تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 5 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خداوند متعال، به بنده‏اش در هر روز نصيحتى عرضه مى‏كند، كه اگر بپذيرد، خوشبخت و ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812675448




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

این نوجوان ترس را از دلم ربود


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اين نوجوان ترس را از دلم ربود
اسرا
براساس خاطره اي از آزاده ي سرفراز اميرعلي محسنيان سروان نشسته بود پشت ميز چوبي زهوار در رفته. نگاه تند و تيزش هول مي انداخت توي دل آدم. آن قدر که در نگاه اول ممکن بود هر کسي دست و پايش را گم کند.سبيل هاي پرپشت و سياهش لب بالايش را پوشانده بود. بازجويي حسن که تمام شد، سيگاري آتش زد. تکاني به هيکل چاق و سنگينش داد. با صندلي چرخيد طرف پنجره و زل زد به بيرون. پيراهن سبز رنگش چسب تنش بود. آن قدر که دکمه هايش مي خواست از جا کنده شود. بشقابي پر از پرتقال هاي ريز روي ميز بود. ظاهرش چنگي به دل نمي زد؛ اما براي ما که يک شبانه روز لب به آب و غذا نزده بوديم، اشتها آور بود.سرباز حمود ايستاده بود کنار در و نگاه سرد و بي روحش را مي پاشيد روي ما. هفت – هشت نفر بيشتر نمانده بود که بازجويي تمام شود. پنکه ي سقفي لنگ مي زد و صداي تق و تق آن مي پيچيد توي اتاق. گروهبان کامل به طرف فايل فلزي رفت. پوشه اي بيرون آورد و روي ميز سروان گذاشت. کنار گوش حميد گفتم: «خيلي پيله ست. بازجويي مي کنه. مواظب باش براي خودت دردسر درست نکني.» حميد موهاي حنايي رنگش را از روي پيشاني اش کنار زد و گفت: «خاک و خل سر تا پامون رو پوشونده. کاش بعد از بازجويي بفرستن بريم حموم!»- نفست از جاي گرم بلند مي شه! مثل اينکه اسيريم ها! حموم پيشکش...صندلي سروان چرخيد. ته سيگار را توي جاسيگاري له کرد. نگاه خيره اش را انداخت روي صورت کشيده و سفيد حميد. هيکل ريزه ميزه اش را برانداز کرد و اشاره کرد که جلوتر برود. حميد قدم جلو گذاشت. سروان کمي با ورق هاي جلوي دستش ور رفت. حميد را که رو به رويش ديد، گفت: «اجلس» حميد نشست روي صندلي و زل زد به صورت گرد و تپل سروان. دو لايه غبغب چانه اش را پوشانده بود. صورت انعطاف پذير و گونه هاي برجسته و گوشت آلودش با کوچک ترين حرکت، بالا و پايين مي رفت. ورقه اي سفيد کشيد جلوي دستش و گفت: «باورم نمي شه، تو هم اسير هستي.»- مگر من چي کم دارم؟سروان از حاضر جوابي حميد جا خورد. گلو صاف کرد و گفت: «چند سالته؟»- پانزده سال.- مطمئني؟- بله، مطمئنم.- صورتت جوانتر از اين حرفانشون مي ده.نگاهش را داد به من و گفت: «اين پسر راست مي گه؟»- بله. همه مي دونند.دوباره چشم در چشم حميد شد و گفت: «هر چي ازت مي پرسم، دقيق جواب بده. فهميدي ؟» گروهيان کامل فلاسک چاي را از روي فايل برداشت و استکاني لب پر گذاشت روي ميز نيمدار، جلو دست سروان و دوباره نشست سرجايش. سروان چاي را هورت کشيد و گفت: «اسمت چيه؟»- حميد...از کدام لشکر و دسته اي؟- بسيجي ام، از تيپ محمد رسول الله (ص).سروان دستش را ستون چانه اش کرد  به فکر فرو رفت. بعد از کمي مکث گفت: «تو را به زور جبهه آوردند، مگر نه؟»- به اراده ي خودم اومدم.- دروغ مي گي.من دروغ نمي گم. خودم خواستم بيام.
زندان اسرا
