تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835253086
داستان"24 ساعت در خواب و بيداري"
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : داستان"24 ساعت در خواب و بيداري" bidastar29-05-2008, 02:46 PMچند ماهي بود كه پدرم بيكار بود. عاقبت مادرم و خواهرم و برادرهايم را در شهر خودمان گذاشت و دست من را گرفت و آمديم به تهران. چند نفر از آشنايان و همشهري ها قبلا به تهران آمده بودند و توانسته بودند كار پيدا كنند. ما هم به هواي آنها آمديم. مثلا يكي از آشنايان دكه ي يخفروشي داشت. يكي ديگر رخت و لباس كهنه خريد و فروش مي كرد. يكي ديگر پرتقال فروش بود. پدر من هم يك چرخ دستي گير آورد و دستفروش شد. پياز و سيب زميني و خيار و اين جور چيزها دوره مي گرداند. يك لقمه نان خودمان مي خورديم و يك لقمه هم مي فرستاديم پيش مادرم. من هم گاهي همراه پدرم دوره مي گشتم و گاهي تنها توي خيابان ها پرسه مي زدم و فقط شب ها پيش پدرم بر مي گشتم. گاهي هم آدامس بسته يك قران يا فال حافظ و اين ها مي فروختم. حالا بياييم بر سر اصل مطلب: آن شب من بودم، قاسم بود، پسر زيور بليت فروش بود، احمد حسين بود و دو تاي ديگر بودند كه يك ساعت پيش روي سكوي بانك با ما دوست شده بودند. ما چهار تا نشسته بوديم روي سكوي بانك و مي گفتيم كه كجا برويم تاس بازي كنيم كه آن ها آمدند نشستند پهلوي ما. هر دو بزرگتر از ما بودند. يكي يك چشمش كور بود. آن ديگري كفش نو سياهي به پايش بود اما استخوان چرك يكي از زانوهايش از سوراخ شلوارش بيرون زده بود و سر و وضعش بدتر از ما بود. ما چهار تا بنا كرديم به نگاه هاي دزدكي به كفش ها كردن. بعد نگاه كرديم به صورت هم. با نگاه به همديگر گفتيم كه آهاي بچه ها مواظب باشيد كه با يك دزد كفش طرفيم. يارو كه ملتفت نگاه هاي ما شد گفت: چيه؟ مگر كفش نديده ايد؟ رفيقش گفت: ولشان كن محمود. بيچاره ها كفش كجا ديده بودند. محمود گفت: مرا باش كه پاهاي برهنه شان را مي بينم باز دارم ازشان مي پرسم كه مگر كفش به پايشان نديده اند. رفيقش كه يك چشمش كور بود گفت: همه كه مثل تو باباي اعيان ندارند كه مثل ريگ پول بريزند براي بچه شان كفش نو بخرند. بعد هر دوشان غش غش زدند زير خنده. ما چهار تا پاك درمانده بوديم. احمد حسين نگاه كرد به پسر زيور. بعد دوتايي نگاه كردند به قاسم. بعد سه تايي نگاه كردند به من: چكار بكنيم؟ شر راه بيندازيم يا بگذاريم هرهر بخندند و دستمان بيندازند؟ من بلند بلند به محمود گفتم: تو دزدي!.. تو كفش ها را دزديده يي!.. كه هر دو پقي زدند زير خنده. چشم كوره با آرنج مي زد به پهلوي آن يكي و هي مي گفت: نگفتم محمود؟.. ها ها!.. نگفتم؟.. هه...هه...هه!.. ماشين هاي سواري رنگارنگي كنار خيابان توقف كرده بودند و چنان كيپ هم قرار گرفته بودند كه انگار ديواري از آهن جلو روي ما كشيده بودند. ماشين سواري قرمزي كه درست جلو روي من بود حركت كرد و سوراخي پيدا شد كه وسط خيابان را ببينم. ماشين هاي جوراجوري از تاكسي و سواري و اتوبوس وسط خيابان را پر كرده بودند و به كندي و كيپ هم حركت مي كردند و سر و صدا راه مي انداختند. انگار يكديگر را هل مي دادند جلو مي رفتند و به سر يكديگر داد مي زدند. به نظر من تهران شلوغ ترين نقطه ي دنياست و اين خيابان شلوغ ترين نقطه ي تهران. چشم كوره و رفيقش محمود كم مانده بود از خنده غش بكنند. من خدا خدا مي كردم كه دعوامان بشود. فحش تازه اي ياد گرفته بودم و مي خواستم هر جور شده، بيجا هم كه شده، به يكي بدهم. به خودم مي گفتم كاش محمود بيخ گوش من بزند آنوقت من عصباني مي شوم و بهش مي گويم: « دست روي من بلند مي كني؟ حالا مي آيم خايه هايت را با چاقو مي برم، همين من!» با اين نيت يقه ي محمود را كه پهلويم نشسته بود چسبيدم و گفتم: اگر دزد نيستي پس بگو كفش ها را كي برايت خريده؟ اين دفعه خنده قطع شد. محمود دست من را به تندي دور كرد و گفت: بنشين سر جايت، بچه. هيچ معني حرفت را مي فهمي؟ چشم كوره خودش را به وسط انداخت و نگذاشت دعوا دربگيرد. گفت: ولش كن محمود. اين وقت شب ديگر نمي خواهد دعوا راه بيندازي. بگذار مزه ي خنده را توي دهنمان داشته باشيم. ما چهار تا خيال دعوا و كتك كاري داشتيم اما محمود و چشم كوره راستي راستي دلشان مي خواست تفريح كنند و بخندند. محمود به من گفت: داداش، ما امشب خيال دعوا نداريم. اگر شما دلتان دعوا مي خواهد بگذاريم براي فردا شب. چشم كوره گفت: امشب، ما مي خواهيم همچين يك كمي بگو بخند كنيم. خوب؟ من گفتم: باشد. ماشين سواري براقي آمد روبروي ما كنار خيابان ايستاد و جاي خالي را پر كرد. آقا و خانمي جوان و يك توله سگ سفيد و براق از آن پياده شدند. پسر بچه درست همقد احمد حسين بود و شلوار كوتاه و جوراب سفيد و كفش روباز دو رنگ داشت و موهاي شانه خورده و روغن زده داشت. در يك دست عينك سفيدي داشت و با دست ديگر دست پدرش را گرفته بود. زنجير توله سگ در دست خانم بود كه بازوها و پاهاي لخت و كفش پاشنه بلند داشت و از كنار ما گذشت عطر خوشايندي به بيني هايمان خورد. قاسم پوسته يي از زير پايش برداشت و محكم زد پس گردن پسرك. پسرك برگشت نگاهي به ما كرد و گفت: ولگردها!.. bidastar29-05-2008, 02:46 PMاحمد حسين با خشم گفت: برو گم شو، بچه ننه!.. من فرصت يافتم و گفتم: حالا مي آيم خايه هايت را با چاقو مي برم. بچه ها همه يك دفعه زدند زير خنده. پدر دست پسرك را كشيد و داخل هتلي شدند كه چند متر آن طرفتر بود. باز همه ي چشم ها برگشت به طرف كفش هاي نو محمود. محمود دوستانه گفت: كفش براي من زياد هم مهم نيست. اگر مي خواهيد مال شما باشد. بعد رو كرد به احمد حسين و گفت: بيا كوچولو. بيا كفش ها را درآر به پايت كن. احمد حسين با شك نگاهي به پاهاي محمود انداخت و جنب نخورد. محمود گفت: چرا وايستادي نگاه مي كني؟ كفش نو نمي خواهي؟ د بيا بگير. اين دفعه احمد حسين از جا بلند شد و رفت روبروي محمود خم شد كه كفش هايش را در بياورد. ما سه تا نگاه مي كرديم و چيزي نمي گفتيم. احمد حسين پاي محمود را محكم گرفت و كشيد اما دست هايش ليز خوردند و به پشت بر پياده رو افتاد. محمود و چشم كوره زدند زير خنده طوري كه من به خودم گفتم همين حالا شكمشان درد مي گيرد. دست هاي احمد حسين سياه شده بود. چشم كوره هي مي زد به پهلوي محمود و مي گفت: نگفتم محمود؟.. هاها...ها!.. نگفتم؟.. هه...هه...هه!.. جاي انگشتان ليز خورده ي احمد حسين روي پاي محمود ديده مي شد. ما سه تا تازه ملتفت شديم كه حقه را خورده ايم. خنده ي آن دو رفيق حقه باز به ما هم سرايت كرد. ما هم زديم زير خنده. احمد حسين هم كه ناراحت از زير پاي مردم بلند شده بود، مدتي ما را نگاه كرد بعد او هم زد زير خنده. حالا نخند كي بخند! جماعت پياده رو ما را نگاه مي كردند و مي گذشتند. من خم شدم و پاي محمود را از نزديك نگاه كردم. كفش كجا بود! محمود فقط پاهايش را رنگ كرده بود به طوري كه آدم خيال مي كرد كفش نو سياهي پوشيده. عجب حقه يي بود! bidastar29-05-2008, 02:47 PMمحمود گفت كه شش نفره تاس بازي كنيم. من چهار هزار داشتم. قاسم نگفت چقدر پول دارد. آن دو تا رفيق پنج هزار داشتند. پسر زيور بليت فروش يك تومان داشت. احمد حسين اصلا پول نداشت. كمي پايين تر مغازه يي بسته بود. رفتيم آنجا و جلو مغازه بنا كرديم به تاس ريختن. براي شروع بازي پشك انداختيم. پشك اول به پسر زيور افتاد. تاس ريخت. پنج آورد. بعد نوبت قاسم بود. تاس ريخت، شش آورد. يك قران از پسر زيور گرفت. بعد دوباره تاس ريخت، دو آورد. تاس را داد به محمود. محمود چهار آورد. دو قران از قاسم گرفت و با شادي دست هايش را بهم زد و گفت: بركت بابا! بختمان گفت. اين جوري دو به دو تاس مي ريختيم و بازي مي كرديم. دو تا جوان شيك پوش از دست راست مي آمدند. احمد حسين جلو دويد و التماس كرد: يك قران... آقا يك قران بده... ترا خدا!.. يكي از مردها احمد حسين را با دست زد و دور كرد. احمد حسين دويد و جلوشان را گرفت و التماس كرد: آقا يك قران بده... يك قران كه چيزي نيست... ترا خدا... از جلو ما كه رد مي شدند، مرد جوان پس گردن احمد حسين را گرفت و بلندش كرد و روي شكمش گذاشت روي نرده ي كنار خيابان. سر احمد حسين به طرف وسط خيابان آويزان بود و پاهايش به طرف پياده رو. احمد حسين دست و پا زد تا پاهاش به زمين رسيد و همانجا لب جو ايستاد. دو تا دختر جوان با يك پسر جوان خنده كنان از دست چپ مي آمدند. دخترها پيراهن كوتاه خوشرنگي پوشيده بودند و در دو طرف پسر راه مي رفتند. احمد حسين جلو دويد و به يكي از دخترها التماس كرد: خانم ترا خدا يك قران بده... گرسنه ام... يك قران كه چيزي نيست... ترا خدا!.. خانم يك قران!.. دختر اعتنايي نكرد. احمد حسين باز التماس كرد. دختر پولي از كيفش درآورد گذاشت به كف دست احمد حسين. احمد حسين با شادي برگشت پيش ما و گفت: من هم مي ريزم. پسر زيور گفت: پولت كو؟ احمد حسين مشتش را باز كرد نشان داد. يك سكه ي دو هزاري كف دستش بود. قاسم گفت: باز هم گدايي كردي؟ و خواست احمد حسين را بزند كه محمود دستش را گرفت و نگذاشت. احمد حسين چيزي نگفت. براي خودش جا باز كرد و نشست. من بلند شدم و گفتم: من با گداها تاس نمي ريزم. حالا من يك قران بيشتر پول نداشتم. سه هزار از چهار هزارم را باخته بودم. محمود هم كه خيلي بد آورده بود گفت: تاس بازي ديگر بس است. بيخ ديواري بازي مي كنيم. قاسم به من گفت: لطيف، باز با اين حرف هايت بازي را به هم نزن. بعد به همه گفت: كي مي ريزد؟ چشم كوره گفت: خودت تنهايي بريز. ما بيخ ديواري بازي مي كنيم. پسر زيور به قاسم اشاره كرد و گفت: تاس بازي با اين فايده اي ندارد. همه ش پنج و شش مي آورد. شير يا خط بازي مي كنيم. احمد حسين گفت: باشد. محمود گفت: نه. بيخ ديواري. خيابان داشت خلوت مي شد. چند تا از مغازه هاي روبرويي بسته شده بود. براي شروع بازي هر كدام يك سكه ي يك قراني را از لب جو تا بيخ ديوار انداختيم. هنوز سكه ها بيخ ديوار بود كه احمد حسين داد زد: آژان!.. آژان باتون به دست در دو سه قدمي ما بود. من و احمد حسين و چشم كوره در رفتيم. محمود و پسر زيور هم پشت سر ما در رفتند. قاسم خواست پول ها را از بيخ ديوار جمع كند كه آژان سر رسيد. قاسم از ضربت باتون فريادي كشيد و پا به دو گذاشت. آژان پشت سرش داد زد: ولگردهاي قمارباز!.. مگر شما خانه و زندگي نداريد؟ مگر پدر و مادر نداريد؟ بعد خم شد يك قراني ها را جمع كرد و راه افتاد. bidastar29-05-2008, 02:48 PMاز چهار راه كه رد شدم ديدم تنها مانده ام. چلوكبابي آن بر خيابان بسته بود. دير كرده بودم. هر وقت شاگرد چلوكبابي در آهني را تا نصف پايين مي كشيد، وقتش بود كه پيش پدرم برگردم. از خيابان ها و چهارراه ها به تندي مي گذشتم و به خودم مي گفتم: «حالا ديگر پدرم گرفته خوابيده. كاشكي منتظر من بنشيند... حالا ديگر حتماً گرفته خوابيده.» بعد باز به خودم گفتم: «مغازه ي اسباب بازي فروشي چي؟ آن هم بسته است ديگر. اين وقت شب كي حوصله ي اسباب بازي خريدن دارد؟.. لابد حالا شتر من را هم چپانده اند توي مغازه و در مغازه را هم بسته اند و رفته اند... كاشكي مي توانستم با شترم حرف بزنم. مي ترسم يادش برود كه ديشب چه قراري گذاشتيم. اگر پيشم نيايد؟.. نه. حتماً مي آيد. خودش گفت كه فردا شب مي آيم سوارم مي شوي مي رويم تهران را مي گرديم. شتر سواري هم كيف دارد آ!..» ناگهان صداي ترمزي بلند شد و من به هوا پرت شدم به طوري كه فكر كردم ديگر تشريف ها را برده ام. به زمين كه افتادم فهميدم وسط خيابان با يك سواري تصادف كرده ام اما چيزيم نشده. داشتم مچ دستم را مالش مي دادم كه يكي سرش را از ماشين درآورد و داد زد: د گم شو از جلو ماشين!.. مجسمه كه نيستي. من ناگهان به خود آمدم. پيرزن بزك كرده يي پشت فرمان نشسته بود سگ گنده يي هم پهلويش چمباتمه زده بود بيرون را مي پاييد. قلاده ي گردن سگ برق برق مي زد. يك دفعه حالم طوري شد كه خيال كردم اگر همين حالا كاري نكنم، مثلا اگر شيشه ي ماشين را نشكنم، از زور عصباني بودن خواهم تركيد و هيچ وقت نخواهم توانست از سر جام تكان بخورم. پيرزن يكي دو دفعه بوق زد و دوباره گفت: مگر كري بچه؟ گم شو از جلو ماشين!.. يكي دو تا ماشين ديگر آمدند و از بغل ما رد شدند. پيرزن سرش را درآورد و خواست چيزي بگويد كه من تف گنده يي به صورتش انداختم و چند تا فحش بارش كردم و تند از آنجا دور شدم. كمي كه راه رفتم، نشستم روي سكوي مغازه ي بسته يي. دلم تاپ تاپ مي زد. مغازه در آهني سوراخ سوراخي داشت. داخل مغازه روشن بود. كفش هاي جوراجوري پشت شيشه گذاشته بودند. روزي پدرم مي گفت كه ما حتي با پول ده روزمان هم نمي توانيم يك جفت از اين كفش ها بخريم. سرم را به در وا دادم و پاهايم را دراز كردم. مچ دستم هنوز درد مي كرد، دلم مالش مي رفت، يادم آمد كه هنوز نان نخورده ام. به خودم گفتم: «امشب هم بايد گرسنه بخوابم. كاشكي پدرم چيزي برايم گذاشته باشد...» ناگهان يادم آمد كه امشب شترم خواهد آمد من را سوار كند ببرد به گردش. از جا پريدم و تند راه افتادم. مغازه ي اسباب بازي فروشي بسته بود اما سر و صداي اسباب بازي ها از پشت در آهني به گوش مي رسيد. قطار باري تلق تلوق مي كرد و سوت مي كشيد. خرس گنده ي سياه انگار نشسته بود پشت مسلسل و هي گلوله در مي كرد و عروسك هاي خوشگل و ملوس را مي ترساند. ميمون ها از گوشه يي به گوشه ي ديگر جست مي زدند و گاهي هم از دم شتر آويزان مي شدند كه شتر دادش درمي آمد و بد و بيراه مي گفت. خر درازگوش دندان هايش را به هم مي ساييد و عرعر مي كرد و بچه خرس ها و عروسك ها را به پشتش سوار مي كرد و شلنگ انداز دور بر مي داشت. شتر گوش به تيك تيك ساعت ديواري خوابانيده بود. انگار وعده يي به كسي داده باشد. هواپيماها و هليكوپترها توي هوا گشت مي زدند. لاك پشت ها توي لاكشان چرت مي زدند. ماده سگ ها بچه هايشان را شير مي دادند. گربه از زير سبد دزدكي تخم مرغ در مي آورد. خرگوش ها با تعجب شكارچي قفسه ي روبرو را نگاه مي كردند. ميمون سياه ساز دهني من را كه هميشه پشت شيشه بود، روي لب هاي كلفتش مي ماليد و صداهاي قشنگ جوراجوري از آن درمي آورد. اتوبوس ها و سواري ها عروسك ها را سوار كرده بودند و مي گشتند. تانك ها و تفنگ ها و تپانچه ها و مسلسل ها تند تند گلوله در مي كردند. بچه خرگوش هاي سفيد زردك هاي گنده يي را با دست گرفته مي جويدند در حالي كه نيششان تا بناگوش باز شده بود. مهمتر از همه شتر خود من بود كه اگر مي خواست حركتي بكند همه چيز را در هم مي ريخت. آنقدر گنده بود كه ديگر پشت شيشه جا نمي گرفت و تمام روز لب پياده رو مي ايستاد و مردم را تماشا مي كرد. حالا هم ايستاده بود وسط مغازه و زنگ گردنش را جرينگ جرينگ به صدا در مي آورد، سقز مي جويد و گوش به تيك تيك ساعت خوابانيده بود. يك رديف بچه شتر سفيد مو از توي قفسه هي داد مي زدند: ننه، اگر به خيابان بروي ما هم با تو مي آييم، خوب؟ خواستم با شتر دو كلمه حرف زده باشم اما هر چه فرياد زدم صدايم را نشنيد. ناچار چند لگد به در زدم بلكه ديگران ساكت شوند اما در همين موقع كسي گوشم را گرفت و گفت مگر ديوانه شده يي بچه؟ بيا برو بخواب. ديگر جاي ايستادن نبود. خودم را از دست آژان خلاص كردم و پا به دو گذاشتم كه بيشتر از اين دير نكنم. وقتي پيش پدرم رسيدم، خيابان ها همه ساكت و خلوت بود. تك و توكي تاكسي مي آمد رد مي شد. پدرم روي چرخ دستيش خوابيده بود به طوري كه اگر مي خواستم من هم روي چرخ بخوابم، مجبور بودم او را بيدار كنم كه پاهايش را كنار بكشد و جا بدهد. غير از چرخ دستي ما چرخ هاي ديگري هم لب جو يا كنار ديوار بودند كه كساني رويشان خوابيده بودند. چند نفري هم كنار ديوار همينجوري روي زمين به خواب رفته بودند. اينجا چهار راهي بود و يكي از همشهري هاي ما در همين جا دكه ي يخفروشي داشت. سر پا خوابم مي گرفت. پاي چرخ دستيمان افتادم خوابيدم. bidastar29-05-2008, 02:49 PMجرينگ!.. جرينگ!.. جرينگ!.. - آهاي لطيف كجايي؟ لطيف چرا جواب نمي دهي؟ چرا نمي آيي برويم بگرديم. جرينگ!.. جرينگ!.. جرينگ!.. - لطيف جان، صدايم را مي شنوي؟ من شترم. آمدم برويم بگرديم د بيا سوار شو برويم. شتر كه زير ايوان رسيد من از رختخوابم درآمدم و از آن بالا پريدم و افتادم به پشت او و خنده كنان گفتم: من كه نشسته ام پشت تو ديگر چرا داد مي زني؟ شتر از ديدن من خوشحال شد و كمي سقز به دهانش گذاشت وكمي هم به من داد و راه افتاديم. كمي راه رفته بوديم كه شتر گفت: ساز دهنيت را هم آورده ام. بگير بزن گوش كنيم. من ساز دهني قشنگم را از شتر گرفتم و بنا كردم محكم در آن دميدن. شتر هم با جرينگ جرينگ زنگ هاي بزرگ و كوچكش با ساز من همراهي مي كرد. شتر سرش را به طرف من برگرداند و گفت: لطيف، شام خورده يي؟ من گفتم: نه. پول نداشتم. شتر گفت: پس اول برويم شام بخوريم. در همين موقع خرگوش سفيد از بالاي درختي پايين پريد و گفت: شتر جان، امشب شام را در ويلا مي خوريم. من مي روم ديگران را خبر كنم. شما خودتان برويد. خرگوش ته زردكي را كه تا حالا مي جويد، توي جوي آب انداخت و جست زنان از ما دور شد. شتر گفت: مي داني ويلا يعني چه؟ من گفتم: به نظرم يعني ييلاق. شتر گفت: ييلاق كه نه. آدم هاي ميليونر در جاهاي خوش آب و هوا براي خودشان كاخ ها و خانه هاي مجللي درست مي كنند كه هر وقت عشقشان كشيد بروند آنجا استراحت و تفريح كنند. اين خانه ها را مي گويند ويلا. البته ويلاها استخر و فواره و باغ و باغچه هاي بزرگ و پرگلي هم دارند. يك دسته باغبان و آشپز و نوكر و كلفت هم دارند. بعضي از ميليونرها چند تا ويلا هم در كشورهاي خارج دارند. مثلا در سويس و فرانسه. حالا ما مي رويم به يكي از ويلاهاي شمال تهران كه گرماي تابستان را از تنمان درآوريم. شتر اين را گفت و انگار پر در آورده باشد، مثل پرنده ها به هوا بلند شد. زير پايمان خانه هاي زيبا و تميزي قرار داشت. بوي دود و كثافت هم در هوا نبود. خانه ها و كوچه ها طوري بودند كه من خيال كردم دارم فيلم تماشا مي كنم. عاقبت به شتر گفتم: شتر، نكند از تهران خارج شده باشيم! شتر گفت: چطور شد به اين فكر افتادي؟ من گفتم: آخر اين طرف ها اصلا بوي دود و كثافت نيست. خانه ها همه اش بزرگ، مثل دسته گل هستند. شتر خنديد و گفت: حق داري لطيف جان. تهران دو قسمت دارد و هر قسمتش براي خودش چيز ديگري است. جنوب و شمال: جنوب پر از دود و كثافت و گرد و غبار است اما شمال تميز است. زيرا همه ي اتوبوس هاي قراضه در آن طرف ها كار مي كنند. همه ي كوره هاي آجرپزي در آن طرف هاست. همه ي ديزل ها و باري ها از آن برها رفت و آمد مي كنند. خيلي از كوچه و خيابانهاي جنوب خاكي است، همه ي آب هاي كثيف و گنديده ي جوهاي شمال به جنوب سرازير مي شود. خلاصه. جنوب محله ي آدم هاي بي چيز و گرسنه است و شمال محله ي اعيان و پولدارها. تو هيچ در «حصيرآباد» و «نازي آباد» و «خيابان حاج عبدالمحمود» ساختمان هاي ده طبقه ي مرمري ديده يي؟ اين ساختمان هاي بلند هستند كه پايينشان مغازه هاي اعياني قراردارند و مشتري هايشان سواري هاي لوكس و سگهاي چند هزار توماني دارند. bidastar29-05-2008, 02:50 PMمن گفتم: در طرف هاي جنوب همچنين چيزهايي ديده نمي شود. در آنجا كسي سواري ندارد اما خيلي ها چرخ دستي دارند و توي زاغه مي خوابند. چنان گرسنه بودم كه حس مي كردم ته دلم دارد سوراخ مي شود. زير پايمان باغ بزرگي بود پر از چراغهاي رنگارنگ، خنك و پر طراوت و پر گل و درخت. عمارت بزرگي مثل يك دسته گل در وسط قرار داشت و چند متر آن طرفتر استخر بزرگي با آب زلال و ماهي هاي قرمز و دور و برش ميز و صندلي و گل و شكوفه. روي ميزها يك عالمه غذاهاي رنگارنگ چيده شده بود كه بويشان آدم را مست مي كرد. شتر گفت: برويم پايين. شام حاضر است. من گفتم: پس صاحب باغ كجاست؟ شتر گفت: فكر او را نكن. در زيرزمين دست بسته افتاده و خوابيده. شتر روي كاشي هاي رنگين لب استخر نشست و من جست زدم و پايين آمدم. خرگوش حاضر بود. دست من را گرفت و برد نشاند سر يكي از ميزها. كمي بعد سر مهمان ها باز شد. عروسك ها با ماشين هاي سواري، عده يي با هواپيما و هليكوپتر، الاغ شلنگ انداز، لاك پشت ها آويزان از دم بچه شترها، ميمون ها جست زنان و معلق زنان و خرگوش ها دوان دوان سر رسيدند. مهماني عجيب و پر سر و صدايي بود با غذاهايي كه تنها بوي آن ها دهان آدم را آب مي انداخت. بوقلمون هاي سرخ شده، جوجه كباب، بره كباب، پلوها و خورش ها ي جوراجور و خيلي خيلي غذاهاي ديگر كه من نمي توانستم بفهمم چه غذاهايي هستند. ميوه هم از هر چه دلت بخواهد، فراوان بود. زير دست و پا ريخته بود. شتر در آن سر استخر ايستاد و با اشاره ي سر و گردن همه را ساكت كرد و گفت: همه از كوچك و بزرگ خوش آمده ايد، صفا آورده ايد. اما مي خواستم از شما بپرسم آيا مي دانيد به خاطر كي و چرا همچنين مهماني پرخرجي راه انداخته ايم؟ الاغ گفت: به خاطر لطيف. مي خواستيم او هم يك شكم غذاي حسابي بخورد. حسرت به دلش نماند. خرس پشت مسلسل گفت: آخر لطيف اينقدر مي آيد ما را تماشا مي كند كه ما همه مان او را دوست داريم. پلنگ گفت: آري ديگر. همانطور كه لطيف دلش مي خواهد ما مال او باشيم، ما هم دلمان مي خواهد مال او باشيم. شير گفت: آري. بچه هاي ميليونر خيلي زود از ما سير مي شوند. پدرهايشان هر روز اسباب بازي هاي تازه يي برايشان مي خرند آنوقت اين ها يكي دو دفعه كه با ما بازي كردند، دلشان زده مي شود و ديگر ما را به بازي نمي گيرند و ولمان مي كنند كه بمانيم بپوسيم و از بين برويم. من به حرف آمدم گفتم: اگر شما هر كدامتان مال من باشيد، قول مي دهم كه هيچوقت ازتان سير نشوم. هميشه با شما بازي مي كنم و تنهايتان نمي گذارم. اسباب بازي ها يكصدا گفتند: مي دانيم. ما تو را خوب مي شناسيم. اما ما نمي توانيم مال تو باشيم. ما را خيلي گران مي فروشند. بعد يكيشان گفت: من فكر نمي كنم حتي درآمد يك ماه پدر تو براي خريدن يكي از ماها كفايت بكند. شتر باز همه را ساكت كرد و گفت: برگرديم بر سر مطلب. حرف هاي همه ي شما درست است ولي ما مهماني امشب را به خاطر چيز بسيار مهمي راه انداختيم كه شما به آن اشاره نكرديد. من باز به حرف آمدم گفتم: من خودم مي دانم چرا من را به اينجا آورديد. شما خواستيد به من بگوييد كه ببين همه ي مردم مثل تو و پدرت گرسنه كنار خيابان نمي خوابند. چند زن و مرد دور ميزي نشسته بودند و تند تند غذا مي خوردند. معلوم بود كه نوكر و كلفت هاي خانه بودند. من هم بنا كردم به خوردن اما انگار ته دلم سوراخ بود كه هر چه مي خوردم سير نمي شدم و شكمم مرتب قار و قور مي كرد. مثل آن وقت هايي كه خيلي گرسنه باشم. فكر كردم كه نكند دارم خواب مي بينم كه سير نمي شوم؟ دستي به � سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 419]
-
گوناگون
پربازدیدترینها