بچه‌اش را در بیاورد تا سربار پدر و مادرش نشود. از هرکس و ناکس زخم زبان می‌شنود. تمام این گرفتاری‌ها را به خاطر پسرش تحمل می‌کند اما بالاخره انسان است و خصوصیات انسانی. او نیز در نهایت تسلیم چرخ روزگار می‌شود و با اصرار پدر و مادر و افراد فامیل با مردی که 10 سال از خودش بزرگ‌تر است ازدواج می‌کند. او با شوهرش شرط می‌کند که هیچ‌گاه از پسرش جدا نخواهد شد. سال‌ها می‌گذرد. پسر سیمین به 13 سالگی رسیده و خوب و بد را کاملا می‌فهمد. پسر او احساس می‌کند ناپدریش دیگر رفتار مناسبی با او ندارد. چند بار سراغ مادر می‌رود که من دیگر خسته شده‌ام، من می‌خواهم بروم. - ببین پسرم! سال‌هاست عذاب کشیدم که تو را به اینجا رساندم حالا می‌خواهی مادرت را ترک کنی. - ببین مامان! من می‌روم پیش مامان‌بزرگ، او هم تنهاست. شما هم اینجا زندگی کنید. تنها هم که نیستی دو تا بچه دیگر داری. اصرار سیمین چاره‌ساز نیست، مهرداد خانه مادر را برای همیشه ترک می‌کند. او که به خاطر وضعیت زندگی‌اش موفق به ادامه تحصیل نمی‌شود با کمک همسایه‌های مادربزرگ در یک مکانیکی به‌عنوان پادو مشغول به کار می‌شود. مدتی بعد مادربزرگ نیز فوت می‌کند و او که به 18 سالگی رسیده، سعی می‌کند برای خودش زندگی مستقلی تهیه کند اما نمی‌تواند. این بار به سوی خاله‌اش پناه می‌برد. خاله نیز که چرخ روزگار او را تنها گذاشته با آمدن مهرداد احساس می‌کند از تنهایی بیرون آمده است. هر از چندی مهرداد سراغ مادرش می‌رود اما مادر دیگر آن مادر قدیمی نیست. او نیز ناخواسته اسیر اعتیاد شده است. تلاش مهرداد برای آوردن مادر نزد خودش به جایی نمی‌رسد. - ببین مادر! سعی کن فراموشم کنی. من دیگر آدم نیستم، من اسیر اعتیادم. نگهداری از من چه سودی برای تو دارد. من که ذره‌ای تریاک دستم نرسد، هست و نیستم را از دست می‌دهم دیگر به درد تو نمی‌خورم. - مادر این حرف‌ها چیه، مگر خودت نمی‌گفتی پدرم اسیر اعتیاد شد و به خاطر اعتیاد مرد، حالا خودت اسیر شدی. بیا پیش من و خاله، قول می‌دهم کاری کنم ترک کنی. - نه پسرم، من زندگی دیگری دارم، تو سعی کن آینده خودت را خراب نکنی، از درس که ماندی، لااقل سعی کن زندگی خوبی برای خودت دست و پا کنی. ان‌شاءالله برو سربازی، بیا زن بگیر و سرت را بینداز پایین و زندگی کن ولی جان مامان دور و بر مواد نگردی‌ها ... من و پدرت بدبخت شدیم، تو دیگر راه ما را نروی! - این حرف‌ها چیه می‌زنی، من اگر می‌خواستم معتاد شوم سال‌ها پیش که زمینه وجود داشت، این کار را می‌کردم نه مادر مطمئن باش من طرف اعتیاد نمی‌روم. مهرداد پیش خاله و مادر پیش ناپدری به زندگی خود ادامه می‌دهند. او سال بعد به سربازی می‌رود و دو سال بعد با پایان گرفتن سربازی برمی‌گردد. در این دو سال یک بار بیشتر به مرخصی نیامد چرا که احساس می‌کرد کسی را ندارد. سراغ منزل خاله می‌رود اما با در بسته روبه‌رو می‌شود. پس از پرس و جو از همسایه‌ها متوجه می‌شود که خاله‌اش مرده است. با خود می‌گوید کجا بروم؟ سراغ استاد قبلی خود می‌رود شاید کمکی از او بگیرد، اما او نیز می‌گوید که شاگرد به حد کافی دارد. به طرف خانه عمه‌اش می‌رود و شب را در آنجا بسر می‌برد. سراغی از مادرش می‌گیرد و اخبار اسفناک زندگی مادر حال او را دگرگون می‌کند. او شب تا صبح با خود فکر می‌کند؛ حالا چه باید بکنم نه فامیلی دارم که پیش آنها بروم، نه کاری دارم و نه کسی به من کار می‌دهد و نه سرمایه‌ای دارم که خودم شروع کنم. بهتر است بروم تهران، بالاخره آنجا شهر بزرگی است. او با اندک پولی که در موقع سربازی پس‌انداز کرده بود عازم تهران می‌شود. دو، سه شب در خیابان‌های تهران پرسه می‌زند. هرجا برای کار می‌رود از او ضامن می‌خواهند اما کسی نیست که او را شناخته و ضمانت کند. شب‌ها در پارک‌ها می‌خوابد و روزها دنبال کار می‌گردد. یک هفته از آمدنش به تهران می‌گذرد که احساس می‌کند پولی برای خرج کردن ندارد. کنار خیابان کهنه‌روزنامه‌ای را پیدا کرده روی آن می‌نشیند. سر به زیر انداخته و ناخواسته دست خودش را به طرف عابران می‌گیرد. با خود می‌گوید: کسی که مرا نمی‌شناسد، شاید رحمی در دلشان بیفتد کمکی بکنند اما نه، هرکس به قیافه او نگاه می‌کند غرولندی کرده رد می‌شود که خجالت بکش جوانان همسن و سال‌های تو دارند کار می‌کنند تو هم برو کار کن. از این راه نیز به جایی نمی‌رسد. نیمه‌های آن شب در حال پرسه زدن مقابل مغازه‌ای مورد ظن ماموران قرار گرفته، دستگیر می‌شود. او پاسخ درست به ماموران نمی‌دهد. پس از بازجویی‌های مقدماتی صبح آن شب به مرجع قضایی معرفی می‌شود. وقتی سرگذشت خودش را تعریف می‌کند، ماموران و مرجع قضایی از او رفع ظن کرده آزادش می‌کنند و او را راهنمایی می‌کنند که به شهر خودش برگردد. او که سنگینی گرفتاری را روی دوش خود احساس می‌کند، ناخواسته شروع به گریه می‌کند. مرد میانسالی که از کنار او رد می‌شود با دیدن گریه مرد جوان او را به سوی خود می‌خواند: - چرا گریه می‌کنی جوان! - هرکسی هم جای من بود گریه می‌کرد. آقا چرخ روزگار بدبختم کرده، نه پدری، نه مادری، نه فامیلی. آمدم تهران که کار پیدا کنم بدبخت شدم، دیشب هم به نام دزد دستگیرم کردند. بعد که دیدند دزد نیستم آزاد شدم اما کجا بروم. ای کاش می‌فرستادند زندان، لااقل آنجا غذا به آدم می‌دهند. - چه کاری بلدی؟ - مکانیکی کردم. - خرید و فروش کردی؟ - خیر، ولی خیلی هم ناتوان نیستم. مرد میانسال تمام درددل‌های مهرداد را گوش می‌دهد، وقتی مطمئن می‌شود آدم بدبختی است او را آن شب خانه خودشان می‌برد. مهرداد احساس می‌کند بختش باز شده،‌ نمی‌تواند خوشحالی خود را پنهان کند. مرد میانسال زن و پسری دارد. مهرداد آن شب با پسر 12 ساله مرد میانسال دوست می‌شود. او دو شب دیگر در خانه مرد می‌ماند و از آن پس در مغازه وی شروع به کار می‌کند. یکی، دو ماه می‌گذرد و مهرداد خوشحال از وضع موجود اجازه می‌خواهد که سری به شهر خودشان و مادرش بزند و صاحبکارش پولی در اختیار او قرار داده و به او اجازه می‌دهد. دو هفته بعد مهرداد برمی‌گردد اما از چهره غمناکش پیداست که اتفاقی افتاده است. وقتی صاحبکار از او موضوع ناراحتی‌اش را می‌پرسد، متوجه می‌شود مادر مهرداد فوت شده است. - ببین پسرم! مرگ حق است همه باید بمیریم. انسان باید تلاش کند که زندگی درستی داشته باشد، خدا هم که به تو کمک کرده، سعی کن سرت را بیندازی پایین و با صداقت کار کنی. - چشم آقا. عصر یک روز تعطیل مهرداد موقع رد شدن از خیابان یکی از همشهری‌های خود را می‌بیند اما از قیافه او پیداست که او هم معتاد است. یکی، دو ساعت با هم قدم می‌زنند و او آدرس خود را به مهرداد می‌دهد که اگر وقت کرد سری به او بزند. مهرداد که شب‌ها در مغازه می‌خوابد، در یکی از شب‌ها که به مرگ مادر و زندگی گذشته‌اش فکر می‌کند برای رهایی از تنهایی سراغ همشهری خود می‌رود. آنها چهار نفرند و با روی گشاده از او پذیرایی می‌کنند اما ای کاش... از آن روز به بعد مهرداد بدون اطلاع صاحبکار هر از چندی پیش همشهری‌هایش می‌رود. صبح یک روز که صاحبکار وارد مغازه می‌شود هنوز از مهرداد خبری نیست. او همچنان خوابیده است: - کجایی پسر؟ - بله آقا. - چه وقت خوابیدن است؟ و او به سختی بیدار می‌شود. یکی، دو بار دیگر این قضیه تکرار می‌شود. صاحبکار می‌فهمد که مهرداد این روزها فرق کرده. او که هیچ وقت وسط روز جایی نمی‌رفت، سعی می‌کند به بهانه‌هایی از مغازه خارج شود. چند بار موضوع را به مهرداد می‌گوید اما او از دادن پاسخ طفره می‌رود. صاحبکار تصمیم می‌گیرد موضوع را پیگیری کند. او یک شب بدون اطلاع مهرداد به مغازه می‌آید. هر چه منتظر می‌ماند خبری از مهرداد نمی‌شود. آنقدر صبر می‌کند تا مهرداد برمی‌گردد. مهرداد با دیدن صاحبکار رنگ از چهره‌اش می‌پرد: - کجا بودی؟ - سر خیابان. - ساعت‌هاست اینجا منتظرم. سر خیابان چه می‌کردی. این چه بویی است که از هیکلت می‌آید؟ و او دستپاچه شده نمی‌داند چه بگوید. - یا راستش را می‌گویی یا همین الان وسایل خودت را جمع می‌کنی از این مغازه می‌روی. - پیش دوستانم بودم. - زودباش باید با هم برویم پیش دوستانت. و این بار مهرداد برخلاف انتظار داد می‌زند: - به شما چه مربوط است کجا بودم. باشد اگر نمی‌خواهی می‌روم. - بروی کجا؟ باید بیایی با هم برویم کلانتری. باید بررسی کنند، ببینند تو شب‌‌ها کجا می‌روی. اینجا این همه مغازه هست فردا یک چیزی کم شود همه یقه مرا می‌گیرند، زودباش حرکت کن برویم کلانتری. و مهرداد که خود را گرفتار می‌بیند از صاحبکارش می‌خواهد که او برود ولی قول می‌دهد که از فردا مغازه را ترک نکند و صاحبکار که آدم خوبی است این بار نیز تحت تاثیر التماس مهرداد به سوی خانه برمی‌گردد. فردای آن روز مهرداد نزدیکی‌های ظهر به بهانه بردن جنس به مغازه دیگر از مغازه خارج شده و ساعتی بعد برمی‌گردد. آن شب زن و بچه مرد میانسال هر چه منتظر می‌مانند خبری از مرد نمی‌شود. به مغازه زنگ می‌زنند اما کسی گوشی را برنمی‌دارد، حتی مهرداد هم در مغازه نیست. از دوست و فامیل می‌پرسند اما کسی خبری از او ندارد. به نزدیک‌ترین کلانتری موضوع گزارش می‌شود. ماموران ساعت 10 شب به مغازه می‌آیند. مهرداد با دیدن ماموران دستپاچه شده اما سعی می‌کند با خونسردی به آنها جواب دهد. او می‌گوید صاحبکارش مثل همیشه از مغازه خارج شده و او خبری از ایشان ندارد. وقتی می‌پرسند خودت چرا جواب تلفن را ندادی، می‌گوید در زمان تلفن برای دستشویی به توالت عمومی سر خیابان رفته است. نزدیکی‌های صبح کشف جسد مردی که با ضربات چاقو به قتل رسیده از کلانتری دیگری گزارش می‌شود. با حضور قاضی ویژه قتل و ماموران هویت جسد شناسایی می‌شود. او کسی جز مرد میانسال نیست اما چرا او را کشته‌اند؟! همه مدارک حتی پول‌ها و دسته‌چک‌هایش نیز در جیب او بوده و هیچ سرقتی انجام نشده است. مهرداد به‌عنوان نخستین مظنون تحت تعقیب قرار می‌گیرد اما زیر بار نمی‌رود. او می‌گوید هیچ اختلافی با مقتول نداشته و حتی مقتول به او خوبی کرده است. به خاطر تناقض اظهاراتش او را بازداشت می‌کنند و تحقیقات وسیعی پیرامون زندگی‌اش آغاز می‌شود. دوستانش در تهران شناسایی و دستگیر می‌شوند که هیچ شناختی نسبت به مقتول ندارند و حتی او را ندیده‌اند و دو، سه بار بیشتر آن هم در محل سکونت خودشان با مهرداد ملاقات نکرده‌اند و حتی مغازه مقتول را نیز نمی‌شناسند. با کشف مقداری تریاک و وسایل استعمال مواد مخدر در محل سکونت دوستان مهرداد و نیز مقداری تریاک داخل وسایل مهرداد، تحقیقات دامنه‌داری صورت می‌گیرد. در نیمه‌های شب که بازجویی از دوستان مهرداد ادامه دارد و خود او در راهرو اداره آگاهی منتظر بازجویی دیگری است به ناگاه داد می‌زند: - من کشتم، بقیه را اسیر نکنید و شروع به گریه می‌کند. - من کشتم. همان شب که از مغازه خارج شد دنبالش رفتم، نمی‌دانم چرا آن شب مسیر همیشگی را نرفت. در تاریکی با استفاده از چاقو بدون اینکه متوجه شود او را زدم و فرار کردم. بقیه گناهی ندارند. اشتباه کردم، غلط کردم. این مرد به من خوبی کرده بود، او مرا از فلاکت نجات داده بود اما من نمک خورده و نمکدان را شکستم. پسرش به من عمو می‌گفت. تا روزی که با این دوستان ناباب که مرا اسیر اعتیاد کردند آشنا نشده بودم سرم توی لاک خودم بود اما همین که اسیر اعتیاد شدم دیگر مهرداد نبودم. فقط مواد برایم اهمیت داشت، آن شب هم اسیر مواد شدم. می‌دانستم که شب باید بروم سراغ دوستانم، گفتم نکند دوباره برگردد. نمی‌خواستم بکشم، رفتم طوری مجروحش کنم تا چند روز مغازه نیاید اما شد آنچه نباید می‌شد. فقط این را می‌دانم که ضربات چاقو را پشت سر هم وارد می‌کردم، ظهر هم رفتم به دوستانم تلفن ‌کردم که شب می‌آیم، اگر پیش آنها نروم خراب می‌شوم. بله، دوستان عزیز! باز هم سلسله اشتباهاتی منجر به یک اتفاق شد. اگر به اول ماجرا برگردیم اعتیاد پدر مهرداد، طلاق، اعتیاد مادرش، بی‌سرپرستی مهرداد که از مهر و عاطفه پدر و مادری به دور بوده و هیچگونه تربیت صحیحی ندیده، دوستی با افراد ناباب، بی‌توجهی به لطف خداوند متعال که با وجود این همه گرفتاری که مهرداد داشت در رحمتی به روی او گشود تا با کار کردن در مغازه‌ای به زندگی شرافتمندانه ادامه دهد، اسیر شدن در چنگال اعتیاد، همه و همه دست به دست هم دادند تا یک اتفاق وحشتناک به نام قتل توسط مهرداد رخ دهد. او به قول خودش نمک خورد و نمکدان شکست و در انتظار است تا سحرگاهی طناب دار دور گردنش به رقص درآید و چه انتظار سختی. وطن امروز




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 269]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن