واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: به گزارش خبرنگارايرنا، وي در خاطرات خود مي گويد: از كرمان به همراه چند نفر از خواهران كه عضو اين لشكر بودند به جنوب اهواز منطقه دزفول اعزام شديم ، حدود نيمه هاي شب به اتفاق به دزفول رسيديم؛ لحظه هايي بود كه دشمن منطقه را آماج حملات خود قرار داده بود. از شدت گرسنگي و تشنگي حس راه رفتن نداشتيم از همان اول متوجه شديم كه رزمندگان غيور دفاع مقدس در شرايط سخت جبهه و جنگ از ميهن اسلامي دفاع مي كنند و ما نيز بايد خود را با شرايط سخت جبهه و جنگ وفق دهيم. يكي از بسيجيان و رزمندگان استان هرمزگان به نام سالاري كه بعدها به فيض عظيم شهادت نايل آمد با تلاش توانست فقط مقداري اندكي خرما براي رفع گرسنگي ما چند نفر تهيه كند. صبح فرا رسيد ؛ جمعه بود بچه ها خود را آماده كردند كه به نمازجمعه در مسجد جامع دزفول بروند، نمازجمعه را به اتفاق هم خوانديم و راهي محل اقامت خود شديم، انگار عراقي ها منتطر بودند نماز تمام شود و هنوز صدمتري از مسجد دور نشده بوديم كه شروع به گلوله باران مسجد كردند. آري جنگ اينگونه بود كه حتي دشمن از مسجد و بيمارستان و ديگر اماكن مذهبي دست بردار نبوده و بي رحمانه اين مكان ها را مورد حملات وحشيانه خود قرار مي داد. بعد از ظهر همان روز (روزجمعه) از دزفول به سمت انديشمك حركت كرديم و حدود ساعت 6 بعد از ظهر به اين شهر رسيديم؛ چون دوره پزشكياري را آموخته بوديم به بيمارستان شهيد محمدي انديشمك بعنوان مددكار به خدمت مشغول شديم. در يك مدرسه مستقر شديم، تعداد زيادي از خواهران رزمنده تهراني، شمالي، كرماني و ما هرمزگاني ها با هم بوديم، چون در آن منطقه منافقين (بنام منافقين گروه ستون پنجم) زياد بودند به هر يك از ما اسلحه اي تحويل شد و آن شب در گروههاي دو نفره نگهباني مي داديم و از منطقه محافظت مي كرديم تا منافق نتوانند ضربه اي به ما بزنند. عمليات در انديشمك شروع شده بود؛ صبح روز بعد ( شنبه) خود را براي مداواي بيماران به بيمارستان شهيد بهشتي انديشمك معرفي كرديم و مددكاران و پزشكياران ديگري هم بودند؛ گروه گروه مجروح براي مداوا به بيمارستان مي آوردند؛ به مداواي مجروحين پرداختيم. بيش از 100 مجروح در همان لحظات اول شروع عمليات انديمشك به بيمارستان آورند و تخت ها و اتاق هاي عمل ديگر جوابگوي نياز بيماران نبود به طوريكه مجروحين را روي زمين بيمارستان مي گذاشتند. اغلب مجروجين عمليات جوان بودند؛ اما از بين آنها يك جوان 14 يا 15 ساله نظر مرا به خود جلب كرد، خيلي ازش خون مي آمد و از شدت خونريزي هر لحظه از هوش مي رفت، او را به اتاق عمل منتقل كردم و چون در اتاق عمل بيماران زيادي براي عمل جراحي آورده بودند جراح اتاق عمل اجازه ورود نمي داد، با التماس از دكتر جراح خواستم كه زودتر آن را عمل كند و او نيز وقتي با اصرار من مواجه شد با درخواستم موافقت كرد. پشت درب اتاق عمل منتظر ماندم و مشغول به دعا و راز و نياز با خدا شدم؛ براي مجروحين جنگي و مجروحي كه خود به اتاق عمل بردم دعا مي كردم؛ در حاليكه نگران بودم خانم دكتر جراح اتاق عمل براي كمك رساني مرا فراخواند. خانم دكتر ( كه اسمش درذهنم نيست)، از من خواست كه تنفس دهان به دهان به اين فرد بدهم و خود نيز دست بروي قفسه سينه بيمار مي زد، اما متاسفانه هرچه سعي كرديم نتوانستيم آن را به زندگي دوباره برگردانيم و جلوي چشمانمان جان به جان آخرين تسليم كرد و به فيض عظيم شهادت نايل شد. آري آرزوي او شهادت بود، دعاها و نماز هاي شب او مستجاب شد و به لقاء الله پيوست؛ خيلي متاثر شدم اما از خدا خواستم كه در روز قيامت شهدا ما را شفاعت كنند. شب هاي منطقه و بيمارستان تاريك بود و چراغ ها را براي اينكه دشمن نتواند آنجا را شناسايي نكند، خاموش مي كردند، درهمان لحظات تاريك شب ملافه ي كه از درون آن بي خبر بودم به دستم دادند كه آن را به سردخانه ببرم، كنجكاوي من باعث شد تا آن را باز كنم؛ با دست يك شهيد مواجه شدم از شدت ترس آن را به آن طرف پرتاب كردم؛ يك آن به خود آمده و آنرا در آغوش گرفتم و با آن درد و دل كردم، روحيه ام به هم ريخت و گفتم نمي دانم پدر و مادر اين شهيد بزرگوار چشم انتظار آمدن فرزند دلبندشان هستند. وي در ادامه خاطراتش گفت: يكي ديگر جوانان را تازه از اتاق عمل بيرون آوردند، ملافه روي پاهاي آن انداخته شده بود، دكتر به من گفت كه وقتي مجروح به هوش آمد نگذار ملافه را از روي خود كنار بكشد چون نمي داند كه جفت پاهايش قطع شده است. ولي به محض اينكه به هوش آمد، حس كرده بود كه پا ندارد و بي اختيار ملافه را از روي خود كنار كشيد هرچي بهش اصرار كردم اما موفق نشدم و به جاي اينكه من به آن دلداري دهم او به من نصحيت كرد و گفت: خواهر، ما براي جان دادن آمديم و اين براي ما بسي افتخار است و با حرفهايش تازه فهميدم كه او يك روحاني بود و مي دانست كه چگونه خود را با اين شرايط وفق دهد. آري جنگ اينگونه ما را مي ساخت و ما كه تابحال آن را تجربه نكرده بوديم با مواجه شدن با چنين صحنه هايي ، تازه فهميدم كه جنگ وجبهه چيست و زندگي كردن دركنار جانبازان و شهيدان و دفاع از مملكت اسلامي آن هم تا آخرين نفس نسبت به زندگي عادي چقدر متفاوت و حتي شيرين تراست. بچه هاي رزمنده شب ها براي خواندن زيارت و دعاي توسل به نمازخانه مدرسه كه در آنجا ساكن بوديم مي رفتند و يادم هست وقتي شروع به خواند دعاي توسل كرديم صداي انفجار و شليك توپ از داخل بيمارستان شنيده شد و تقريبا نصف بيمارستان از بين رفت و مجروحين آن قسمت به شهادت رسيدند. فرصت ها بسيار كم بود ؛ اينقدر فرصت كم بود كه با دست هاي خونين غذا مي خورديم . اين رزمنده دفاع مقدس يكي ديگر از خاطراتش را اين گونه بيان مي كند: يك شب وقتي از جلسه دعا و قرآن بازمي گشتيم متوجه شديم كه وسايل خواهران بكلي بهم ريخته است و همه نگران و من نيز كنجكاو شدم؛ يكدفعه متوجه شدم چند خانم مشكوك در بين گروه مان رخنه كرده بودند، چرا كه وقتي ما براي خواندن دعا مي رفتيم آنها همراه ما نيامده بودند آنها از فرصت استفاده كرده و در يكي از ساك ها كلت جاسازي كرده بودند آن را برداشتم و به سپاه انديشمك تحويل دادم. برادران سپاه نيز كه متوجه منافقان شده بودند سركرده آنها به همراه پنج تن از دستيارانش شناسايي و دستگير كردند. عمليات فتح المبين 10 الي 15 روز بطول انجاميد و بخاطراينكه مجروحين زياد بودند و تخت ها و اتاق هاي بيمارستان ديگر جوابگوي بيماران نبود آنها را به تهران اعزام مي كردند، من و دو تن از دوستانم به اتفاق خانم دكتر جراح بيمارستان ، بيماران را بوسيله قطار از انديشمك اهواز به تهران منتقل كرديم. در اين قطار اسراي مجروح عراقي نيز بودند كه از شدت درد به خود مي ناليدند و با لحن عربي از ما التماس مي كردند كه آمپول آرامبخش به آنها ترزيق شود ؛ از بس كه التماس كردند با نظر پزشك آمپول به آنها تزريق شد. بعد از پايان يافتن عمليات فتح المبين به سپاه بهبهان رفتيم و بعد از تحمل يك دوره بيماري و بستري شدن در بيمارستان اين شهر به بندرعباس آمدم. بعد از يك هفته استراحت دوباره در شهر خودمان مشغول به خدمات رساني و پشتيباني از جنگ شدم ، در آن زمان ضمن اينكه مسوول داروخانه شدم در درمانگاه نيز كار تزريقات و پانسمان را نيز انجام مي دادم. در شهر خودمان نيز خانم ها براي جنگ خدمت مي كردند از جمله اينكه در نايبند شمالي يك حسينيه بود و خانم هاي محله در آن حسينيه جمع مي شدند و نان را پخته و از طريق سپاه به جبهه مي فرستادند. خانم مسني نيز در آن زمان از خانه ها دارو و پول جمع مي كرد و به سپاه تحول مي داد و بعد از بسته بندي داروها و خريد لوازم مورد نياز آن را به جبهه مي فرستاديم. با اعزام به جبهه فهميديم كه شهادت و سپاه چسيت و وقتي آن را از نزديك لمس كرديم فهميديم كه جببه و جنگ و دفاع مقدس افتخاري بس بزرگ براي ايران و ايرانيان است. علي رغم گذشت سالها از دفاع مقدس هر جا نياز باشد خودم و بچه هايم آماده حضور براي خدمت رساني و دفاع از ميهن خود هستيم. وي در پايان خاطراتش از مسوولان و متوليان و به خصوص رسانه ها خواست در خصوص دستاوردهاي هشت سال دفاع مقدس اطلاع رساني كنند و با بيان خاطرات رزمندگان آن را به نسل جوان منتقل كنند. در درجه بعد نيز خانواده ها و مدارس برنامه هاي عميق براي تربيت جوانان و آشنا ساختن آنها با جبهه و جنگ داشته باشند تا اين نسل آموزه ها و ياد وخاطره شهدا و جانبازان را در ذهن داشته باشند و به ميهن اسلام خدمت كنند. 31 شهريورماه بعنوان هفته دفاع مقدس نامگذاري شده است آن را گرامي مي داريم. ك/4 7195/668
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 434]