تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 دی 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):از كسانى مباش كه بى‏عمل، به آخرت اميد دارند... از گناه باز مى‏دارند، اما خود باز ن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1846696254




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عزیز کاروان


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: عزيز کاروان
حضرت سجاد عليه السلام
روزي بود و روزگاري بود.شهري بود به نام مدينه. شهر مدينه شهر پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم) بود. پر از باغ هاي زيبا بود.روزي از روزها گذر کارواني به مدينه افتاد. اين کاروان از جنگ با ايران برگشته بود. شترهايش خسته بودند و افراد کاروانش خسته تر.آنها از راه خيلي دوري آمده بودند. پدرها و برادرهايشان در جنگ شکست خورده يا اسير شده بودند. رسم آن زمان اين بود که هر طرف پيروز مي شد، اسيرهايش را به شهر مي آورد و به عنوان برده و غلام مي فروخت. در ميان کاروان، زني بود به نام شهربانو. شهربانو دختر شاه ايران بود.اما حالا اسير سپاه مسلمانان شده بود. شهربانو مي دانست که وقتي به شهر برسند، فروخته خواهد شد؛ براي همين نگران و ناراحت بود.وقتي از دور شاخه نخل هاي مدينه پيدا شد، سواران شادي کردند، اما اسيران غمگين تر شدند.شهربانو، از دور سياهي نخل ها و خانه ها را ديد و ناگهان به ياد خوابي افتاد که چند شب پيش ديده بود. او در خواب ديده بود که بانويي نوراني به او گفته بود: اي شهربانو! چيزي نمي گذرد که لشکريان خليفه بر سپاه پدرت پيروز مي شوند و تو اسير دست آن ها مي شوي. ترس به دلت راه نده، زيرا که در مدينه، تو فرزند عزيز من حسين را مي بيني. او تو را به همسري خود انتخاب مي کند. بدان که خداوند بزرگ تو را براي او حفظ خواهد کرد.با به ياد آوردن آن خواب، شهربانو آرام گرفت. در دلش آرزو کرد که اي کاش در بيداري هم آن بانو را ببيند و از او کمک بخواهد.هرچه بيشتر به مدينه نزديک مي شدند، شهربانو، بيشتر حضور آن بانوي مقدس را احساس مي کرد. انگار بانو در آن دور دست ايستاده و منتظر او بود.
حضرت سجاد عليه السلام
شهربانو به گوشه اي از شهر مدينه خيره ماند، جايي که حس مي کرد، بانوي نوراني منتظر اوست.لحظه اي فکر کرد. به ياد حسين افتاد. از خود پرسيد: حسين کيست؟ آيا به راستي او را مي بينم؟در اين افکار غرق بود که کاروان به مدينه رسيد. آن ها از داخل کوچه هاي شهر مدينه گذشتند و به مسجد پيامبر رسيدند. جلوي مسجد غلغله بود، مردم مدينه اجتماع کرده بودند. مخصوصاً زن ها و دخترها آمده بودند تا شهربانو را ببينند.آن ها شهربانو را به هم نشان مي دادند و از زيبايي و شکوه او حرف مي زدند. وقتي شهربانو و ديگر اسيران را به داخل مسجد بردند، خليفه هم آمد. بعد از خليفه مردي وارد شد که مردم به احترامش از جا بلند شدند.بعضي او را « ابوالحسن » صدا مي کردند و بعضي ديگر « علي ».خليفه جلو آمد. پيش روي شهربانو ايستاد. مي دانست که او دختر شاه ايران است. مي خواست براي اسيرها تصميمي بگيرد. خليفه به چهره شهربانو نگاه کرد، اما شهربانو رويش را برگرداند و پدر خود را نفرين کرد که چرا نامه پيامبر (صلي الله عليه و آله وسلم) را پاره کرده است. او را نفرين کرد که چرا آن روز حرف حق را قبول نکرده و مسلمان نشده است.خليفه حرف شهربانو را متوجه نشد. شهربانو به فارسي حرف مي زد و خليفه فارسي نمي دانست.فکر کرد شهربانو، حرف بدي زده است، ناراحت شد و دستور داد تا شهربانو را شلاق بزنند.شهربانو، از خليفه ترسيد، خليفه خشمگين بود. شهربانو به ياد حرف هاي بانوي نوراني افتاد. در همين لحظه حضرت علي (عليه السلام) جلو آمد و رو به خليفه گفت: اي خليفه! اين زن حرف بدي نزده است، او فقط پدر بزرگش خسرو را نفرين کرد که چرا نامه پيامبر را پاره کرده است.با اين حرف، خليفه آرام شد. بعد پرسيد: اي علي، حالا با اسرا چه کنيم؟
حضرت سجاد عليه السلام
حضرت علي (عليه السلام) فرمودند: بهتر است اين زن، را آزاد بگذاري تا از ميان جواناني که در مسجد حاضر هستند، يکي را انتخاب کند، بعد آن دو را به عقد يکديگر در آوريم. در آن صورت اين زن، مسلمان مي شود و ...خليفه قبول کرد. حضرت علي (عليه السلام) به شهربانو گفت: دختر جان، تو اجازه داري از ميان اين جوانان يکي را به عنوان همسر خود انتخاب کني.شهربانو به ياد حرف هاي بانوي نوراني افتاد، به همه نگاه کرد و ناگهان چشمش به جواني افتاد که از همه بيشتر به بانوي نوراني شباهت داشت.انگار قبلاً او را ديده بود و گويي هزار سال او را مي شناخت.شهر بانو پيش رفت و آن جوان را نشان داد.آري او کسي نبود جز امام حسين (عليه السلام)، فرزند حضرت علي (عليه السلام) و فاطمه زهرا (عليها السلام).مردم شادي کردند. حضرت علي (عليه السلام) جلو آمد و رو به پسرش گفت: حسين جان! با اين زن ازدواج کن و او را عزيز و محترم بدار، زيرا که اين زن عزيزترين فرزند تو را به دنيا خواهد آورد، فرزندي که بعد از تو بهترين خلق روي زمين خواهد بود.شهربانو بازهم به ياد حرف هاي بانوي نوراني افتاد. آن حرف ها همه درست از آب در آمده بود. همه چيز همان شده بود که او گفته بود.او در دل گفت: حتماً حرف اين مرد هم درست خواهد بود.او خوشحال بود که فرزندش بهترين خلق روي زمين خواهد شد. امام حسين (عليه السلام) با شهربانو ازدواج کرد. شهربانو زندگي خوبي داشت. حس مي کرد در خانه کوچک امام حسين (عليه السلام) از کاخ بزرگ و زيباي پدرش خوشبخت تر است. حس مي کرد اينجا زندگي بهتري دارد. او منتظر به دنيا آمدن فرزندش بود؛ فرزندي که روزي بهترين انسان روي زمين مي شد. برگرفته از کتاب: 14 قصه از 14 معصومنوشته: حسين فتاحي*************************مطالب مرتبط دوران کودکي حضرت عباس(ع) راز و رمز تعالي حضرت عباس (ع) درد و دل با مادر شش گوشه مهربان دو گل خوشبوي پيامبر دانه هاي گردنبند مرد ناشناس خدا او را در آغوش گرفت! اولين امتحان در خانه پيامبر!!! بيش از پدر مهربان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 411]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن