تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 15 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):هر کـس به رزق و روزى کم از خدا راضى باشد، خداوند از عمل کم او راض...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1838127674




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خواب و بیداری


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خواب و بیداری
امام رضا
 قسمت دومقرص خورشید دیگر خیلی قرمز شده بود که قافله دوباره راه افتاد، قافله این بار بی‌رمق بود و شکسته می‌رفت. از شور و هیاهوی یک ساعت قبل، دیگر خبری نبود. اسب‌ها و قاطرهای چابک با اسباب و اثاثیه‌ی‌شان به غارت رفته بود. چند نفر از جوان‌ها نیز نبودند. راهزنان آنان را به اسیری برده بودند. پیرمرد، سر در پیش داشت و نالان سرازیری راه را گرفته بود و آهسته آهسته پایین می‌رفت.ادامه داستانگنبد زرد امام رضا که پیدا شد، بغض پیرمدر ترکید. تا اینجا، جلو خودش را گرفته بود و غصّه‌اش را در گلو فرو داده بود؛ امّا همین که گنبد پیدا شد، دیگر نتوانست خودداری کند و زد زیر گریه. آن‌وقت دیگر چیزی نفهمید. فقط وقتی به خود آمد که دید پنجه‌هایش را توی شبکه‌های ضریح انداخته و دارد گریه می‌کند.- آقا، آقا، خودت که می‌بینی، پیر و ناتوانم. غیر از آن پسر هم کسی را ندارم... و مثل باران اشک ریخته بود.- من پسرم را از شما می‌خواهم. وقتی بی‌حال شده بود، جمعیت او را از ضریح کنده و به عقب رانده بودند. پیرمرد در گوشه‌ای نشسته و با گریه زیارت‌نامه می خواند. ساعتی بعد که خسته شد و دل ضعفه گرفت ، برخاست، از حرم بیرون آمده و به اتاقش رفت.پیرمرد چند روزی که در مشهد بود. کار هر روزش رفتن به حرم وزیارت کردن و گریه کردن و پسرش را از امام رضا بخواهد. امّا هیچ خبری از پسرش نبود که نبود.شب جمعه که از راه رسید، پیرمرد لقمه‌ای غذا خورد و از سرسفره برخاست تا دوباره برود حرم. هم اتاقی‌اش که هنوز داشت غذا می‌خورد، زیرچشمی او را پایید. پیرمرد تکیده و لاغر شده بود و گونه‌ها و پیشانی‌اش به زردی می‌زد. - پدرجان، تو که چیزی نخوردی! پیرمرد بی‌حوصله گفت: «دیگر نمی‌خواهم.» - خودت را هلاک می‌کنی. من ته دلم روشن است. ان‌شاءالله پسرت پیدا می‌شود. پیرمرد مثل کسی که چیزی نشنیده باشد جواب نداد. تنها آه سردی کشید، از در بیرون رفت و راه افتاد به طرف حرم. حرم شلوغ‌تر از همیشه بود. پیرمرد هر چه کرد تا خودش را به ضریح برساند نتوانست. ناچار به گوشه‌ای آمد، نشست و دو چشم پر از اشکش را دوخت به ضریح. - ای آقا، یک هفته است که مهمان توام. ای آقا، قربانت بروم. دیگر نمی‌توانم زندگی کنم. همین حالا هم سربار هم‌ولایتی‌هایم هستم. اشک از چشمانش می‌جوشید و قل می‌خورد روی ریش‌های سفید و کوتاهش. پیرمرد همان‌طور که آرام آرام گریه می‌کرد، با ناله و سوز با امام رضا حرف می‌زد. - قربانت بروم ای آقا! دیگر نمی‌توانم زندگی کنم. یا مرا بمیران یا پسرم را به من برسان... بعد زانوهایش را بغل گرفت، سرش را روی آن گذاشت، باز هم آرام آرام گریه کرد و لحظه‌ای بعد به خواب رفت. هیاهوی حرم آرام گرفت. همه‌جا از سر و صدا افتاد. حرم خلوت شد و ناگهان پنجره‌های نقره‌گون ضریح از هم باز شد و پیرمرد، ناباورانه دید که امام رضا از ضریح بیرون آمدند. پیرمرد شوق زده از جا پرید، جلو دوید و سلام کرد. اما با مهربانی پرسید: «چرا اینقدر پریشانی؟ تو را چه می‌شود؟» پیرمرد گفت: «قربان قدم‌هایت بروم! خودت که می‌دانی، راهزن‌ها پسرم را به اسیری بردند.» و دوباره هق هق کرد. امام رضا دست خود را دراز کردند و کاغذ لوله شده‌ای را در دست پیرمرد گذاشتند: «این کاغذ را بگیر و صبح از شهر بیرون برو! در خارج شهر، قافله‌ای خواهی دید که به سوی  «بخارا» می‌رود. با قافله برو تا بخارا برسی! در آنجا این نامه‌ی مرا به حاکم بخارا برسان! او پسرت را به تومی‌رساند.»





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 208]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن