واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: بیا بریم دشت؛ کدوم دشت!در میان جوانان عشایری که بی خیال زندگی شهرنشینی، داس به دست گرفته اند و ماست و دوغ درست می کنند و قید زندگی ماشینی و شیر و ماست مصنوعی را زده اند...تصور زندگی شان برای ما خیلی سخت است؛ اینکه با صدای خروس و بع بع گوسفندها روزت را شروع کنی و تا انتهای شب ادامه دهی؛ شب هایی که هیچ نوری به غیر از نور ماه ندارند و در این نور کم هم باید از 3-2 گله گوسفند و کلی چیزهای دیگر نگهبانی کنی تا دزد و گرگ نبردشان. زندگی عشایری در دل کوه زمانی عجیب و غریب می شود که بدانی در گوشه هایی از این خاک، هنوز کسانی پیدا می شوند که زرق و برق زندگی شهری و کافی شاپ نشینی دلشان را زده و دوباره برگشته اند سر خانه اول؛ چادرنشینی.«عبادالله خوشنام وند» یکی از همین جوانان است که 4-3 سالی را در تهران ماند اما وقتی پدرش فوت کرد کار و زندگی اش را در پایتخت بی خیال شد و به تکه زمین کشاورزی خودشان در «چشم کبود» خرم آباد برگشت. او این روزها که وقت برداشت است، حسابی به کارش چسبیده و از زمین چند هکتاریشان با کمک مادر 70 ساله و خواهر ناشنوایش گندم برداشت می کند. عبادلله قرار است برایمان از زندگی عشایری وتفاوت هایش با شهرنشینی و زیبای هایش بگوید.فکر می کنید زندگی جوانی که از پایتخت دل کنده و برگشته به سیاه چادرش توی دشت، چه جوری می گذرد؟
بوی گندم، بوی زندگیاگر تا 4 سال پیش کسی می خواست عبادالله را ببیند، می بایست سراغ کارواش شهرآرا – بین پل گیشا و آزمایش – را می گرفت تا پیدایش کنند اما جوان 29 ساله خرم آبادی الان در «چشم کبود» خرم آباد دارد برای خودش گندم و جو درو می کند و شب ها در سیاه چادر می خوابد. عبادلله در مدت کمی که تهران بود، خلق و خوی پایتخت را گرفته است و همسرش را در خرم آباد به کلاس خیاطی می فرستد و خودش کشاورزی می کند؛ چیزی که هم ولایتی هایش را خیلی متعجب کرده است؛ «زن باید اینجا کنار مردش باشد ولی من زیاد به این چیزها معقتد نیستم. دوست ندارم همسرم همیشه اینجا باشد. می خواهم برای خودش هنری یاد بگیرد. برای همین فرستادم اش پیش پدرش تا در شهر بتواند به کلاس هایش برسد». عبادالله با کلاه لبه دار و خنده ای که بر لب دارد، همراه مادر، خواهرها و برادرهایش ماه هاست که در 2 سیاه چادر زندگی می کند و به قول خودش تازه «طعم زندگی» را چشیده است.زندگی عشایری در دل کوه زمانی عجیب و غریب می شود که بدانی در گوشه هایی از این خاک، هنوز کسانی پیدا می شوند که زرق و برق زندگی شهری و کافی شاپ نشینی دلشان را زده و دوباره برگشته اند سر خانه اول؛ چادرنشینی.12 هکتار بدون کمباینفعلا مهم ترین کارشان همین است؛ اینکه 12 هکتار گندم و جویی را که در زمین شان کاشته اند، درو کنند. معمولاً برای برداشت محصول زمینی با این مساحت، ماشین های کشاورزی سنگین مثل کمباین که مخصوص این کارند، به روغن سوزی می افتند. اما عبادالله و مادرش می خواهند همه این زمین هارا با داس درو کنند؛ چیزی که به نظر غیر ممکن می رسد. آنها برای این کار هر روز 8 ساعت مفید به صورت خمیده در گرمای تابستان کار می کنند؛ «مادرم 70 سالش است اما با این سن زیاد 8 ساعت مداوم کار می کند. من کار درو را از مادرم یاد گرفتم. برای همین با هم خیلی بهتر کار می کنیم. ما الان محصول 6 هکتار را درو کرده ایم و 6 هکتار دیگر مانده است که آن را هم تا چند روز آینده باید تمام کنیم».عبادالله برای این همه کار کردن حتماً غذای زیادی هم باید بخورد؛ «اصلی ترین غذای ما همان لبنیاتی است که خودمان درست می کنیم. ما از وقتی چادر زده ایم، دیگر برای ماست، کره، پنیر و دوغ پول نداده ایم. به غیر از اینها روزی یک وعده هم غذای گوشتی درست می کنیم».عبادالله به رغم جثه کوچکش خوش خوراک هم هست؛ «عاشق قیمه های خواهرم هستم. خواهرم ناشنواست ولی غذاهایش حرف ندارد. روزی که قیمه دوغ را یکجا بخورم، آن روز بیشتر از همیشه کار می کنم». خواب نه، نگهبانی!کلا تصور اینکه آدم 8 ساعت تمام زیر آفتاب کار کند و بعد به جای اینکه بخوابد، تازه کار نگهبانی اش شروع شود، دیوانه کننده است اما اهمیت نگهبانی در زندگی عشایر به قول خودشان چیزی در مایه های اهمیت آب برای زندگی است؛ «اینجا خوابیدن و استراحت کردن معنی ندارد؛ همه کار می کنند؛ یکی گله ها را برای چرا می برد، آن یکی غذا درست می کند و یکی دیگر هیزم جمع می کند؛ یعنی همه دارند یک جورهایی کار می کنند. ما مردها هم بعد از اینکه کار روزانه مان تمام شد، نوبتی بیرون از چادر، نگهبانی می دهیم چون بعضی وقت ها محصولات مان را دزد می برد یا گرگ ها به گله ها حمله می کنند. برای همین یک تختخواب بیرون از چادر گذاشته ایم و من و برادرم نوبتی نگهبانی می دهیم.» ترس هم چیزی است که در شب های اینجا باید بگذاری اش کنار؛ «اگر قرار بود بترسیم که نمی آمدیم عشایر شویم. اینجا همیشه خطر هست ولی باید مقابلشان بایستی تا زندگی ات بچرخد. البته ما هم برای نگهبانی همراه خودمان اسلحه می بریم اما باز وقتی هوا تاریک می شود، یک جورهایی دلهره خطر به جان آدم می افتد. اما خب، بالاخره ما 2 نفر تنها مردهای این چادرها هستیم و باید این کار را بکنیم.
80 گوسفند دارمعبادالله شاید در روزهایی که تهران بود فکر نمی کرد روزی دارایی و سرمایه اش با تعداد گوسفندهایش سنجیده شود اما این اتفاق الان برای او افتاده است؛ «من 80 تا گوسفند دارم. دامادمان وضعش از همه مان بهتر است؛ او 120 تا دارد». عبادالله تلاش می کند تا میزان سرمایه اش را لو ندهد؛ «قیمت گوسفندها باهم متفاوت است، برای همین نمی شود گفت که سرمایه مان چقدر است ولی به طور متوسط هر گوسفند را می شود بین 100 تا 150 هزار تومان فروخت».از تولید به مصرفاینجا هر چقدر بیشتر دور می زنی چیزهای عجیب تری می بینی. پشت یکی از سیاه چادرها، موتور عبادالله تکیه داده شده است؛ «با این موتور می روم شهر، به خانم ام سر می زنم یا می روم روستا و کارهای کشاورزی ام را انجام می دهم». سیاه چادرها و گلیم هایی که داخل آنها پهن شده اند، کار مادر خانواده است؛ «از این چادرها آب رد نمی شود. همه اش از موی بز درست شده و حتی قطره های باران هم رد نمی شند. اینها رامادرم بافته است. برای هر سری 8 متری اش 7 روز وقت گذاشت است. گلیم ها را هم مادرم بافته است». صحبت های عبادالله که تمام می شود، مادرش می آید وسط صحبت و از لابه لای کلمات محلی ای که استفاده می کند، می شود فهمید که می گوید از دست دخترهای امروز این کارها بر نمی آید و او هم این همه هنر را از مادرش یاد گرفته است.
به عشق اینها زنده امساعت 8-7 عصر است که گله ها یکی یکی از راه می رسند. سگ ها به استقبال شان می روند و تمام اعضای خانواده همدست می شوند تا آب چاه را در مسیر گله ها قرار دهند. ولوله ای به پا شده است. از هر طرف صدایی می آید. صدای پارس سگ ها با جیغ و دادهای بره ها که به انتظار مادران شان نشسته اند، فضای عجیب به وجود آورده است. آن طرف تر هم برادر عبادالله بره ای را که عصر در کوه به دنیا آمده است، می آورد. عبادالله و خواهرهایش هم با صداهای عجیب و غریبی گله ها را هدایت می کنند؛ «من هم از این چیزهایی که می گوییم سردر نمی آورم؛ اینها چیزهایی است که از پدرهایمان به ما رسیده است. من بعد از چند سالی که تهران بودم وقتی برگشتم به این منطقه روحیه ام عوض شد. الان به عشق این گوسفندها زنده هستم. همه تفریح من همین هاست هستند. کاش همان 4 سال را هم اینجا می ماندم و نمی رفتم شهر؛ در تهران همه چیز پولی شده است اما اینجا از این خبرها نیست».کارمان این است؛ کوچهوا کم کم تاریک می شود و عبادلله باید بساط نگهبانی اش را پهن کند. او از آن نی لبک های معروف عشایر ندارد اما وقتی دلش می گیرد می زند زیر آواز و احتمالاً مادرش هم از اینکه پسر بزرگش به این خوبی آواز می خواند، لذت می برد. گوسفند ها یکی یکی داخل «یورد» (همان جایی که باید تا صبح آنجا بمانند) می روند و عبادلله به تخت نگهبانی اش لم می دهد؛ «ما تا ماه پیش در منطقه «دم سرخ لر» بودیم و اگر کارمان تا 2 ماه دیگر اینجا تمام شود به همان منطقه بر می گردیم و تا اواسط پاییز آنجا می مانیم». کوچ در میان عشایر یعنی زندگی عبادالله قدر این نعمت را بعد از ترافیک اعصاب خردکن تهران بیشتر می داند؛ «تهران خیلی حال گیری بود. توی ترافیک گیر می کردم و اعصابم خرد می شد. الان آرام ترین زندگی و بهترین تفریح را دارم. حاضر نیستم این کارم را حتی با تمام دنیا عوض کنم». گزارش از: همشهری جوان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 454]