واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: -------------------------------------------------------------------------------- آرزو کشوردوست آيا ماه اول اينترني خود را به ياد داريد؟ يادتان ميآيد چرا از همدورهايها و هم کشيکها عصباني ميشديد؟ زمان شما کشيکهاي اينترني چگونه بود؟ شايد با خواندن اين مطلب شما هم به دوران اولين کشيکهاي خود برويد. اولين ماه داخلي تموم شد و من الان مثلا انترن ماه دومم! انترن قلب! خوشحالم که تا آخر مرداد تو همين بيمارستان فعلي هستم! تازه دارم يه کمي نسبت به مکان و آدماش اورينته ميشم! جاي چيز ميزا رو ياد ميگيرم و مشکلات بومي منطقه کاريم را درک ميکنم! (از لحاظ اپيدميولوژي اينها!) اول بسم ا... البته هنوز سوتيها فراواناند! هنوز خيلي پيش مياد که تو يه موقعيتهاي خاصي، دست و پامو گم کنم! اولين باري که يه مريض لازمالکد برامون آوردن، تمام خدماتيها داشتن ميگفتن کد بزنين و خودشون کارو باراشو ميکردن! من ميخواستم برم اي. بي. سي چک کنم ببينم واقعا ميخواد کد بزنيم يا نه! همين مريضه رو وقتي داشتم ماساژ قلبي ميدادم، ديدم که هيچ موجي رو مانيتور نيست، جي. پي که فهميده بود، گفت: «ماساژتو ادامه بده، اين اصلا وصل نيست!» حالا من چي کار کرده بودم اول بسم الله! گفته بودم اي خاک بر سرم! چه آسيستولي! بزنين تو کار اپينفرين-آتروپين! پيش از اينکه ماجراي اولين کشيک قلبمو بگم، يه کيس جالبو تعريف کنم: يه آقاي افغاني آمده بود، با فلج اندام تحتاني. اختلال حس نداشت، سير فلجش هم بالا رونده بود! بابينسکي مثبت بود و با شک به گيلنباره، رو يکي از تختاي اوژانس خوابيد! من موندم که چطوري بايد بدون دستکش پاهاي سياه آقاهه رو معاينه کرد، ولي بعد از کلي معاينات اعصاب که همه منطبق بر گيلنباره بود، جواب آزمايشاي آقاهه اومد: «پتاسيم 8/1!» منتهاش توي نوار قلبش، تيهاي تال داشت! براش پتاسيم تزريقي شروع کردن، دوستم ميخواست بپره واسه آقاهه يه کاميون موز بخره که واسه خودش پتاسيم ذخيره داشته باشه. بعد از گرفتن پتاسيم، آقاهه با دو تا پاي خودش بلند شد و رفت و هر چي انترن داخليمون بهش آويزون شد که آقا تو رو خدا نرو، من ميخوام فردا تو رو مورنينگ کنم! به گوشش نرفت که نرفت! خدايياش اين افغانيها موجودات قابل مطالعهاي هستن! حالا من، انترن قلب، اولين کشيک کشيکهاي قلب تو بيمارستاني که من هستم سه نفره است. يکي از همکشيکيهاي گل و بلبلم که ساعت ? صبح تشريف فرما شدن! اورژانس رو تحويل گرفتن تا ساعت ??. تا اون ساعت ما کلاس داشتيم و درمانگاه بوديم و منم يه سر رفته بودم آي. سي. يو که خلاصه پرونده و شرح حال نوشته نشده مريض اکسپاير شدهاي رو بنويسم که نديده بودمش، در حاليکه انترني که اونو ديده بود، دومين همکشيکي گلم بود! ?? ميشد ساعت کاري من توي اورژانس. به اولين همکشيکي گلم گفتم که براش غذا ميگيرم، ولي چون تازه ?? ناهار ميدن، لطف عظيمي کرده، پنج دقيقه منو توي اورژانس کاور بفرمايد تا من ناهاري کوفت بفرمايم و اين بود که مبالغ هنگفتي ناز و ادا و اطوار خريداري کردم و ناهارمو با سرعت ??????????????? کيلومتر در ساعت کوفت کرده به اورژانس مراجعت کردم. سه که از اورژانس آمدم تو پاويون، تا آمدم چشممو بذارم روي هم، انترن قلبو پيج کردن براي سي. سي. يو. من که مطمئن بودم شعور همکشيکي اول گلم ميکشه که اونه که بايد بره، چون سه ساعت بوده که تو پاويون لم داده بوده، اولش بيخيالي طي کردم. منتهاش ديدم انگار طرف از من بيخيالتره. پاشدم لباس پوشيدم و بدو رفتم سي.سي. يو. مريضه آنتريور استيالويشن ام. آي بود، با فشار سيستولي ? ديورز هم نداشت. بايد دستور جديد ميگرفتم. همه کارا رو که کردم. همکشيکي گلم تشريف فرما شدن. نميدونم ديگه واسه چي؟! عصباني بودم! بهش گفتم اين مريض توهها! گفت واه واه، چرا دعوا داري؟! خب داشتم نماز ميخوندم! همکشيکيهاي گلم تازه خواست بره شرح حال بگيره که گفتم خودم گرفتم. اونم سه تا نت گذاشت و رفت. من يه مريض جديد ديگه رو هم شرح حال گرفتم و يه نت هم گذاشتم. ريه همون مريض بدحالرو هم بايد هر نيم ساعت چک ميکردم. داغون داغون رفتم که اورژانسرو تحويل بگيرم. به همکشيکي گل اول توضيح دادم که به همکشيکي گل دومم بگه که ريه مريض هر نيمساعت بايد چک بشه و بايد بره براي مريضاي پست سي. سي. يو نت بذاره. وقتي تايم اورژانسم تموم شد، همکشيکي گل دوم آمد و گفت که از مريضاي جديد شرح حال گرفته و من بايد برم براي پستها نت بذارم. من ديگه داشت دود از سرم بلند ميشد! گفتم:«نديدي که اون مريضا شرح حال دارن؟! گفت اِ! چرا امضا نکرده بودي؟! فکر کردم مال استاژره!» همون لحظه از سي. سي. يو زنگ زدن. مريض بدحالمون مشاوره داخلي ميخواست. ساعت نزديک ?? بود. چند بار زنگ زدم به آنکال داخلي، ولي گوشياش رو برنداشت. ديدم اينجوري مريضاي پست ميگيرن ميخوابن، زنگ زدم به همکشيکي گل اولي و گفتم لطف بفرما بيا يک تلفن بزن تا من براي مريضاي پست، نت بذارم تا نخوابيدن ... باورتون ميشه که گفت: «خب ميتوني از پست هم هر از گاهي زنگ بزني تا برداره.» براي من غير قابل تصوره اين درجه از خودخواهي. اين درجه از درک نکردن ديگران. اين درجه از مسووليت ناپذيري. بالاخره زنگ رو زدم و شام يخ کردمو رو کوفت کردمو و براي مريضاي پست هم نت گذاشتم. همکار همکشيکي، گل دوم فکر کنم يه ?? دقيقهاي بود که خوابم برده بود که دوباره از سي. سي. يو زنگ زدن. مريض بدحالمون بايد دياليز اوژانس ميشد و بايد براش هماهنگ ميکردم. وقتي تلفن بازيا تموم شد، بازم تايم اورژانس من شده بود. توي اورژانس بودم که از بخش زنگ زدن. يه مريضي درد قفسه سينه داشت و دلم نيومد همکشيکيهاي گلم رو بيدار کنم، ديدم اورژانس خلوته، خودم رفتم بالا. چيز خاصيام نبود. نزديکاي آخر تايم اورژانس، همکشيکي گل دومم، تشريف فرما شدن. گفت که خواب مونده، دلم براش سوخت چون به هر حال ?? ساعته بود. گفتم برو بخواب، خستهاي، من تا حالا وايسادم، ادامه اشو هم واميستم. فقط صبح يه کمي زودتر بيا که من بتونم تا صبحانه تموم نشده يه چيزي بخورم و يه دور قبل از راند، مريضاي سي. سي. يو رو ببينم. اون گفت که سي. سي. يو و مريضا و راند با اون که ديگه برنگرده. راند اول وقتي رفتيم سر راند و استاد شروع کرد به سوال پرسيدن، گفت که ما هر دو انترناش هستيم. من جواب سوال استاد و اشتباه دادم و استادم با نيش باز گفت:«تو چطوري انترن اين مريضي، در حالي که درست در جريان مريض نيستي.» اين ديگه براي من فحش عظما بود. اگه بهم ميگفت تو احمقترين و بيشعورترين و بيسوادترين انترني هستي که ديدم، هزار بار بهتر از اين بود که بگه در جريان مريض نيستي! چرا يه لحظه هم فکر نکرد که اگه دارم اشتباه ميکنم، به خاطر علممه نه عملم؟! چطور يادش رفت که به خاطر اين مريض ??????? بار به خودش زنگ زدم و لابد هر بار ???????? تا فحش بهم داده و فکرش رو هم نکرده که ???????? برابر بار به من زنگ زده شده؟! همکشيکي گلم ساکت بود و ديدم که جلوي اسم مريض روي تخته هم اسم منه! اينجوري انسانها کاور ميشن! کشيک با دوستان قديمي خوشحالم که بخشامو با سيما و هستي برداشتم. خوشحالم که کشيکهام تنها نيستم. خوشحالم که هستي توي اين کشيک کنارم بود. وقتي داري از عصبانيت ميلرزي، يهو ميبيني که هستي، انترن اعصاب! اومده توي سي. سي. يو، کنارت. توي اورژانسه و داره فشار مريض تو رو ميگيره. يکي هست که به فکر غذا خوردنت باشه، براي خستگيات دل بسوزونه. سيما هست که وقتي براش تعريف ميکنم، بلند بلند يه جوري که ديوار بشنوه به در متلک ميگه! هر چند که همکشيکيهات نفهمن که تو هم آدمي، تو هم ظرفيت داري، تو هم خسته ميشي! هر چند اتند گرام هيچوقت نفهمه چي به تو گذشته و ناجوانمردانه تيکه بارت کنه! هر چند ... و در آخر، اگر روزي دختري داشته باشم، هرگز براش قصههاي پريان نخواهم گفت. دلم نميخواد حتي براي يه لحظه اين فکر باطل از سرش بگذره که اگر خوب باشه و مهربوني کنه، قورباغههاي قصه شاهزاده ميشن. بهش ميگم عزيزکم، قورباغهها هميشه قورباغه ميمونن. حالا اگر ميتوني عاشق قورباغهها باش!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 337]