واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دالان مرگ

مصاحبه امتداد با اسماعيل واحد العين،قسمت سومبراي مشاهده قسمت هاي قبل اينجا کليک کنيد.ديگر چيزي به پايان کار نمانده بود که اتفاق عجيبي رخ داد و ما حيران نگاه کرديم. خيلي عجيب بود. يک نايلون پلاستيکي از وسط ميدان مين بلند شد. باد افتاده بود توي دهنه پلاستيک و آن را بلند کرده بود. آورد در چند متري ما، سمت چپ، به يک شاخ تله انفجاريگير کرد، باد که ميزد پلاستيک را حرکت ميداد و شلپ شلپ صدا ميداد. فقط دو سه متر بيشتر به آخر ميدان نمانده بود. البته هر چه به عراقيها نزديکتر ميشديم، مين کمتري بود. خدايا اين پلاستيک دارد عمليات را لو ميدهد. حبيب از جايش بلند شد برود سمت پلاستيک که عراقيها شروع به زدن کردند. اول فکر کرديم ما را ديدند، ولي ديدم شروع کردن به سمت پلاستيک رگبار زدن حبيب گفت اسماعيل، بايد تا دو دقيقه ديگر راه باز شود که ناگهان اين رگبار گلوله عراقيها به سمت ما رفت. مثل باران گلوله ميزد. پشت سر ما يک گردان نيرو منتظر دستور حمله بودند که درگيري شروع شد. حبيب با سر افتاده بود و يک گلوله خورده بود توي گردنش. در جا شهيد شد.ناگهان غباري غليظ فضا را فرا گرفت و من در دالاني از نور به مقصدي نامعلوم در حرکت درآمدم. زمان را از دست داده بودم و هيچ دردي را در تنم حس نميکردم. مثل بيداري پس از خوابي را ميماند که در گردابي افتاده باشي کمي که در اين وضع در دالان نور به سمت بالا رفتم، ناگهان دوباره غباري سفيد در اطرافم پر شد.در چند متري من همان افسر تنومند ارتش بود که گلوله خورد به سينه و صورتش تا رفتم نزديکش باران گلوله بود که توي تنش ريخت. خداي من! با تيربار ميزدنش. حدود صد تا گلوله توي تنش خالي کردند. هيکل درشتي داشت. مات او بودم که ديدم احمد دارد جيغ ميزند. دهانش را چسبيدم تا داد نزند رد کردمش طرف بچهها.

رفتم سمت مينها. ديگر کار داشت تمام ميشد که گلوله تانک خورد نزديکم. موجش من را چرخاند. از جا بلند شدم که يک گلوله خورد توي پهلوم. دويدم سمت کانال فکر ميکردم دارم طرف بچههاي خودي ميروم. آنها توي معبر صدمتري با ما فاصله داشتند. خودم را انداختم توي کانال. تا رفتم برگردم ديدم يک بعثي بلند هيکل با پوتين زد به کمرم و پوتينش را گذاشت روي گردنم و محکم فشار داد. بعثي غول پيکر با تمام توانش گردنم را فشار داد. داشت چشمهايم از حدقه ميزد بيرون. نفسم بند آمد. در همين بين داشت چيزي ميگفت که من متوجه نميشدم، يک مرتبه چشمش افتاد به خون و زخم سمت راست پاهايم. پايش را برداشت و محکم با پوتين کوبيد روي زخم گلوله. سه چهار بار محکم کوبيد روي زخم. با تمام وجودم فرياد کشيدم «يا زهرا، يا حسين» که پاهايش را برداشت و محکم زد توي دهنم. دندانم شکست. داشتم زار ميزدم و گريه ميکردم و الله اکبر ميگفتم. ناگهان صداي تکبير رزمندگان را شنيدم. بعثي، کلتش را درآورد و گرفت سمت دهنم و زد توي گوشم. گلوله از پشت گوشم رفت و فکم را پاره کرد و دهنم پرخون شد، بدنم بيحس شد و عراقي از کانال پريد بيرون.ناگهان غباري غليظ فضا را فرا گرفت و من در دالاني از نور به مقصدي نامعلوم در حرکت درآمدم. زمان را از دست داده بودم و هيچ دردي را در تنم حس نميکردم. مثل بيداري پس از خوابي را ميماند که در گردابي افتاده باشي کمي که در اين وضع در دالان نور به سمت بالا رفتم، ناگهان دوباره غباري سفيد در اطرافم پر شد. خودم را ديدم زخمي و خونين کف کانال افتادهام و بچهها از رويم رد ميشدند. اما اين من ايستاده را کسي نميديد و توجهي نداشت. بر تلي از خاک ايستادهام و سيلي از نيروهاي بسيجي با تکبير اللهاکبر از گودال ميپرند و به سمت خاکريز عراقيها بالا ميروند. دستهدسته رزمندهها گلوله ميخوردند و به زمين ميافتادند و چون نوري از تنشان بلند ميشد و بيآنکه به پيکر غرق در خون خود نگاهي بيندازند، به سمت آسمان بالا ميرفتند. لحظهاي مادرم را ديدم که بر بالاي جنازهام ايستاده و دستمال سفيدي را بر روي سر و صورت پر از خونم پهن کرد. صدايش زدم، ولي او توجهي به من نکرد.

فرياد ميکشيد چرا پسرم را دفن نميکنيد؟ يکي از بچهها گردنم را با چفيه بست و تا به چشمانم دست زد ديگر هيچ چيز نفهميدم. انگار دوباره به سوي زمين باز گشتم. دردي عميق در تنم پيچيده بود و حلقم پر از خون بود. با هر نفس خون بالا ميآوردم. چند نفر دورهام کرده بودند و کاري از دستشان ساختنه نبود. تکههاي لباسشان را به هم گره زدند و مرا روي آن گذشتند و به سمت منطقهاي نامعلوم حرکت دادند. ديگر چيزي... اينجا بود که به علت حال نامناسب آقا اسماعيل نتوانستيم ادامه گفتگو را ادامه دهيم.مطالب مرتبط:جنگ با صداي ترانهفقط 2 ساعت وقت داريد،زندگي يا...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 372]