تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هرگاه دیدید که بنده ای گناهان مردمان را جستجو می کند و گناهان خویش را فراموش کرده...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815406806




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ادبیات آزاد یا متعهد؟


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ادبيات آزاد يا متعهد؟
خورشيد
از مجموعه مقالات شهيد آوينيجهان ما جهاني است که در آن هم « التزام » و هم « عدم التزام » ـ تعهد و عدم تعهد ـ هر دو، مورد تحسين واقع مي شوند؛ چه در هنر و چه در سياست. التزام به چه چيز؟ و عدم التزام به چه چيز؟ « کشورهاي غير متعهد » از کدام تعهد مي گريزند و « ادبيات متعهد » نسبت به چه چيز تعهد دارد؟ و « آزادي » در عبارت « اقتصاد آزاد » به چه معناست؟ ... کلمه هاي آزادي و برابري را، هم بر سر در زندان ها مي نويسند و هم بر سر در معابد بازرگاني. اين جمله از من نيست، از کامو است و او در ادامه همين جمله مي نويسد: با اين همه به فحشاء کشاندن کلمه ها با عواقب آن همراه است. ما امروز شاهد عواقب همان امري هستيم که کامو مي گفت؛ به فحشا کشاندن کلمات. هيچ کلمه اي ديگر در شأن حقيقي خويش واقع نيست و در فرهنگ رسانه اي، هر کلمه اي بر انواع و اقسام معاني متضاد دلالت دارد. آنان که خريداران چيزي جز « ادبيات مرسوم » نيستند، با کينه و غيظ، جملاتي از اين قبيل را که خوانديد به دور مي افکنند و از هر آنچه « خلاف آمدِ وضع موجود » باشد مي گريزند. اما به راستي في المثل ميان « بازار آزاد » با « آزادي و عدالت » چه نسبتي است که اين کلمه را در هر دو جا به کار مي برند؟ کامو پاسخ مي دهد: آنچه امروز بيش از هر چيز مورد بهتان قرار گرفته، ارزش آزادي است... و بعد با اشاره به سخنان بعضي ديگر مي افزايد: اگر حماقتهائي تا اين حد رسمي ممکن است بر زبان بيايد از آن روست که در مدت صد سال، جامعه بازرگاني از آزادي کاربردي انحصاري و يک جانبه داشته است. يعني آزادي را به منزله حق تلقي کرده، نه تکليف، و از آن باک نداشته است که تا حدي توانسته، آزادي اصولي را در خدمت بيداد عملي بگمارد. پس چه جاي شگفتي است اگر چنين جامعه اي از هنر نخواهد که ابزار آزادي باشد، بلکه بخواهد که مشق خطي باشد بي اهميت و وسيله ساده سرگرمي؟ در مدت ده ها سال عده زيادي از مردم، که به خصوص غم پول داشته اند، هوا خواه اين رمان نويسان ديندار يعني بي ارزش ترين هنرها بوده اند؛ هنري که اسکار وايلد، با در نظر داشتن خودش پيش از رفتن به زندان، درباره اش مي گفت که بدترين عيب ها سطحي بودن است. اعتراض کامو متوجه تمدني است که در آن اخلاق بورژوازي حاکم شده و « خداي پول » است که پرسيده مي شود – عين اين تعبير « خداي پول » را خود او دارد – و اين سخن البته عين همان حرفي نيست که ما مي خواهيم بگوييم. کامو اگر چه يک سوسياليست تمام عيار نيست، اما اين اعتراض را از نظر گاه يک سوسياليست عنوان کرده است و به همين علت، نگارنده اين مقاله هماره اکراه داشته است از آنکه در اثبات مدعيات خويش، به بزرگان مغرب زمين متوسل شود. کامو مي گويد که جامعه بازرگاني، آزادي را به مثابه « حقي از آن خويش » تلقي مي کند نه « تکليفي در برابر ديگران »، و اين سخن است که نگارنده را جذب کرده است: اختيار و آزادي انسان فراتر از آنکه حقّ او باشد، تکليف اوست. ما مي گوييم « تکليف در برابر خدا »؛ ماکسيم گورکي در « هدف ادبيات » مي گويد « تکليف در برابر مردم »... و کامو مي گويد: « شاعر ملامتي » [ يا شاعر ملعون ] که زاده جامعه اي تجارت – پيشه است... سرانجام از نظر انديشه کارش بدين تحجر مي رسد که مي پندارد فقط صورتي هنرمند، هنرمندي بزرگ است که به مخالفت با جامعه خود، جامعه هر چه باشد، برخيزد. اين فکر در اساس خود درست است که هنرمند واقعي نمي تواند با جهاني که خدايش پول است همگام شود، اما نتيجه اي که از آن مي گيرند يعني اين که هنرمند بايد مخالف هر چيزي بطور کلي، باشد درست نيست. بدينگونه بسياري از هنرمندان ما آرزو دارند که « ملامتي » شوند، اگر چنين نباشند وجدانشان ناراحت است، مي خواهند که هم برايشان کف بزنند، هم سوت بکشند. آيا آزادي هنرمند در مخالف خواني هميشگي است؟ آيا آزادي او در نفي همه ايدئولوژي ها و اخلاق است؟ کامو مي گويد: ... هنرمند اين عصر از بس همه چيز را طرد مي کند، حتي سنت هنري خود را، مي پندارد که مي تواند قواعد خاص خود را بيافريند و سرانجام گمان مي کند که خداست. با اين تصور مي پندارد که شخصاً مي تواند واقعيت خود را نيز بيافريند. با اين همه آنچه دور از جامعه مي آفريند آثاري است صوري و انتزاعي. به عنوان تجربه، ايجاد کننده هيجاني هست، اما از باروري، که خاص هنر واقعي است و رسالت هنرمند گردآوري و تحصيل آن است، عاري است. آزادي هنرمند در « درک تکليف » اوست نه در « نفي و طرد التزام به همه چيز » و البته اين التزام بايد از درون ذات بيرون بجوشد نه آنکه از بيرون سايه بر وجود هنرمند بيندازد. در اينجا عدم تعهد همان قدر بي معناست که اجبار، يعني همان طور که هنرمند را نمي توان مجبور کرد، خود او نيز نمي تواند از تعهد دروني خويش بگريزد. و هر تعدي خواه ناخواه ملازم با تکليفي است متناسب آن، و به اين اعتبار، هيچ اثر هنري نمي توان يافت که صبغه سياسي نداشته باشد. جورج اُرول در اين باره مي گويد: ... هيچ کتابي از تعصب سياسي رها نيست. اين عقيده که هنر بايد از سياست برکنار بماند، خودش يک گرايش سياسي است.
کتاب
هنرمند موجد يک هيجان ميرا و يک تفنن زودگذر نيست و اين سخن نيز درست نيست که هنرمند را فقط صاحب رسالت اجتماعي بدانيم. و نگارنده اگر چه از به کار بردن کلمه « رسالت » در اين موقع و مقام اکراه دارد، اما ناگزير بايد بگويد که اگر براي هنرمند قائل به يک رسالت اجتماعي هستيم و او را نسبت به آن ملتزم مي دانيم، اين التزام بايد عين وجود شخصي و فردي او باشد، و اگر نه، اثري ارزشمند و جاودان خلق نخواهد شد. کلمه « رسالت » نيز از آن کلماتي است که از موقع و مقام خويش خارج شده و هر جايي شده است. کلمه « رسالت » شأنيتي دارد که اطلاق آن جز در مقام انبياي مُرسل جايز نيست والبته چه بسا که اين سخن نگارنده نيز در روزگار « تعميم نبوت » مضحک باشد – که باکي نيست...رسالت هنر و ادبيات چيست؟ هنر و ادبيات بايد ملتزم باشد و يا آزاد؟... و اصلاً در روزگاري که « آزادي قلم » از سنخ آزادي جنسي و اقتصاد آزاد است، اين پرسش ها به چه کار مي آيند؟ « آزادي » ميان ما و آزاد انگاران مشترک لفظي است و چه بسا که اين دو آزادي در ظاهر نيز مشابهت هايي با يکديگر داشته باشند. آن آزادي که مي گويند، « رهايي از هر تقيد و تعهدي » است و اين آزادي که ما مي گوييم نيز « آزادي از هرتعلقي » است. تفاوت در آنجاست که ما حقيقت انسان را در خليفة اللهي او مي جوييم و بنابراين « انسان کامل » و « عبدالله » را مشترک معنوي مي دانيم، اما آنان بندگي خدا را نيز از خود بيگانگي مي دانند. در اين صورت، اگر براي بشر قائل به حقيقتي فردي و يا جمعي نباشند که با رهايي از تقييدات و تعهدات به آن رجوع کند، در واقع انسان را به « خلأ » احاله داده اند و به « هيچ »؛ و چه تفاوتي مي کند که اين يک « هيچ فلسفي » باشد و يا يک « هيچ حقيقي »؟ اين « هيچ » شايد « محال فلسفي » نباشد اما « محال حقيقي » است و انسان امروز اين محال را تجربه کرده است. آنچه او از خود ـ به مثابه انسان ـ مي شناسد، محال حقيقي است و آن سان که او – به مثابه انسان – مي خواهد زيست کند، باز هم محال حقيقي است. چگونه مي توان انسان بود و چون حيوان زيست؟ چگونه مي توان خليفة الله بود و خود را از جرگه حيوانات محسوب داشت؟ انسان امروز بر يک « فريب عظيم » مي زيد و بزرگ ترين نشانه اين حقيقت آن است که خود از اين فريب غافل است؛ مي انگارد که آزاد است، اما از همه ادوار حياتِ خويش دربندتر است؛ مي انگارد که فکر روشني دارد، اما از همه ادوار حياتِ خويش در ظلمت بيش تري گرفتار است. آزادي در نفي همه تعلقات است جز تعلق به حقيقت، که عين ذات انسان است. وجود انسان در اين تعلق است که معنا مي گيرد و بنابراين، آزادي و اختيار انسان تکليف اوست در قبال حقيقت، نه حقّ او براي ولنگاري و رهايي از همه تعهدات. و مقدمتاً بايد گفت که هنر و ادبيات نيز در برابر همين معنا ملتزم است. انسان مختار است، اما آزادي اش مقدم بر حقيقت و عدالت نيست، و اگر چنين باشد، پس آزادي «حقّ » انسان نيست، « تکليف » اوست. آنان که آزادي را به مفهوم « عدم تقليد » مي گيرند و اين آزادي را حقّ خويش مي دانند، چه بدانند و چه ندانند از آن جهت ديگران را نيز ملتزم به همين اعتقاد مي خواهند که انگار خود را در عين حقيقت و عدالت فرض کرده اند. اگر انسان فطرتاً نسبت به حقيقت و عدالت متعهد نبود و قضاوت هايش بر اين دو مقوله ماتقدم اتکا نداشت، هرگز اصراري نداشت که ديگران را نيز به راه خويش دعوت کند. براي انسان محال است که به شيطان « ايمان » بياورد؛ او « فريب » شيطان را مي خورد و در اين معنا سرّي عظيم نهفته است که اهل فريب در نمي يابند. انسان امروز بر يک « فريب عظيم » مي زيد و بزرگ ترين نشانه اين حقيقت آن است که خود از اين فريب غافل است؛ مي انگارد که آزاد است، اما از همه ادوار حياتِ خويش دربندتر است؛ مي انگارد که فکر روشني دارد، اما از همه ادوار حياتِ خويش در ظلمت بيش تري گرفتار است. آزادي حقّ انسان نيست، بلکه تکليف اوست در برابر حقيقت و عدالت؛ و البته در اين گفتار نيز مسامحه اي بسيار وجود دارد، چرا که آزادي در حقيقتِ خويش مقابله اي با حقيقت و عدالت و يا تعهد ندارد و اگر حقيقت آزادي ظهور مي يافت همه دعواها از ميان بر مي خاست. اين دعواها از سر جهل نسبت به حقيقت آزادي است که « حرّيت » است. حرّيت شمس آسمان ـ عدم تعلق » است و آن آزادي که در جهان امروز مي گويند متناظر معکوس اين عدم تعلق است. در اين مقام، ثنويت و تقابل ميان خالق و مخلوق و جبر و اختيار از ميان بر مي خيزد و بَل اَمرٌ بَينَ الاَمرَين محقق مي شود که مقام انسان کامل است و مقام مظهريت کامل انسان نسبت به حقيقت و عدالت. به اين معنا، دين که راه حقيقت و عدالت است مقدم بر آزادي است. پس آنان که آزادي را مقدم بر دين مي دانند دو اشتباه بزرگ کرده اند: يکي آنکه از آزادي مفهومي در مقابل حقيقت و عدالت اعتبار کرده اند و ديگر آنکه آزادي را عين ذات انسان گرفته اند، اما دين را نه. آزادي در نفي همه تعلقات است جز تعلق به حقيقت، که عين ذات انسان است. وجود انسان در اين تعلق است که معنا مي گيرد و بنابراين، آزادي و اختيار انسان تکليف اوست در قبال حقيقت، نه حقّ او براي ولنگاري و رهايي از همه تعهدات. و مقدمتاً بايد گفت که هنر و ادبيات نيز در برابر همين معنا ملتزم است. در قرآن آيه حيرت انگيزي وجود دارد که منشأ اين اختلاف رابيان مي کند: بَل يُريدُ الاِنسانُ لِيَفجُرَ اَمامَهُ. انسان مي خواهد که پيش رويش را پاره کند تا هيچ چيز او را نسبت به آنچه به انجام آن متمايل است محدود و مقيد نکند. چيست آنچه که مانع اين آزادي بلاشرط است و انسان دلش مي خواهد که آن را بر دَرَد و از سر راه خويش بر دارد؟ من درمقام تفسير قرآن نيستم و بنابراين، از آنکه به شيوه مفسران ورود در بحث پيدا کنم پرهيز دارم، اما انسان براي تسليم در برابر اين معناي آزادي – که اکنون معمول است – طبع و طبيعت و فطرت و حتي جامعه خويش را سدّ راه خواهد يافت. جامعه و عادات و سنن اجتماعي اجازه نمي دهند که انسان به طور غير مشروط به همه مقتضيات ولنگاري خود دست يابد. نه فقط جامعه، که طبع انسان نيز، در طول مدت، از اين « رها بودن » دلزده مي شود و دير يا زود اين صورت از آزادي را پس مي زند، چنان که يکي از علل رويکرد غربيان به معنويت در اين سال ها همين است که بسياري از مردم به « آخر خط » رسيده اند و نه طبع، که طبيعت وجود انسان نيز تحمل اين صورت از آزادي را ندارد و به اشباع مي رسد و بعد از اشباع تمام، به « غَثَيان ». فطرت هم که متعلم است به « تعليم ازلي اسما »، و تجربه روسيه در قرن اخيرنشان داد – و تجربه غرب در سال هاي آينده نشان خواهد داد – که مردم را جز براي مدتي کوتاه بر غير طريق فطرتشان نمي توان واداشت؛ و همه اين محدوديت ها به ماهيت انسان و يا حقيقت انسانيت رجوع دارد که نقيض آن تعريفي است که عقل متعارف غربي و غرب زده از انسان دارد. تعريف بشر امروز از انسان حقيقت آنچه که هست تعارضي کامل دارد و بنابراين، زيستنش آن سان که خود مي پسندد محال است – محال منطقي. او اگر چه مي خواهد که موانع ولنگاري خويش را از سر راه بردارد، اما موفق نمي شود، چرا که اين موانع از وجود حقيقي خود او منشأ گرفته اند. با آن آزادي که بشر امروز طلب مي کند، انسان صيد دام اهواي خويش مي شود و انتظار مي برد که همه عالم نيز با او در جهت رسيدن به اين مطلوب همراهي کند – که نمي کند، چرا که زيستن آن سان که او مي خواهد، بر اين سياره و در اين عالم که از قضا « عالم امکان » نام گرفته، محال است. گريز از اين محال – که همان اَبسورد[پوچ] است – و غلبه بر آن، جز با ايمان مذهبي ميسر نيست که نيست. انسان هاي بيدار سراسر سياره اين طُرفه اکسير را يافته اند و با آن خمودگي و انفعال که از تبعات لازم محال انگاري است غلبه کرده اند و هر جا که چنين شده، طلسم شيطان اکبر نيز شکسته و يا دير و زود خواهد شکست. بَل يُريدُ الاِنسانُ لِيَفجُرَ اَمامَهُ. انسان مي خواهد که پيش رويش را پاره کند تا هيچ چيز او را نسبت به آنچه به انجام آن متمايل است محدود و مقيد نکند. چيست آنچه که مانع اين آزادي بلاشرط است و انسان دلش مي خواهد که آن را بر دَرَد و از سر راه خويش بر دارد؟ تعلق به اسباب نيز که از لوازم زندگي جديد بشر است – و به يک معنا تمدن امروز تمدن ابزار و اسباب است – با اين طُرفه اکسير علاج خواهد شد و انسان از تعلق به اسباب نيز خواهد رَست. با آن آزادي که غربي ها مي گويند، انسان برده اهواي خويش مي شود و با اين آزادي – که حرّيت است – از تعلق به ابزار نيز که اعمّ صورت هاي بردگي در روزگار ماست، مي توان آزاد است. و اما در باب « ادبيات » اگر چه سخن بسيار است، اما هر چه هست، بايد پذيرفت که ادبياتِ مصطلح هم شأني از شئوني است که انسان در آن متحقق مي شود و بنابراين، همه تحولاتي که براي بشر روي خواهد نمود خواه نا خواه در ادبيات ظهور خواهد يافت، چنان که با پيدايش عالم جديد که از لحاظ فلسفي با اومانيسم، از لحاظ اقتصادي با روح سرمايه داري و مناسبات همراه با آن و از لحاظ سياسي با ماکياوليسم تعيّن يافته است، بشر تازه اي به ظهور رسيد که افق کاخ منظر نظرش را پر کرده بود و از عالم فقط به آن چيزي اعتنا داشت که مي توانست راه تصرف تکنولوژيک او را در طبيعت هموار کند. با انقلاب اسلامي عصر اين بشر به تماميت رسيده و انساني ديگر پاي به عالم ظهور نهاده است که طرحي نو در خواهد انداخت و عالمي ديگر بنا خواهد کرد و از مقتضيات اين عالم جديد که طليعه آن ظاهر شده، يکي هم آن است که ادبيات و هنر ديگري پاي به عرصه تحقق خواهد نهاد. منبع : سايت شهيد آويني





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 355]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن