واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: درخواست بيجا
مرد جواني در نزديکي محل سکونت حضرت موسي (عليه السلام) زندگي مي کرد.آن شب تا صبح نخوابيد و همه اش تو فکر بود.هنوز آفتاب سر نزده بود که با عجله لباسهايش راپوشيد و به سوي خانه پيامبر خدا رفت حضرت موسي با روي گشاده او را پذيرفت و به داخل خانه دعوت نمود.مرد بي مقدمه گفت: اي نبي خدا براي من دعايي بفرماييد.حضرت موسي پرسيد:براي چه چيزي دعا کنم؟جوان گفت: از صبح تا شب در بازار و خيابان شاهد معاملات مردم هستم و گوش من از شنيدن اين سخنان خسته و ناراحت است.و اين خسته ام کرده است.مي خواهم رازهاي هستي را بشناسم تا در دينم محکمتر شوممي دانم که حيوانات با هم صحبت مي کنند برايم دعا کن تا زبان آنها را بفهمم شايد در اين گفتگو اسرار زيادي پنهان باشد و به فهم من کمک کند.حضرت موسي: به جوان نگاهي کرد و فرمود از اين خواسته دست بردار و آن را فراموش کن که در حد و توانايي تو نيست.ولي جوان پافشاري و التماس بيشتري کرد.حضرت موسي(عليه السلام) دردل گفت: خدايا چه کنم؟ مي داني که اگر چنين قدرتي داشته باشد باعث ناراحتي و نگراني او مي شود.از جانب پروردگار وحي آمد که اي موسي(عليه السلام) آنچه از تو مي خواهد انجام بده تا ببينيم مرد اين ميدان هست يا نه؟!حضرت موسي(عليه السلام) رو به جوان کرد و فرمود خواسته تو انجام شده ولي خيلي مراقب کارهايت باش جوان با خوشحالي به خانه برگشت.
بعد از خوردن صبحانه سفره را در حياط تکان داد که تکه ناني به وسط حيات افتاد.خروس که بالاي ديوار نشسته بود با ديدن ته نان به پايين پريد و آن را برداشت .سگ به خروس گفت:تو مي تواني دانه و گندم بخوري اين نان را براي من بگذار.خروس گفت:نگران نباش فردا اسب ارباب مي ميرد و تو مي تواني از گوشت آن سير بخوري.مرد وقتي اين گفتگو را شنيد اسب خود را به بازار برد و فروخت و خوشحال به خانه آمد.فرداهمان اتفاق افتاد و خروس پريد تا نان را بردارد که سگ عصباني جلو آمد و گفت تو ديروز دروغ گفتي و اسب نمرد حال اين نان را براي من بگذار.
خروس گفت: اسب در خانه ي خريدار مرد . ولي فردا خر صاحب ما مي ميرد و تو مي تواني يه شکم سير غذا بخوريمرد جوان : سريع خر را به بازار برد و حيوان را فروخت و خوشحال از نعمتي که خدا به او عنايت کرده تا او بتواند جلوي ضرر را بگيرد به خانه آمد.روز سوم وقتي که خروس باز تکه نان را ربود سگ گفت: تو با اين وعده وعيدهايت مي خواهي من را گول بزني و لقمه نان را از چنگم در بياوري.خروس ميان حرف او دويد و گفت: نمي دانم چه رازي در کار اين مرد است که پيش از مرگ حيوانات آنان را مي فروشد.ولي فردا غلام اين مرد مي ميرد و او براي غلام نان خيرات مي کند و تو از آنها مي خوري و سير مي شوي.مرد سريع غلام را به بازار برد و اورا به بازرگان ثروتمندي فروخت و خوشحال به خانه آمد فرداي آن روز که خروس تکه نان را ربود .سگ روي خود را برگرداند و گفت تو براي يک تکه نان چقدر دروغ مي گويي؟ آيا خجالت نمي کشي؟خروس با شرمندگي گفت : ما خروسها ،وقت نماز را به مردم ياد آوري مي کنيم چطور ممکن است خودمان را به دروغ آلوده کنيم؟اين مردغلام را فروخت و غلام در خانه ي خريدار مرد ولي ايکاش اين کارها را نمي کرد. سگ با تعجب پرسيد : براي چه؟ او جلوي ضرر خود را گرفت .
خروس آهي کشيد و گفت مرگ حيوانات و غلام جلوي مرگ خود او را مي گرفت ولي او با فروش آنها باعث مرگ خود شد فردا ارباب ما ميميرد و وارثانش گاو و گوسفند قرباني مي کنند و تو سير مي شوي. مرد بر سر زد آنقدر به فکر سود و زيان اين دنيا بود که به ياد مرگ نبود.گريان به سوي حضرت موسي (عليه السلام) رفت و گفت: اي نبي خدا دعا کن مرگ من به تاخير افتد تا بتوانم جبران اين ضرر ها را بکنم حضرت موسي (عليه السلام) فرمودند: من زمان مرگ کسي را نمي توانم تغيير دهم فقط مي توانم دعا کنم خدا از گناهانت بگذرد او آنقدر گريه کرد که از حال رفت و خويشانش او را به خانه بردندهنگام سحر حضرت موسي (عليه السلام) دست به دعا برداشت و گفت اي خداي عادل و مهربان او از روي ناداني چيزي خواست که لياقتش را نداشت حال نتيجه ي خيره سري خود را ديد. از گناهان او در گذر.که ناگهان صداي فغان و گريه از منزل مرد بلند شد.اما مرد لبخندي بر لب داشت چون خدا اورا بخشيده بود. اقتباس از مثنوي معنويباز آفريني: م.خرازي**********************مطالب مرتبطباغ گلابي اشک تمساح ( داستان ) هتل زرّافه بفرمايين! عجب اشتباهي آرزوهاي خورشيد گوهر گرانبها پادشاه و دلقک
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 253]