نگران شدم چيزي بگويد و سروان را عصبي کند. سروان سيگار ديگري آتش زد و گفت: «تو يک ذره بچه، براي چه به جنگ ما آمدي؟» حميد آرام و شمرده گفت: «شما به خاک ما تجاوز کرديد. شهرهاي ما رو ويران کرديد...» رنگ و روي سروان برگشت و گفت: «يعني عراق تجاوزگر بوده؟» بند دل پاره شد. کار حميد را تمام شده حس کردم.حميد گفت: «بله. شما جنگ رو شروع کرديد. هواپيماهاي شما شهرهاي ما رو بمبارون کردند. زن و بچه هاي بي گناه رو کشتيد. ما به جبهه اومديم تا از شهرها و حيثيت کشورمان دفاع کنيم.»سروان سيگار را با خشم توي زيرسيگاري خاموش کرد.- نترسيدي کشته بشي؟- اگر مي ترسيدم که نمي آدم. کشته شدن در اين راه براي ما افتخاره.سروان ته مانده چاي را سر کشيد سيگاري بيرون آورد و شعله ي کبريت را انداخت به جان حميد. پک محکمي به سيگار زد و گرفت طرف حميد.- نمي کشم.سروان از روي صندلي بلند شد آمد طرف حميد زير لب غريدم: «خدا به خير کنه. خوب شد به اش سفارش کردم که مواظب حرف زدنش باشه.» سروان سيگار را به صورت حميد نزديک کرد. چند تک سرفه بدن حميد را لرزاند. قلبم مي خواست از جا کنده شود. فکر کردم مي خواهد آتش سيگار را به صورتش بچسباند. آرام گفتم:«خدايا خودت رحم کن.»سروان شنيد انگار. رو گرداند طرفم و گفت: «باهاش نسبتي داري؟» سرم را به علامت «نه» تکان دادم و ساکت نگاهش کردم. حميد با تکان هاي دست، دود سيگار را از صورتش  دور کرد و آن را از دست سروان گرفت. با اين که مي دانستم اهل اين حرف ها نيست، اما منتظر بودم که سيگار را به لب ببرد. سروان رو کرد به گروهبان. چيزي گفت و از اتاق بيرون رفت.- چقدر مي ره بيرون.صداي پرويز بود. برگشتم طرفش و گفتم: «بس که چايي مي خوره. لابد مي ره دستشويي.» گروهبان کامل از داخل بشقاب چند پرتقال برداشت. مثل نديد، بديدها يکي را با پوست چپاند توي دهانش. آب پرتقال راه افتاد روي چانه اش. آن را که قورت داد، با آب و تاب شروع کرد به تعريف از ميوه هاي به درد نخورشان، پرتقالي دست گرفت و رو به پرويز که مات شده بود به دهانش گفت: «هل موجد من هولا، في ايران؟» (آيا در ايران از اينها هست؟) پرويز سرش را تکان داد و رو به من گفت: «چي مي گه؟» حسين ايستاده بود پشت سر پرويز. حاضر جوابي حميد، جرئتش را زياد کرده بود. به تمسخر گفت: «لا ليس في ايران من هذا النوع ابدأ». (نه، در ايران ابداً از اين نوع نيست).گروهبان خنديد.معلوم بود منظور حسين را نفهميده.دل من هم قرص شده بود و آرام تر از قبل بودم.نگاهمان به دست گروهبان بود.آخرين پرتقال را با پوست گذاشت توي دهانش.سروان وارد اتاق شد.گروهبان کامل دستپاچه بلند شد.به زحمت باقيمانده پرتقال را قورت داد.سروان که سر جايش نشست،او هم معطل نکرد،خزيد روي صندلي،سرباز حمود خشک و خاموش ايستاده بود سر جايش.شده بود آيينه ي دق،نگاه يکنواختش ،حرص آدم را در مي آورد.حميد از روي صندلي جم نخورد.سروان نگاه تندي به او انداخت و گفت:« به شما ياد ندادند که جلوي مقام بالاتر بلند شويد؟»-نه جلوي دشمن تجاوز گر.خون به صورت گرد و سفيد سروان هجوم آورد.عصبي مشت کوبيد روي ميز و صدايش را برد بالا.-به من مي گي دشمن تجاوز گر:اما من يادت مي دم که بلند شوي.آمد طرف حميد.يکباره توي دلم خالي شد.انگار حميد هر چه مي شنيد از گوش ديگر بيرون مي کرد. سر نترسي داشت. يکي مي شنيد، دوتا جواب مي داد.سروان گوشش را گرفت و او را از جا بلند کرد. بعد هم تا توانست آن را پيچاند.از درد عضلات صورتش منقبض شد. اما لب از لب باز نکرد.سروان دست بردار نبود. او را هل داد وسط اتاق و با لگد افتاد به جانش. منتظر ناله و التماس حميد بود. اين را از نگاه حريصش مي شد فهميد. کمي بعد دست از زدن کشيد و از گروهبان خواست تا او را ببرد بيرون. گروهبان بازوي حميد را گرفت و از جا بلند کرد. حميد موهاي حنايي و مجعدش را که به هم ريخته بود، مرتب کرد.گوشش مثل لبو شده بود.به نظر مي آمد درد دارد. از سر غيظ نگاهي انداخت به سروان و پا به پاي گروهبان بيرون رفت. سروان نشست پشت ميز و امضايي چپ اندر قيچي انداخت پاي پرونده حميد و آن رابست. کتک خوردن حميد باعث شد جرئتم بيشتر شود و دلهره اي که ابتدا خزيده بود توي جانم، از بين برود.نگاهم به ميز بود و فکرم پيش حميد که با صداي سروان به خود آمدم. مهري حسيني منبع:امتداد 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 488]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن